سلام
من 24 سالمه یک ساله پیش با یه پسر 23 ساله به اسم علی از طریق چت آشنا شدم اول فقط دوستی بود بعد از 6 ماه من خواستم ازش جدا بشم چون میدونستم رابطه دوستی آخر عاقبت نداره ولی از یک طرفم بهش علاقه مند شده بودم .موضوع جدایی رو که مطرح کردم ازم خواست باهاش ازدواج کنم منم قبول کردم بعد تصمیم گرفتیم تا درسش تموم نشده این موضوع را با مامانش مطرح نکنه ، تا درسش تموم شد من پدرم فوت کرد بنابر این چند ماه دیگم با هم رابطه (سالم) داشتیم ،2 ماه از فوت پدرم گذشت و از لحاظ روحی به شدت داغون بودم تنها کسی که بهم روحیه می داد علی بود اینقدر بهم ابراز علاقه می کرد و برام کادو می خرید که من باورم شده بود واقعا دوستم داره و یه لحظم نمیتونه ازم دور بمونه تمام زندگیم شده بود قرار شد موضوع را به مامانش بگه منم به مامانم گفتم و منتظر بودیم که مامانشو راضی بکنه و بیاد خواستگاری یه روز بهم زنگ زد و گفت میخوام ببینمت رفتیم یه کافی شاپ نشست بعد از یه کم مقدمه چینی گفت آدم به خاطر از دست ندادن بعضی چیزها باید بعضی چیزهای دیگرو از دست بده من به مامانم گفتم مامانم اجازه نداد باهات ازدواج کنم بهم گفته تو هنوز بچه ای و اگه بخوام با تو ازدواج کنم باید قید مامانمو بزنم که این کارو نمی کنم، به همین راحتی یه کمم گریه کرد و رفت حالا من موندم با یه عالمه سوال تو ذهنم باورم نمیشه هنوز باورم نمیشه یه رابطه عاشقانه به همین راحتی تموم بشه نمیتونم فراموشش کنم هیچ کس نمیتونه منو درک کنه نمتونن بفهمن من چی میکشم من این وسط مثل یه مترسک بودم
علاقه مندی ها (Bookmarks)