بله یه مشکل تکراری که مشابهش زیاده
من 24 سالمه و میخوام با پسری که25 سالشه و 6 سال پیش همکلاسیم بوده ازدواج
کنم. بدبختی اینه که من تک دخترم با 2 تا برادر بزرگتر از خودم وخوشگل هم هستم که اینا باعث شدن مث پرنده تو قفس نگهم دارن (:
این آقا پسر اومد خواستگاری و خانه مث بمب منفجر شد و کلی فحش خوردم
اینم دلایلش :
1) سابقه بیماری صرع داشته در کودکی که الان رفع شده و یه دستش به خاطر مشکلات حین تولد به درستی حرکت نمیکنه(مدارک پزشکیش سلامت الانش رو تضمین کرده)
2)فعلا بیکاره ! (:
3)ما شیرازیم اونا اصفهان
4)به دل کسی تو خونه ننشسته چون دلشون دوماد مهندسه خوش زبون پولدار میخواست که پزشو بدن
و دلایل من :
1)آدم صادق و مهربون و خلاقیه
2) هم رشته ایم که واسه من خیلی مهمه چون رشتم هنره و هرکسی نمیتونه کارا و افکارم رو بپذیره
3)آدم معتقد و با پشتکار و امیدواریه که واسم خیلی مهمه
4)شدیدا اهل یادگیری و علمه که این خیلی خیلی خیلی واسم مقبوله
5)علی رقم سلیقه خانوادم واسه من جذابه (:
پیش زمینه ای از زندگیمون :
پدرم فکر میکنه علامه دهره و یه رفتار کاملا غیر اسلامی داره (دروغ. غیبت. بدگویی. بددهنی. از هیشکی خوشش نمییاد جلو همه خوبه پشت سرشون نه . ولی به خاطر فن بیانی که داره شده مشاوره بقیه!!! در حالی که تو زندگی خودش مونده و کسی هم اینو نمیدونه ناگفته نماند که از نصف فامیل خوشش نمیاد و غریبه ها هم نمیدونن چه مشاور باحالی دارن!!!!!!) ولی سرشو کرده تو این کتابای دعا و قران وصبح تا شب نماز و روزه بدون یه ذره عمل...
پدر و مادرم تو زندگی خودشون شدیدا شکست خوردن و چند بار قصد جدایی داشتن چون پدرم تو زندگیش برعکس مادرم آدم صادقی نبوده و الافی و بی مسئولیتی زیاد داشته که همش برمیگرده به تربیت افتزاح خانوادگیش( که زندگی از هم پاشیده همه عموهام مصداق این امره)
خلاصه اینکه بابام خیلی بی منطقه امروز یه چیز میگه فردا با کمال وقاحت نقضش میکنه و مث ریگ دروغ میگه
البته اکثر دوستام متوجه نامتعادلی بابام شدن و به روم آوردن
( بین همه خانواده بابام فقط بابام اهل نماز واین برنامه ها شده ولی:
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش بازجوید روزگار وصل خویش)
و حالا کمک میخوام چون :
من میدونم شغل و پول و مسکن خیلی واسه ازدواج مهمه و تاکید هم کردم تا کارش درست نشه نمیخوام زنش بشم ولی همه گفتن هزارسال باید صبر کنی تا به یه جایی برسه و درضمن ما جلو بقیه خجالت میکشیم بگیم این دومادمونه و من گفتم خجالت مال اینا نیست من نمیخوام همسرم مث بابام واسه بقیه باحال باشه واسه خانوادش مث سگ ( ببخشید) و خلاصه هزارتا دلیل دیگه.
الان هم علیرغم تفکر دیگران که گفتن فراموشش کن من باهاش ارتباط دارم و دارم صبر میکنم تا کار و باری به هم بزنه و بیاد جلو ولی همش از این وحشت دارم که دوباره همه سرم خراب بشن و همون ماجرای قبلی بشه و اگرم راضی بشن وضعی پیش بیاد که کسی قبولش نداشته باشه و خودش ضربه بخوره ولی اینو که بش میگم میگه من به خاطر تو همه سختی رو تحمل میکنم
و حالا من از شما نمیخوام بهم بگید باهاش باش یا ولش کن می خوام بگید چه کنم که این وضع درست بشه و همه به قابلیتاش پی ببرن و بفهمن چه جواهریه
ناگفته نماند خوبیشو همه بچه های دانشکده ( دختر و پسر) تایید میکنن وهر چی میگم برید تحقیق
کنید قبول نمیکنن
ممنون که قصد کمک به هموطناتونو کردید (:
علاقه مندی ها (Bookmarks)