سلامی دوباره به دوستان
حالا شاید حدس بزنید دلیل رفتنم از همدردی چی بود، دلم نمی خواست هر روز با یک تاپیک جدید انرژی منفی مو توی تالار اشاعه بدم!
آره من سرتاپا منفی هستم الان، از شدت استرس منی که توی نوجوانی هم صورتم صاف بود الان صورتم شده تمام آکنه های گنده!
تازگی ها با خودم خیلی درگیرم و به این نکته دارم فکر میکنم که اصولا ازدواج چیه و چرا ازدواج می کنیم؟ آیا ما ازدواج می کنیم که یه آدم نخراشیده و نتراشیده گیرمون بیاد و یک کوزه شکسته بگیریم دستمون و کارمون این باشه که هی اینورش را بند بزنیم و ببینیم آنورش داره آب می ده بیرون و دوباره روز از نو روزی از نو؟! یا زندگی مشترک یعنی همین که یکی اسمش در شناسنامه ت باشه و سایه ای بالای سرت و وقتی به مهمونی می ری همه ازت بپرسن مارک این پیراهنت چیه و از کجا خریدیش و تو همه ش بخندی و تظاهر کنی به شاد بودن و وقتی میای خونه شوهرت را ببینی که لب تاپ به دست یا روزنامه به دست به همه کائنات توجه داره الا تو؟
اگر در زندگی عشق و آرامش نباشه آیا می شه بهش گفت زندگی؟ اگر توقع این که توی زندگیت توجه ببینی و احساس خوبی داشته باشی توقع بیجایی هست، پس چرا ازدواج؟
آیا بزرگترین تنهایی اونی نیست که با ورود یه نفر دیگه شروع میشه؟
دوست دارم چند تا مثال عینی بیارم و بسنجم و ببینم که آیا زندگی اینه؟ و یا آیا من پرتوقعم؟ اگر آره چطوری میشه از زندگی لذت ببرم؟؟؟ آیا رها کردن همسر به معنای اینه که واقعا هیچ توقعی ازش نداشته باشی؟؟ من توی هضم این موارد کلی اشکال دارم عزیزانم...
4 روز پیش سالگرد ازدواج من بود که طبق برنامه مادرشوهر گرام تبدیل شد به یه شام در منزل ما، حالا بماند که از دید من سالگرد یک مقوله دونفره هست و نیازی نیست به اینهمه دفتر دستک، خلاصه ساعت 10 شب همگی اومدند و یه لقمه خوردیم و همسر بنده مثل یک بچه سر به زیر خوب رفت نشست پیش خانواده اش تا آخر شب ، می بخشید اینطوری فاش می گویم ولی خوب حتی یک بوسه و حتی یک ابراز احساسات ، و آخر شب هم به بهانه نیاوردن ماشین همراه خانواده راهی شد و رفت ، ای داد! بابا تو که همیشه خونه ما تلپی حالا امشب باید حتما می رفتی و دل من را می شکوندی؟!!!! منم که این روزها خیلی حساس شدم تا صبح نشستم پای لب تاپ و نتونستم بخوابم تا روشنی بر زد، و طبق معمول تا اومدم گلایه ای بکنم شدم آدم قدر نشناس و بد قضیه و کلا ضربدر صفر.... کاش می بریدم این زبانم را!
امروز هم که روز تولد من بود...
یادمه یه ماه پیش به آقای همسر گفتم که اون پولی را که به عنوان اولین دسترنج از فلان جا میگیری بده به من تا برای خودم دستبند بخرم و این بشه هدیه تولدم و ایشون اضافه کردند تولد و سالگرد، گفتم باشه ، و کلی تعریف و تمجید که من دوست دارم پز بدم که شوهرم واسم دستبند خریده و وای دستت درد نکنه و این اعتبار بخشی ها!
زبانم لال می شد ای کاش که یک روز هم به مادرش گفتم فلانی فلان طلافروش همسابه شماست من قراره یه دستبند محمد برام بخره و بریم اونجا یه سری بزنیم... این را گفتن همان و تلقین به همسر همان که شما قراره فلان چیز برای خانه جدید بخرید و بهتره از خریدن دستبند صرف نظر کنید، خوب آقای همسر هم بلافاصله مراتب را از زبان خودش به من اعلام کرد و من درجا فهمیدم که قضیه از کجا آب می خوره، یعنی یه جوری هدیه نداده را پس گرفت!!!!
البته نگویید که من بدبینم که قضیه خریدن فلان چیز برای خانه را با اسم و رسم و آدرس دقیق از زبان مادرش شنیدم یک روز و مطمئن شدم که بعله درمورد فلان چیز مشخص صحبت شده و تصمیم اتخاذ شده
خلاصه اقای شوهر با دیدن اینکه من سرخورده شدم تصمیم گرفت که هدیه نداده را به من بازگرداند و گفت صرفنظر کردم از خرید فلان چیز ( که پول دستبند یک سوم و یا یک چهارم پول آن هم نمیشد ) و بنده قبول کردم
البته الحمدلله تا امروز این پول به دستمان نرسیده
امروز که روز تولد بنده بود همسر از من خواست فلان دوست تازه از فرنگ برگشته ام را هم دعوت کنم که برویم بیرون شام، من هم زبانم قاصر قبول کردم که اگر بگویم نه ایشون فکر میکند بنده تعصبی شدم و از این حرفها، دوستم را دعوت کردم و بهش هم نگفتم تولدمه که به زحمت نیافتد، خلاصه امروز که همسر آمد دریع از یک شاخه گل و یک کیک، رفتیم و شام خوردیم سه تایی و برگشتیم، و من در راه رفتن به شوخی بهش گفتم چی برام خریدی گفت از صبح کار داشتم و فرصت نشد، تازه قراره برات دستبند بگیریم!!!!
بنده هم خیلی ناراحت شدم و گفتم دستبند اعاده شده هم ارزانی خودتان و من حداقل دوست داشتم انقدر ارزش داشتم که یک شاخه گل می خریدی ، ایشان فرمودند تو مریضی و توقع داری من می بخشید عین سگ که بچه اش را می لیسه همه توجهم به تو باشه، بنده عرض کردم که خیر بنده دوست داشتم محل سگ به من می گذاشتید، خلاصه با امدن دوستم تظاهر به زوج خوشبخت بودن شروع شد تا آخر شب که ایشون منو به خونه برگردوندند و این بود جریان تولد من! البته یک پرس هم گریه کردم در منزل!
علاقه مندی ها (Bookmarks)