من 20 سالمه.تو شهره ما دخترا زود ازدواج می کنن.از اول ازین وضع شهرمون بدم می یومد عاشق درس خوندن.تصمیم داشتم بعد دانشگاه ازدواج کنم.پدر و مادرمم همین نظرو داشتن.خواستگار زیاد داشتم.حتی بایه ذره فکر کردن ردشون می کردم فقط به خاطره درسم.تا دوم دبیرستان خوب درس می خوندم اما سوم وپیش هر خواستگاری می یومد فکرمو مشغول می کرد نه اینکه نظرم عوض شده بود با خودم می گفتم اگه یه رشته خوب قبول نشم همه اینا بهم می خندن.کلاس کنکور شرکت کردم اما نمی تونستم درس بخونم همش تو هپروت بودم.سال اول رشته مدیریت دولتی پیام نور تو شهر دیگه قبول شدم همه تعجب کردن چرا دولتی قبو ل نشدم.نرفتم گفتم ساله بعد خوب می خونم.شوهرم اومد خواستگاری.خالش عروس عموم بود می دونستم درس می خونه.هنوزم موندم بعد گذشت 1 سال از زندگی مشترک چه طور همزمان هم نظره من هم بابا مامان راجع به ازدواج عوض شد .به شرط ادامه درس قبول کردم شوهرمم ادامه تحصیلو قبول داشت اما شغلو نه مگه اینکه معلم.منم مهم درسم بود.دوران نامزدی درسمو خوندم بازم مدیریت دولتی پیام نور این بار شهره خودم قبول شدم .الان ترمه 2 هستم.اصلا علاقه ای به رشتم ندارم.علاقه به زیست شناسی و زبان دارم توه شهره ما نیست.یه مدته همش با خودم می گم من که همیشه عشق درس تو بهترین دانشگاها رو داشتم چرا ازدواج کردم.با این رشتم که علاقه ندارم تو شرکتا کار می دن که شوهرم مخالفه.از زندگی که دارم راضی نیستم چون نمی تونم درسمو به بهترین شکل ادامه بدم.یعنی نباید ازدواج می کردم؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)