سلام راستش داستان من خیلی طولانی!سعی می کنم کوتاه بنویسم.
من الان داشنجویی دکترا کامپیوتر هستم26 ساله!
من در دوران لیسانس تو اوج جوانی به خانمی علاقه من شدم که ایشون در دانشگاه هم دانشگاهی من بود.
در آن زمان من امکان ازدواج برام وجود نداشت و هر چقدر سعی کردم نتونستم برم جلو و پیشنهاد بدم،البته اصلا خجالتی نبودم ،اتفاقا خیلی اجتماعی و راحت هستم اما در آن زمان چند دلیل داشتم برای خودم:
1- من شرایط ازدواج رو ندارم .
2- چرا باید با سرنوشت 1 نفر باز ی کنم در حالی که سرنوشت خودم معلوم نیست؟
3-وابستگی در خودم و ایشون رو چیکار کنم؟..من شاید ادمی نباشم خیلی زیاد به کسی وابسته بشم ولی از رفتار خانم مورد نظر من مشخص بود ایشون شدیدا احساسی هستند وما به مشکل بر خواهیم خورد.
4-به خاطر وضعیت مادی خوبه خانوادگیم همیشه می ترسیدم مورد سوئ استفاده قرار بگیرم.البته این مورد خیلی مهم نبود ولی وجود داشت.
5-و.......
خلاصه کردم حسابی:اما این رو بگم من به دلایل بالا حتی 1 بار هم جلو این خانم هم نرفتم(حتی سلام!)..همش به نگاه میگذشت.البته من یک سری تحقیق درموردشون کردم که بسیار عالی از آب درآمد و تمام معیار های اولیه من وجود داشت. اما باز هم با این وجود به دلایل بالا جلو نرفتم.
حالا بعد از این همه مدت شرایط ازدواج برای من مهیا شده و من به فکر ازدواج هستم اما چهره ویاد این خانم در ذهن من ثبت شده و چون من دوست دارم خانم از لجاظ چهره زیبا باشه(هم سطح خودم،خودم خوبم !) مشکلی بارم به وجو امده:
در تمام موارد که بهم معرفی شده ،خودم دیدم،خودشون پیشنهاد دادن اصلا نتونستم از لحاظ ظاهری جذب بشم(چون اعتقاد دارم اولین معیار جذب حدافلی ظاهری هست!).یعنی اصلا به دلم ننشستن تا بتونم بیشتر باهم در مورد معیار هامون صحبت کنیم.نکته مهم اینه من نا خود آگاه همش با اون خانم مقایسشون میکنم ودوست دارم کسی شبیه اون پیدا کنم!!میدونم تعجب اوره.اما خوب من اینجوری شدم!..
بعضی اوقات به خودم بد وبیراه میگم چرا همون موقع لیسانس نرفتی و باهاش اشنا نشدی ،شاید تا الان باهات می موند و... . ولی خوب دیگه راه برگشتی نیست.بعضی وقتا دانشجو هام تو شهرستان میان پیشم(با دانشجو ها خیلی رابطه صمیمانه دارم و من رو دوست دارند و حرفاشون رو میگن بهم!) و میگن عاشق شدن:یاد دوران لیسانس خودم میفتم و بهشون میگم فرصت رو از دست ندن:اگر فکر میکنن واقعا عاشق شدن(به سایت های مشاوره رجوعشون میدم)،سریعا از طریق خانواده یه رابطه سالم برقرار کنن و هم دیگر رو بشناسن تا خدا هم کمکشون کنه..بعدش یاد خودم میفتم کلی میخندم وگاهی هم نزدیک به گریه!!)
حالا من اومدم اینجا بگم:من اون خانم رو فراموش کردم واصلا دنبال راهی برای فراموش کردنش نمی گردم بلکه دنبال اینم که ذهنم رو به این سو هدایت کنم تا به چهره ها دیگه هم فکر کنم و فقط دنبال مقایسه نباشم (دنبال شبیه اون نباشم!)
امیدوارم تونسته باشم مفهوم حرفم رو رسونده باشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)