سلام
تقريبا دو ماه پيش بود كه يه ماجرايي برام تموم شد ميگم ماجرا چون رابطه دوستي و از اين حرفها نبود. توي ارتباطات كاري منو اون طرف بهم نشون داديم و گفتيم كه به هم علاقه داريم . اون منو برا ازدواج مي خواست ولي به يه دلايلي مثل وجود شخصي كه اين وصلتو قبول نداشت و نمي دونم دلايله ديگه نشد.
خونوادش براش يه دختر پيدا كردنو اون رفت پي زندگيش.
منم تو اين مدت تمام سعيمو كردم كه همه چيو فراموش كنم . اين اولين تجربه عاطفي من و اولين باري بود كه دلبسته يه شخص شده بودم . هر چند سخت بود ولي ديگه سعي كردم تا وقتي فراموشش كردم نبينمش.
تا اينكه يه روز برا كاري خونمون اومد پشت پنجره ديدمش حلقه تو دستش و تيپ دامادمو گرفته بود!! تو دلم براش ارزوي خوشبختي كردم . اصلا تو اين دو ماه با خودم قرار گذاشتم كه اگه خاطراتش يادم اومد به اين فك كنم كه مهم اينه كه اون زنده و سر حال و خوشحاله . اگرچه ماله من نيست . و براش ارزوي خوشبختي كنم.
تو اين فكرا بودم كه مامانم گفت ميگه به كوردليا بگو فلان كتابو داره . از بد روزگار كتابم تو زيرزمين بود و بايد از حياط مي گذشتم كه اون اونجا بود . خواستم نرم ولي گفتم حالا ميگه تا حالا منو نتونسته فراموش كنه .
كتابو بش دادمو و تبريك هم گفتم . مامانم همش پيشمون بود چيزي نگفت و رفت.
حالا سوالم اينه
چرا ؟چه لزومي داشت منو ببينه ؟ فك نكرد منو داغون ميكنه ؟ چي ميخواست بگه؟ يعني كتاب اينقد مهم بود كه بخاطرش براش مهم نباشه من اذيت ميشم؟؟
شما جنسه خودتونو بيشتر ميشناسيد بگيد چرا اين كارو كرد؟؟؟؟؟؟؟/
علاقه مندی ها (Bookmarks)