سلام اقلیمای عزیز
اقلیما جون خوشحالم که اوضاع داره بهتر میشه , آقای sci و دوستای دیگه هم خیلی خوب دارن سعی میکنن بهت کمک کنند و حرفهاشون واقعا جای تامل داره . نظر منم اینه که خیلی داری حساسیت به خرج میدی که البته طبیعیه ولی باید بتونی این حساسیت رو کنترل کنی . من مشاور نیستم و مشاوره هم بلد نیستم ولی تجربه شخصی خودم رو برات میگم عزیزم .
وقتی با همسرم ازدواج کردم خیلی مورد آزار مادر شوهرم قرار گرفتم . همه رو تحمل کردم تا عروسی کردیم و رفتیم سر خونه زندگیمون
. اونوقت بود که فکر میکردم دیگه اوضاع بهتر میشه ولی نشد . هر بار که به خونه مادر شوهرم میرفتم یا اونا میومدن خونه ما یه دعوای حسابی به پا میشد . بدون اغراق میگم حتی یک بار با آرامش مهمونی رو پشت سر نذاشتیم تا این که همسرم تصمیم گرفت دیگه اجازه نده اونا بیان خونمون و منم نرم اونجا , گفت هر وقت خواستم برم خودم تنهایی میرم . بهش گفتم دوست ندارم تنهایی بری تا هر وقت تو بری منم میام ولی قبول نکرد . اقلیما جون منم مثل تو فکر میکردم اگه بدون من بره اونجا مادر شوهرم مغزشو شستشو میده و نظرشو نسبت به من بر میگردونه به خاطر همین به شما حق میدم که چنین احساسی داشته باشی. نمیگم مادر شوهرم این کار رو نمیکرد چون دقیقا این کاری بود که در نبود من میکرد ولی مادر من بهم یه نصیحتی کرد . گفت : تا وقتی توی خونه برای همسرت آرامش رو برقرار کنی حرفهای مادرش روش تاثیری نمیذاره ولی اگه باهاش لجبازی کنی و اخم و محیط خونه براش یه محیط نا امنی بشه اونوقت خودت با دستای خودت مادر شوهرت رو به خواستش رسوندی .
منم حساب کار دستم اومد نمیگم آسون بود , خیلی سخت بود چند ماه تنها رفتنش خونه مادر شوهرم رو تحمل کردم . خیلی ناراحت بودم ولی وقتی اونجا بود یکی دو تا پیام عشقولانه براش میفرستادم ولی نه طوری که احساس کنه نمیخوام بذارم با خانوادش تنها باشه . نگران جواب نباش چون اونم به من جوابی نمیداد . نه که دوستم نداشت ولی راستش نمیدونم دلیل این که بهم جواب نمیداد چی بود , منم هیچ وقت ازش نپرسیدم . وقتی هم میومد خونه اصلا ناراحتی خودم رو بروز نمیدادم و خیلی خوب و گرم باهاش برخورد میکردم . از در که میومد تو, میرفتم تو بغلش و میگفتم دلم برات تنگ شده. بعد هم مثل اینکه اتفاق خاصی نیفتاده .
دقیقا توی اون چند ماه ,تمام خواسته های همسرم رو برآورده میکردم و تا حد زیادی از خواسته های خودم گذشتم .
بعد از مدتی هفته ای سه بارش شد هفته ای دو بار , هفته ای دو بارش شد هفته ای یک بار , یک ماهی بود میدیدم نمیره اونجا بهش گفتم چرا نمیری خونه مامانت گفت : میرم ولی چند دقیقه یه سر میزنم زیاد نمیمونم . چیزی نگفتم . تا اینکه یه روز مادرشوهرم تلفن کرد خونه ما و هر چی از دهنش در اومد بهم گفت منم که از همه جا بی خبر پرسیدم چی شده گفت : تو یک ماهه نذاشتی پسرم بیاد به من یه سری بزنه , بهش گفتم ولی اون که میاد و.... خلاصه تازه فهمیدم که یک ماهه نرفته سر بزنه ( قابل توجه این که خونه ما تا خونه پدر شوهرم پیاده 10 دقیقه راه بود ) همسرم که اومد خونه قضیه رو بهش گفتم . گفت میدونستم زنگ میزنه خونه آخه زنگ زد به من جواب ندادم . گفتم چرا نرفتی سر بزنی . گفت بدون تو نمیتونم اونجا رو تحمل کنم اوایل این طوری نبودم ولی حالا وقتی میرم جای خالیت رو خیلی کنارم حس میکنم , نمیتونم تحمل کنم ,خودم اونجام ولی همه حواسم پیش تو .
خلاصه این که یه مدت نرفت و به مادرشوهرم گفت من بدون همسرم نمیام اونجا اگه میخواید بیام باید همسرم هم با خودم بیارم . با رفتار هایی هم که تو میکنی فقط باعث ناراحتیش میشی . پس نمیایم . بعد از مدتی مادر شوهرم خودش زنگ زد و دعوتمون کرد خونشون , ما هم بدون نه و اما دعوتش رو پذیرفتیم و رفتیم . اونم کم کم رفتارش رو بهتر کرد . نمیگم یکدفعه خوب شد چون خیلی سخته یه نفر یکدفعه بخواد عوض بشه ولی چون دیدم داره سعی خودش رو میکنه منم یکمی صبرم رو زیاد کردم تا بهش فرصت بدم عوض بشه . خدا رو شکر الان همه چیز بهتره و حقیقتش قابل مقایسه با قبل نیست .
اقلیما جون ببخش که طولانی شد عزیزم گفتم شاید اینا بتونه کمکت کنه . ولی باید صبر زیادی داشته باشی چون همه ی این اتفاقات تقریبا 9 ماه طول کشید ولی درست شد .
علاقه مندی ها (Bookmarks)