سلام
من یه پسر بیست و چهار ساله هستم.
دانشجوی فوق لیسانس مهندسی دانشگاه دولتی(دوس ندارم زیاد توضیح بدم به دلایلی).
از اول زندگیم سرم تو درس و مشق بوده.
تالیف کتاب دارم.
ثبت اختراع دارم.
کلا در قسمت درسم آدم ناموفقی نبودم . ولی خب تا الآن به فکر پول درآوردن نیفتادم چون پدرم وضع مالی خوبی داشته و خودش بهم گفته که من دوس دارم تو درس بخونی و من خرجتو بدم.
زیاد با پدرم رابطه ی خوبی ندارم ! ! ! ! ولی هر جا که باعث افتخارش میشم ازم حمایت می کنه . . . احساس میکنم شدم مهره ای برای آرزوهایی که خود پدرم نتونسته بهشون برسه . . .
خانواده ام مذهبی و سنتی هستن.
ولی خب عقایدشون نسبت به خیلی از خانواده های دیگه بازتره . من خودمم آدمی هستم که خط قرمز حالیم میشه ولی خب خشکه مذهب نیستم . . .
یه آدم منطقی هستم که اگه با منطق باهام بحث کنی مطمئنا من رو می تونی هم نظر خودت کنی ! ( انعطاف پذیرم )
پدر و مادرم هر دو تحصیلکرده هستن(کارشناسی ارشد حقوق). کلا توی فامیل ما تحصیلات خیلی خیلی مهمه . . . خاله هام همه ارشد خوندن و خانواده ی پدرم هم بیشتریاشو.ن در دانشگاه های معتبر درس خوندن .
فرزند اول خانواده ام و تا یک زمانی عزیز دردونه ی کل فامیلمون بودم . . . .
شعر میگم . . . به نظرم این تنها نقطه ضعف زندگی منه. پسرهایی که شاعر هستن، پزیادی احساساتی هستن و این به نظرم خوب نیست و دارم سعی می کنم باهاش مبارزه کنم. از نظر ظاهری قیافم بد نیست. عیبی توی قیافم ندارم .
پسری نیستم که سختی ندیده باشم . . . توی دو سال آخر . . . فشارای زیادی از همه طرف روم بوده . . . . (تمام سختی ها از فقر ناشی نمیشه . . . به نظر من فشار مالی یکی از پیش پا افتاده ترین فشارهاست چون تو می دونی چطور باید باهاش برخورد کنی ولی بعضی از فشار ها هستن که تو فقط باید تحملشون کنی)
یه وبلاگ داشتم که شعرام رو توش میذاشتم ،
از قسمت نظرات وبلاگم با یه دختر آشنا شدم. باور کنید اصلا آدم دختر ندیده ای نیستم. پسری بودم که توی دانشگاه بخاطر مطرح بودنم حتی بهم پیشنهاد ازدواج می دادن. اینطوری نبودم که توی زندگیم دختر ندیده باشم(میخوام طرز فکرتون اشتباهی نشه)
چند هفته ای با هم چت می کردیم. اصلا نمی دونم چرا انقدر خوب منو می فهمید. شایدم میخواست منو تور کنه(اول ها این فکر رو می کردم) ولی بعد ها دیدم نه . . . . اینجور دختری نیست. اصلا یه دختر خاصی بود . . . احساساتش زیاد دخترونه نبود بیشتر مردونه بود ! ! ! ! !
دختر خوبی بود. خانوادش مثل خانواده ی من بودن.
هیچ مورد ناپسندی توی حرفاش ندیدم.
راستش ندیده دل دادم . . . خودش وابستم کرد. با اینکه نمی دیدیمش ولی شبا خوابشو می دیدم! ! !
به درسم یه کم لطمه زد این رابطه . . . چون من یه آدمی هستم که احساساتم (نسبت به فرد و نه نسبت به شی ء) می تونه سکان زندگیمو بگیره . . .
خودم می دونستم کارم اشتباهه . . . . ولی عین احمق ها چشممو بستم و همین طوری ادامه دادم . . .
کارمون به شماره گرفتن کشید . . .
بعدشم هم رو دیدیم . . .
(راستش این اولین بار بود که من با یه دختر نامحرم قرار میذاشتم)
دختر خیلی قشنگی بود(البته به نظر من / اصلا انتظارشو نداشتم به یه همچین دختری ملاقات کنم . . . . سعی کردم به روش نیارم ولی از نظر ظاهری قشنگترین دختری بود که دیده بودم ).
می دونید دیگه . . . پسرا هم عقلشون متاسفانه یه مقداری به چشمشونه . . .
اون مقداری که دل داده بودم شد دو برابر ! !
اخلاق و طرز حرف زدنش هم خیلی خوب بود.
اصلا به نظر نمیومد که پیش بینیای من در موردش غلط باشه.
فنی حرفه ای خونده بود، مدرکش فوق دیپلم بود. این تنها چیزی بود که می تونست مانع ازدواجم باهاش بشه چون می دونستم مادرم بلافاصله با شنیدن همچین حرفی باهام مخالفت می کنه مخصوصا اینکه مادرم خیلی از دخترا رو واسم در نظر گرفته بود که هم خانوادشون حسابی پولدار بودن و هم خودشون تحصیلات دانشگاهی داشتن و هم اینکه مطمئنا اگه میرفتم خواستگاری نه نمی گفتن . . .
برام تعریف کرد که میخواسته با یکی از اساتیدش ازدواج کنه که پدر و مادرش اجازه ندادن و اونا عاشق هم بودن و بعدش ضربه ی بدی خورده و دیگه دلش نمیخواسته ازدواج کنه.
بهش گفتم نمیخوام از گذشتت چیزی بدونم. گفتم از این تاریخ تو مال منی. من مسئول این تاریخ به بعد تو هستم . . . گذشتت مال خودت. دیگه هم حتی توی ذهنت هم بهش فکر نکن.
حرفای من براش جالب اومد( من یه سری عقاید خاصی دارم که خودمم نمی دونم چرا اون عقاید رو دارم ! ! ! ممکن بود هر پسری بود با شنیدن حرفاش همونجا بلند میشد و میگفت دیگه نمی خوام ادامه بدم . . . . )
جلسه ی سوم که دیدمش فهمیدم سر کار میره.
توی یه شرکت کار می کنه که توش سه تا مرد مجرد هستن(البته این سه تا مرد سی سالشونه / اختلاف سنیشون زیاده) و مدیرش هم یه خانم مسن هستش.
میگه با وجود سن کمش پنج سال سابقه ی کار داره .
اون سه تا مرد مجرد رو با اسم کوچیک صدا می زنه و خیلی باهاشون صمیمیه. . . و این خیلی منو حساس کرد.
یه مدت سر این قضیه باهاش دعوا داشتم تا اینکه دستمو گرفت برد شرکت و به همشون گفت ایشون نامزد منه . . . همتون بدونید.
بعدش بهم گفت خیالت راحت شد ؟
در حالی که من اصلا منظورم این نبود. من اصلا با شغلش مشکلی نداشتم. فقط تنها مشکلم رفتارش در محیط کاری بود
که بعد ها فهمیدم بخاطر اجتماعی بودنشه و هیچ نیت بدی پشت کار نیست. چون چند بار سر زده امتحانش کردم . . .
انگار فقط کارش بود که براش مهمه . . . . اون صمیمیتی هم که اول فکر می کردم فقط در حیطه ی کاری بود (البته من رو هنوزم از درون آزار میده ولی به روش نمیارم . . .. دارم با خودم مبارزه می کنم که هضمش کنم چون واقعا نگرانیم بی دلیله . . . اون سه تا پسر هم پسرای بدی نیستن . . . از اون گذشته یه خانم خیلی خوب و با تجربه بالاسر همشون بود که از این نظر خیالمو راحتتر می کرد)
احساس می کنم شخصیت قابل اعتمادی باشه .
تعهد سرش میشه . . . . از روزی که با منه . . . . حلقه میندازه دستش با اینکه من اصلا بهش نگفتم .
بهش گفتم تا شهریور میام خواستگاری . هنوز این رو با پدر و مادرم مطرح نکرده بودم.
چون از دوستی معمولی خوشم نمیاد. اونم استقبال کرد .
شب که اومدم خونه و این رو با پدر و مادرم مطرح کردم از اون شب تا حالا هر شب دعوا داریم. کارمون به جایی رسید که حرفایی که اصلا توی خونه ی ما مطرح نمیشد هم به زبون پدر و مادرم اومد . . . . مثلا اینکه پدرم میگه از ارث محرومت می کنم. خلاصه هر جور فحشی که تا حالا توی زندگیم نشنیده بودم شنیدم . حتی یک شب رو توی یکی از پارکای شهرک غرب خوابیدم ! ! بیرون از خونه . . .
البته این قضایا رو سعی کردم به طرفم انتقال ندم . . . که یه وقت تحقیر نشه یا مثلا فکر نکنه اضافیه . . . .
دختر مهربونیه . . . حالا من الآن حوصله ی تایپ همه ی خوبیاشو ندارم ولی به غیر از اینکه زیادی اجتماعیه . . . دیگه هیچ عیبی نداره.
شاید باورتون نشه ولی توی این سن و با این مدرک پایین . . . .الآن شرکت زده
با یه نفر که اونم یه پسر سی ساله ی مجرده(البته پسره دوست منه و بهش مطمئنم) / اون خانم مسنه هم هنوزم باهاشون کار می کنه.
زمان رفت و آمدش خیلی بدجور شده. هشت صبح میره . . . . ده شب برمیگرده . . .
منم نمیخوام زیاد خودمو حساس نشون بدم . . . .چون هر بار چیزی گفتم بهم میگه بی اعتمادی بهم . . .
در حالی که به قرآن اصلا بحث من شاغل بودنش نیس . . . .بحث من رفتار کاریشه . . . مثلا زمان کاریش رو که می تونه کمتر کنه . . .
کلا توی کارش هضم شده . . . .
احساس می کنم قبلا منو بیشتر دوست داشت. من اونو وسط گذاشتم و همه ی مهره های زندگیمو دورش چیدم ولی اون کارش رو وسط گذاشته و هر وقت هم حس کنه که کارش به خطر می افته مطمئنم که راحت حرف از جدایی میزنه( راحت حرف می زنه ولی دو روز بعدش میگه نمی تونم و این حرفا . . . . کلا وقت عصبانیت فکر نمی کنه چی میگه . . . . اینو تازه فهمیدم که حرفای وقت عصبانیتشو هیچوقت گوش ندم و تو آینده هم به روش نیارم چون خودشم از حرفاش خجالت می کشه )
می دونید . . .
من همیشه دوس داشتم که همسرم بهم افتخار کنه . . . .
اولش دوسم داشت بهم افتخار می کرد . . . . ولی الآن . . . .
احساس می کنم یه جوری ازم سر شده . . . . .
من بخاطر اینکه هنوز کارت پایان خدمتم دستم نرسیده نمی تونم خیلی خوب وارد بازار کار شم . . . این موضوع داره غرورمو اذیت می کنه
با اینکه هیچوقت به روی من نمیاره . . . ولی خب حس خیلی بدیه که خانم آدم حقوقش بیشتر از خود آدم باشه . . .
می فهمید چی میگم ؟ ؟ ؟
اصلا مث خوره داره فکرمو میخوره . . . تازگی ها هم هر شرکتی میره واسش خواستگار پیدا میشه . . . اینو خودش بهم نمیگه . . . . همون شریکه بهم میگه ( بهم میگه بیا زودتر بگیردش . . . این پسرای دیگه اذیت می کنن )
تازگیا سر کارش دعوامون شد
گفتم زمان کارتو کمتر کن . . . گفت تو می تونی منو تامین کنی ؟ ؟ ؟ اگه می تونی من سر کار نمی رم . . .
بعدش . . . دیدم راست میگه . . . من که الآن نمی تونم تامینش کنم . . .
ولی اونم می تونس زمان کاریش رو یه کم کمتر کنه . . .
دلم خیلی گرفته
بعضی حرفایی که می زنه از قصد نمی زنه ها . . . ولی آدم رو خرد می کنه . . .
یه مسئله هم سر حجابش توی محیط کار بود . . . که خب همش میگه رعایت می کنم ولی اونطوری که باید رعایت کنه . . . رعایت نمی کنه . . .
این خواستگارای جدیدشم بخاطر این نمیان خواستگاریش که مدیر یه شرکت شده . . . بخاطر قیافشه . . . من شک ندارم .
من بخاطرش همه ی پل های گذشتمو خراب کردم ولی اون حاضر نیست بخاطر من از هیچیش بگذره . . . همه چی رو با هم میخواد.
دوسشم دارم نمی تونم ازش جدا شم . . .
نمی دونم چی کار کنم . . .
از هر طرف روی من فشاره . . . هم خانواده . . . هم خودش . . . .هم فکرایی که اصلا نمیذاره من به کارام و پروژه های دانشگاهیم برسم . . .
به خدا آدم شکاکی نیستم . . . ولی هر بار چیزی گفتم بهم میگه تو زیاد گیر میدی. . . در حالی که من فقط نگرانشم . . .
حرفام از روی بی اعتمادی نیست . . .
مثلا اون شب ساعت یازده شب زنگ زده میگه من دارم میرم خونه . . . . میگم کجایی ؟ میگه از شرکت اومدم بیرون دم اتوبان وایسادم منتظر تاکسی. . .
گفتم با آژانس برو . .
گوش نداد
بعدش رسیده خونه بهم میگه من پارتی که نبودم . . . سر کار بودم . . . بهم میگه نشستی ور دل مامان بابات نمی دونی من چقد سختی می کشم . . . بهم میگه تو سختیای منو درک نمی کنی.
بهش گفتم اصلا تو هر جایی بودی واسه من مهم نیست . . . من نگرانت بودم که اون وقت شب کنار اتوبان . . . خدای نکرده . . . . . . . . . .
بعضی چیزا رو یا نمی فهمه یا خودشو به نفهمی می زنه . . .
آره من الآن ور دل مامان بابامم ولی وقتی درسم کامل تموم شه خب می تونم برم سر کار . . . .
یه وقتایی فکر می کنم ازم خسته شده . . . بهش میگم من حاضرم بخاطر خوشبختی تو ازت بگذرم
اگه ازم خسته شدی بهم بگو
ولی میگه . . . حرفایی که میزنه از روی خستگیه و من باید ببخشمش . . . یهو میزنه به اون دنده که دوستت دارم برات میمیرم هیچکسو جز تو ندارم . . . و من باز خر میشم .
خودمم دوسش دارم . . . نمی تونم تصور کنم که ازش جدا بشم .
با همه ی این توصیف ها . . .
راهنماییم کنید . . . من تا شهریور باید چه کارایی کنم . . .
به خدا از این همه فشاری که رومه خسته شدم . . .
نمی دونم . . . ولی دوستم بهم گفت یه مشاور می تونه کمکت کنه . . . اینجا مشاوری هست که کمکم کنه ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)