سلام روز قشنگتون بخیر .2 سال پیش ازدواج کردم و با توجه به توافق قبلی از همون ابتدا در خانه خواهر شوهرم که 2 طبقه بود زندگیمونو شروع کردیم طبقه بالا جاری بزرگم بود و طبقه پایین هم من و شوهرم ساکن شدیم خواهر شوهرم همسن مامانمه ولی هنوز ازدواج نکرده و با مادر شوهر و پدر شوهرم زندگی می کنه اون خیلی مهربونه.از همون اوایل ازدواج جاری بزرگم مدام میومد پایین پیش من و از خانواده شوهرم بد می گفت و منو با خودش هم قول می کرد .عادت داشتیم هر شب بریم پیش خانواده شوهرم ولی کم کم هر بار اونا با اخم باهام برخورد می کردن و این باعث میشد کم کم بحث و درگیری بین من و شوهر زیاد بشه تک ه چراغ اخم کرن چرا تحویلم نگرفتن و.. و شوهرم از اونا دفاع می کرد و می گفت تقصیر خودته ساکت میشینی و حرف نمی زنی .ولی شوهرم می دونست من تو یه خانواده خلوت بزرگ شدم که همیشه سکوت بوده و اخلاقم اینه که ساکت بشینم به خاط همین مسائل اینقد از هم دور شدیم که متوجه شدم شوهرم دوست دختر پیدا کرده تمام زندگیم جهنم شدو لی بازم جاری بزرگم میومد پیشم و از خانواده شوهرم بدی میگفت و با توجه به روحیه حساس من و اتفاقات پیش اومده من هم قولش شدم ولی هر گز به دیگران نگفتم جاری بزرگم اینجوری میگه..کم کم متوجه شدم دلیل اخم و ناراحتی خانواده شوهرم حرفای جاری بزرگمه که به اونا می گفت فلانی ازتون بد میگه امروز این حرف زده و... و تمام چیزایی که خودش به من میگفت و به خانواده شوهرم می زد و میگفت فلانی گفته حتی به شوهرم زنگ می زد و بد منو می گفت .و منم بی خبر از همه جا مدام با شوهرم بحث می کردم تا این کهکم کم همه متوجه شدن جریان چیه و همش تقصیر جاری بزرگمه و همه با من خوب شدن و حتی میگفتن چرا نمی گفتی فلانی این حرفارون زده .ولی من دیگه خسته شده بودم 1سال از زندگیم می گزشت و به خاطر جاری بزرگه همش در استرس و جنگ و دعوا با شوهرم بودم اونقد که شوهرم بهم خیانت کرده بود ..دلم نمی خواست با کسی رفت و آمد داشته باشم خسته بودم غمگین بودم دیگه ذوق و شوقی واسه زندگی نداشتم خیلی اتفاقا افتاده بود که وجودمو سرد کرده بود با اینکه دست جاری بزرگم واسه همه رو شده بود ولی ترس داشتم که دوباره مسائل پیش بیاد پس به اصرار من اون خونرو ترک کردیم و اومدیم خونه مادر شوهرم طبقه بالا خونشون 3 تا اتاق داره یکی اتاق خواهر شوهرم یکی جاری کوچیکم که از همون اول ازدواج با اونا زندگی می کرد و اتاق آخر مال ما..اوایل خیلی خوب بود اینجا واسم بهشت بود با اینکه خانواده خودم و همه آشناها و دوستام از اومدنم به اینجا دلخور بودن و میگفتن کارت اشتباه ولی دیگه تحمل نداشتم اونجا بمونم شوهرمم که نمی تونست واسم خونه اجاره کنه .پس مجبور شدم بیام خونه مادر شوهرم ولی حالا دیگه خسته شدم از اینکه هر روز باید واسه دیگرون زندگی کنم واسه دیرون آشپزی کنم ساعتی که اونا می خوان بخوابم وحتی واسه یه بارم نتونم چیزی که دوست دارم درست کنم ..خسته شدم با اینکه خانواده شوهرم خیلی خوبن و شوهرمم که پی به اشتباهش برده ولی جاری کوچیکم با جاری بزرگم رفیق شدن و مدام بهم اخم می کنن .دلم نمی خواد اینجا باشم دلم آرامش می خواد چیکار کنم ..دلم می خواد برگردم همون خونه ولی می ترسم مشکلی پیش بیاد و بگن شما که می خواستین برگردین چرا اومدین.من می خوام آزاد باشم ..کسی بهم اخم نکنه ..هر کاری دوست دارم بکنم هر کانال تلوزیون تا هرب موقع از شب که می خوام نگاه کنم هر وقت می خوام از خونه برم بیرون ولی اینجا به جز یدونه اتاق که فقط واسه خوابیدن می ریم توش بقیه چیزا اشتراکیه و یکیه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)