سلام. مشکل من به احتمال زیاد غیر قابل حل است پشیمانی از کاری که خودم مقصر آن بودم. ازدواج با کسی که خیلی هم دوستش نداشتم و فقط به خاطر اینکه به خودش به خانوادش به خانواده خودم نتونستم بگم نه.
مدت 2 ماه است که از عقد من با ن می گذره. من که کسی بودم که می خواستم خیلی دیرتر از این ها ازدواج کنم پارسال با ن دوست شدم. دوستی من از اون ابتدا با قصد ازدواج نبود.اما بعد ازمدتی خانواده ها هم در جریان قرار گرفتن . همه خیلی راضی بودن جز خود من . چندین بار این احساسم رو به چندین نفر گفتم اما در نهایت به خاطر اینکه ن شرایط کاملی برای ازدواج داشت همه شروع کردن به راضی کردن من. من فقط با چند تا چیز خوب که تو ن دیدم راضی شدم . ما عقد کردیم .الان خونه گرفتیم ولی خیلی چیزا داره منو آزار میده .
اختلاف فرهنگی شدید ( به نظر من ) ، دخالت های زیاد برادر ن در زندگی ما ( البته به خاطر به اصطلاح محبت کردن ) به طوری که من احساس می کنم با ن و برادرش با هم ازدواج کردم و موضوع دیگه ای که واقعا من رو آزار میده اینکه من و ن به هم نمیایم از نظر ظاهری و این موضوع رو چندین نفر قبل از ازدواج بهم گفته بودن.
الان فکر می کنم اگه قرار بود الان تصمیم بگیرم که با ن ازدواج کنم قطعا می گفتم نه..
علاقه ای بهش ندارم در روز چندین بار بهش به دروغ می گم دوستش دارم چون اون مدام بهم می گه ولی ازاینکه دروغ دارم می گم در عذابم.بیشتر ازهمه فکر می کنم این آدم بیچاره رو سر کار گذاشتم.
نمی دونم تا کی اینطوری دووم میارم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)