سلام. سایت بسیار خوبی دارید و خیلی خوب افراد را راهنمایی می کنید. از زحماتتان ممنونیم. من یک سوال خیلی مهم برایم پیش آمده. من یک دختر مجرد 25 ساله هستم و حدود 5 سال با یک مردی که ابتدا استادم بود و بعد همکارم شد ارتباط کاری داشتم. بعد از مدتی او را خیلی نزدیک به معیارهایم دیدم. دقیقا همان چیزی بود که من می خواستم. توی خیالم فکر می کردم روزی به من پیشنهاد می دهد چون ما هم مشابهت زیادی داشتیم و هم به لحاظ فکری مکمل هم بودیم. دلم دیگر داشت می رفت که یک روز با خودم گفتم شاید تو داری اشتباه می کنی و او هیچ حسی به تو نداشته باشد. همان جا به خودم ایست دادم با آن که خیلی برایم سخت بود و اگر نمی دیدمش کلافه میشدم. سعی کردم کمتر ببینمش. تا اینکه مدتی بعد فهمیدم او زن دارد. وقتی شنیدم انگار دنیا بر سرم خراب شد آخر باز روزنه امیدی را باز گذاشته بودم. به فاصله یک هفته شنیدم بچه دار شده. خیلی حالم بهم ریخت و گریه کردم. اما به هر حال تکلیفم را دیگر می دانستم. هر چه سعی کردم نتوانستم فراموشش کنم. من او را واقعا دوست داشتم. برایم مهم نبود او این را بداند یا نداند، به من محبت بکند یا نکند. دوستش داشتم چون به نظرم شایسته دوست داشتن بود. سعی کردم به عنوان یک خواهر یا یک همکار وفادار در کنارش باشم. همواره در کارهایش باعث پیشرفتش شدم بدون اینکه اصلا بفهمد. از اینکه می دیدم خوشبخت است شاد بودم. البته دلم می خواست جای همسرش بودم اما اولا به از هم پاشیدن زندگی کسی راضی نبودم و دوما می دانستم اگر اتفاقی برای همسرش بیفتد خبلی غصه می خورد و من تحمل دیدن ناراحتی اش را نداشتم. سعی کردم احساساتم درون خودم بماند. حتی در نگاه هایم احتیاط می کردم. او هم هیچ وقت نه به من و نه به هیچ زن دیگری رو نداد. همیشه سرش پایین بود. تا اینکه چندی پیش در نهایت تعجب از من خواستگاری کرد. گفت که از همسرش جدا شده و آن ها در همه چیز اختلاف داشتند. و اصلا یک ازدواج اجباری بوده.و تا به حال به خاطر بچه خیلی کوتاه آمده اما دیگر ادامه زندگی ممکن نبوده. گفت بچه دار شدنشان ناخواسته بوده اما او را خیلی دوست دارد.
حالا من مانده ام چه کنم. نمی دانم از اینکه آرزویم برآورده شده بخندم یا ناراحت باشم. اگر جواب مثبت بدهم به هر حال این زن و شوهر سابق همدیگر را به خاطر بچه خواهند دید. می ترسم نگاهشان در هم گره بخورد و یا زنش در این مدت سرش به سنگ بخورد و یا از روی عصبانیت که او ازدواج کرده بخواهد برگردد یا توی زندگیمان موش بدواند. اگر هم بگویم نه می ترسم دگر چنین موردی پیدا نشود که انقدر به من بخورد و بعدها پشیمان شوم که چرا تمام خوبی هایش را به خاطر گذشته اش ندید گرفتم و قبول نکردم. در ضمن ما هر دو تحصیل کرده ایم. او دکترا دارد و من هم دارم برای دکترا می خوانم. اگر همه این مشکلات هم حل شود نمی دانم خانواده ام را چه طور باید راضی کنم. پدر و مادرم هر دو پزشکند و برای آینده ام خواب ها دارند. فکر نکنم هرگز حاضر شوند دخترشان با یک مرد قبلا ازدواج کرده صاحب بچه ازدواج کند. در ضمن ایشان 30 سال دارند. لطفا راهنمایی نمایید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)