با سلام خدمت دوستان همدردی و آرزوی موفقیت برای همه اعضا
من پسری 24 ساله هستم. دیپلم کارودانش دارم و از لحاظ اقتصادی الحمدالله وضعیت خوبی دارم و شغلم کشاورزی هست محل زندگی ما کم جمعیت هست حدود 15 هزار نفر و تقریبا همه همدیگرو میشناسند من از لحاظ مذهبی خیلی پر شور هستم و ملاک اصلی من در ازدواج پایبندی طرفم به دین هست. پیش خودم میگم دختری که با من ازدواج میکنه باید فکر کنه که داره با یه بچه طلبه ازدواج میکنه. اصولا من به هیچ دختری علاقه ندارم که بخوام عاشقش بشم و دنبالش برم و بخواد فکرم رو درگیر خودش کنه من در این دوران(مجردیم) با هیچ دختری رابطه نداشتم و همیشه از نامحرم تا تونستم فراری بودم هدفم از ازدواج حفظ پاکدامنی و دوری از گناه است تو این وضعیت خراب بدحجابی.خانواده من سال پیش سه جا برا خاستگاری زنگ زدند که همونجا پشت تلفن جواب منفی گرفتیم و این برام اصلا مشکلی نبود تا اینکه آبان 89 مورد چهارم پیش اومد و مادرم زنگ زد مادر دختر از دوستان قدیم مادرم بود و شناخت خوبی نسبت به خانواده ما داشت و زنی مومن بود و حافظ 15 جز قران بود پدر دختره هم سپاهی بود و همه وعده تو مسجدجامع شهر حضور داشت چند سالی که مسجد میرفتم میدیدمش و تلقی من این بود که این خانواده ای هست که من دنبالشم. پدر دختره منو چون تو مسجد دیده بود تایید کرد و اجازه دادن که بریم خونشون البته دختره به خاطر این که دانشجو بود به پدر و مادرش اولش اجازه نمیداد که خاستگار بیاد خونشون ولی به اصرار اون ها راضی شده بود چون گفته بودن که پسره خوبی هست از دستت میره بزار بیاد شاید خوشت بیاد اینجوری راضیش کرده بودن دختر خانم هم 3 سال از من کوچیکتر بود و فوق دیپلم داشت و برای مقطع بالاتر ادامه تحصیل میداد و من هم اصلا دخترشون را ندیده بودم. تا اینکه رفتیم خونشون و دیدیم همدیگه رو اولش که دیدمش یه جوری بودم و هی نگاهم رو بهش تکرار میکردم یه جورایی دو دل بودم تکرار نگاهام به خاطر رفع شک بود میخاستم ببینم دوستش دارم یا نه توی یک اطاق هم برای حرف زدن رفتیم اولین سوالش این بود که ادامه تحصیل میدم یا نه که گفتم نه بعد مسائل اعتقادی اومد جلو. من یک هیئتی هستم که هر روز میریم اونجا زیارت عاشورا میخونیم اون پرسید این کارت افراطی نیست من هم توجیحش کردم و بعد تاکید زیادی میکردم که باید همه چیز ما باید طبق شریعت پیش بره از مراسمات بگیر تا رفتار های فردی و اجتماعی باید در دایره شرع باشد البته اون خودش خیلی مذهبی نبود و فکر کردم که فکرش با من زیاد همخونی نداره از خودش و خانواده شان هم خوشم اومده بود و گفتم هفته بعد برا نتیجه زنگ میزنیم و خداحافظی کردیم. بعد یک هفته که زنگ زدیم مادرش با گریه گفت که هر کار که میکنیم راضی نمیشه ولی خودمون که خیلی پسر شما رو دوست داریم به هر حال جواب منفی شد چند وقت فکرم درگیرشون بود تا بیخیال شدم اما بعد از اون جریان دیگه هیچ دختری مثل اون نبود برام هر دختری که پیشنهاد میشد میگفتم نه تا اینکه بعد از 6 ماه تصمیم گرفتم یک بار دیگه ازش خاستگاری کنم به هر حال خاستگاری مجدد صورت گرفت از طریق تلفن بعد از یک هفته نتیجه این شد که دختر راضی شده به این شرط که ادامه تحصیل بدم و از لحاظ ظاهری عوض بشم اونم فقط گیرش به خاطر ریش من بود چون دفعه اول که منو دیده بود به مادرش گفته بود این همه مو تو صورتش رو ندیدی اینارو مادرش به مادرم گفته بود تو جریان خاستگاری دوم من هم قبول کردم شرایط جدیدش رو و دوباره رفتیم خونشون اونجا من تاکید زیادی داشتم که باید عقل تایید کنه بعد دلت مهر نهایی رو بزنه در حضور مادرش هم گفتم بعد از چند روز از اون جلسه مادرم زنگ زد که نتیجه را بپرسه مادش گفت که دخترم میخاد تلفنی با هم حرف بزنن قبول کردیم من زنگ زدم و 2 جلسه تلفنی هم صحبت کردیم باز از عقاید من پرسید البته با این حال که میدونست همه سماجت من رو عقاید و پایبندی به آن است من هم تاکیدات خودم رو گوشزد کردم بهش در حوضه مذهب و زندگی که محورش دین هست و بعد پرسید اینکه گفتی دل باید مهر نهایی رو بزنه توضیح بده من هم گفتم اگه مهر دل باشه سختی های زندگی شیرین میشه و کم و کاستی های خودمون رو با وجود علاقه ای که بین ما هست قابل تحمل میکنه خلاصه گفت فکرام رو میکنم و زنگ میزنم بعد از یک روز زنگ زد و دوباره جواب منفی داد که مشکل من از اون روز به بعد شروع شده و تا الان که 3 ماه میگذره دست از سرم بر نمیداره اونم اینکه:
فکر و خیال این دختر همیشه تو فکرم هست هر موقع باباش یا برادرش رو تو خیابون یا مسجد میبینم میریزم بهم طپش قلب میگیرم دستام میلرزه یه جوری میشم شبیه استرس و از لحاظ روحی ضربه شدیدی به من زده شده
دستم به کار نمیره بی حوصله هستم همش دلم میخواد بیکار بچرخم و مزرعه که میرم بی حالم و اصلا دلم نمیخاد کار کنم و یکی از محصولاتمون هم به خاطر کم توجهی من دچار مشکل شده
یه جورایی احساس میکنم غرورم رو این دختر له کرده و عزت نفس من زیر سوال رفته و خوار شدم. پیش خودم میگم تو که میخاستی نه بگی چرا دفعه دوم درست فکر نکردی و با احساس پسر مردم بازی کردی. البته من از خدا خاستم که هر چه خیر هست به زبون اون جاری کنه و خدای حکیم هم خیر بندگانش رو میخاد و میدونم هم که سرم کلاه نرفته و نمیره چون نظر خدا و امام زمان بالا سرم هست اما از عزیزان تقاضا دارم راهکاری بدین که از این وضعیت بیام بیرون و لحاظ روانی درست بشم. و من الله توفیق
علاقه مندی ها (Bookmarks)