سلام دوستان
تازه سايتتون را ديدم و خيلي خيلي ازش خوشم اومد كاملا اتفاقي ديدم.
من يه مشگل بزرگ دارم
من الان 6 سال هست كه منتظرم
تا سن 20 سالگي محلم به هيچ پسري نميذاشتم
اما يه سري اتفاقات افتاد و عاشق شدم و البته اون پسر ازم خواستگاري كرد و منم مغرور بودم و خودسر
به انتخابم شك نداشتم ولي به شرايط اصلا توجه نكردم
ما سال دوم دانشگاه بوديم اما رشته هاي متفاوت
از لحاظ سني من يكسال بزرگتر بودم
روز اول بهم گفت بايد تا 4 سال ديگه صبر كني بدون فكر گفتم باشه
خيلي اذيت شدم خيلي
تو تمام اين سالها به تمام خواستگارام جواب رد دادم
خيلي برام سخت بود با اينكه عاشق مرد ديگه اي بودم بشينم و با خواستگارام در مورد ازدواج صحبت كنم و با بهانه هاي واهي بگم نه
اما من عاشق بودم
برام سخت بود خيلي سخت خدا را شكر گذشت
بلافاصله بعد ليسانس فوق قبول شدم ولي اون نه.ازش خواهش كردم التماسش كردم برو سر كار نرفت گفت نميشه هم درس خوند هم كار كرد
پرسيدم كي مياي خواستگاريم گفت به محضي كه قبول شدم
سال بعدم قبول نشد و بالاخره سال بعدش قبول شد و تموم اين مدت تو خونه نشست
به خواستگاريم نيومد به 2 دليل :
1- خانوادش نميزارن تا فوق قبول نشده حرفي از زن بزنه
2- يه خواهري كه ازش بزرگتر بود 4 سال و ازدواج نكرده
قبول شد باور كنيد از خوشحالي پر دراوردم چون رشته درسيش واقعا مشكل بود
اما مهر امسال كه بياد ميشه يكسال از قبوليش و 2 سال از زماني كه گفته بود
و چقدر به من سخت گذشت توي اين سالها
فشار خانواده و مردم براي ازدواج
حرف و حديثي كه پشت سرم ميزنن اقوام كه چرا زن پسراشون نشدم
و گناه خودم
الان ميگه تنها مشكلمون خواهرشه كه 30 سالش شده و ازدواج نميكنه
به خدا اگه ديگران ميذاشتن باز هم صبر ميكردم چون دوستش دارم از جونو دل
اما ..............
ميخوام فرياد بزنم
من خيلي مغرورم اما ديگه كم آوردم ديگه دارم از تو مي پوسم
تهديدش كردم
التماسش كردم
خواهش كردم
بي تفاوت رفتار كردم
اما بي فايده هست
نميتونه با خانوادش درگير شه
و من چه عبث فكر ميكردم عشق يعني از منيت گذشتن و براي ديگري جان فدا كردن
چه فايده داشت اين همه سختي
اگه با اون نشد هرگز نميتونم به مرد ديگه اي فك كنم
خدا نامردي كرد در حقم من يه عمر تا 20 سالگيم پاك بودم اما بايد عاشق ميشدم عاشق مردي كه هرگز بهش نميرسم و اينطور ذره ذره حس ميكنم تموم ميشم
فك نكنين ضعيفم
من 2 تا كار دارم كه با هم انجامش ميدم و ديگران ميگن تو چطوري از پسش بر مياي و تازه درسمم ميخونم و دكتري هم امتحانش دادم
ولي خدا ميدونه چقدر سخته عشقت جلوي چشمت باشه اما نتوني بگي مال تو هست.
عقلم ديگه كار نميكنه . ازتون خواهش ميكنم شما ها يه راه حل بدين
علاقه مندی ها (Bookmarks)