با سلام
دوستاي خوبم من يه مشكلي دارم كه واقعا داره عذابم ميده لطفا منو راهنمايي كنيد
من و همسرم 5 ساله كه ازدواج كرديم اون 34 سالشه و مهندسه و من 28 سالمه و ليسانس.
خيلي منو دوست داشت من تو شركتي كه كار مي كردم گاها ميومد و از همونجا بهم علاقه مند شده بود بعد از 3 سال بالاخره تونستم خودمو راضي كنم كه باهم دوست بشيم و اگه تونستيم با اطلاع خانواده هامون بريم بيرون كه همديگرو بيشتر بشناسيم.من همش با بداخلاقي هام اونو از خودم دوست داشتم كه برونم.البته اينم بگم كه قبل از ايشون من يه ازدواج ناموفقي هم داشتم كه به اصرار اون پسر و خانوادم بود ومن بدون هيچ علاقه اي قبول كردم و بعد 2سال طرف رفت با يه زن ديگه دوست شد و گفت تورو نمي خوام و از هم جدا شديم.از روي تنفري و بي اعتمادي كه به مردها داشتم همش اين شوهرمو از خودم ميروندم با حرفام و اذيتام ولي اون واقعا عاشقم بود و دست بردار نبود.من همش مي ترسيدم اگه جريان ازدواج قبليمو بفهمه ممكنه كه پشمون بشه بزاره بره يا اينكه ازم سوءاستفاده كنه.موقعي كه همه جوره تستش كردم و ديدم بدرد من ميخوره وميتونم به عنوان همسرم روش حساب كنم بهش جريان زندگيمو گفتم و ازش خواستم كه روي مسئله ازدواج خوب فكر كنه و نترسه از عقب نشيني چون بهش نگفته بودم كه منم بهش علاقه مند شدم.اون ظرف 2-3 روز اعلام كرد كه براش مهم نيست و بهم علاقه داره و منصرف نشده. ولي من بهش گفتم خيلي به خانوادش نگه اگه ميتونه فقط بگه در حد عقد بوده نه ازدواج و اونم قبول كرد.بعد 1ماه خانوادش آمدند و مراسم خواستگاري و عقدمون خيلي زود انجام شد.بعد از 6ماه هم چون خودمون مستقل بوديم تصميم گرفتيم بريم سر زنديگمون با يه مراسم خيلي كوچيك و سبك بدون كمك خانوادهامون.خانواده اون يه كمي ناراحت شدند و چند ماهي مادرش با ما قهر بود ميگفت بيشتر نامزد بمونيد تا پولاتونو جمع كنيد يه عروسي خوب بگيريد ما هم ديديم اونجوري بايد 2سال بمونيم و دير ميشه.علي الرغم مخالفت مادرش رفتيم سر خونه زندگيمون.بعد از كلي دعواي و قهر من و مادرش بالاخره مادرش بعد از 6ماه پيشقدم آشتي شد و اومد خونمون و همه چيز خوب پيش مي رفت ولي بعد از اون دعواهاي اول زندگي من با مادرش و مخالفت من براي رفتن اون به خانه مادرش احساس ميكنم رومون بهم باز شد و خيلي زود هر جفتمون از كوره درمي ريم و شروع به اهانت و فحش و تحقير همديگه ميكنيم الان هم خانوادش با من مشكلي ندارند ولي ما خودمون با هم خيلي زود جروبحثمون ميشه سر هر چيز كوچيك و بي ارزشي.به خواست خودشم بچه دار شديم الان يه پسر 9ماهه دارم.ضمنا 2سال بعد ازواجمون هم من ديگه بعلت انحلال شركتمون بيكار شدم و از اون موقع سركار نميرم.شوهرم هم خيلي با توخونه موندنم مشكل نداشت الانم كه ديگه بچه دار شدم ميگه حالا نرو سركار.ولي تا دعوامون ميشه ميگه اينقدر دوست دارم طلاقت بدم ديگه از دستت خسته شدم.نميدونم چرا اينقدر دائم دوست داره بهونه گيري كنه ازم و ايراد بگيره و چرا اينقدر زود عصبي ميشه.البته از محيط كارشم يكمي ناراضيه بعلت حقوق كمش.ولي واقعا نميدونم چيكار كنم.همين چند شب پيش سراينكه پاي بچه عرق سوز شده بود كلي منو زد (براي اولين بار)و كلي فحش داديم به هم.بچمون داشت از ترس سكته مي كرد.توروخدا كمكم كنيد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)