به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 27 دی 90 [ 11:20]
    تاریخ عضویت
    1390-1-27
    نوشته ها
    2
    امتیاز
    1,397
    سطح
    20
    Points: 1,397, Level: 20
    Level completed: 97%, Points required for next Level: 3
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    با خانواده همسرم چطور برخورد کنم؟

    سلام دوست جونا

    من اولین پست اینجا میذارم

    نمیخوام زیاد سرتون رو درد بدم:
    13 فروردین امسال من با شوهرم سر یه مسئله کوچیک بحثمون شد که شوهرم جریان رو خیلی بزرگ کرد. منو به زور فرستاد خونه بابام اینا و خودش فرداش اومد پیش بابام و کلی از من بد گفت و بلند شد و رفت.
    مامانش 4 روز بد زنگ زد شرکت و گفت مریم میخوایم بیایم عید دیدنی خونه بابات اینا کی بیایم (انگاری از چیزی خبر نداشتن)-سرشون مشغول کاری بوده واسه همین نتونسته بودن زودتر بیان- منم اصلاً به رو خودم نیاوردم و با احترام کامل گفتم اجازه بدین از مامان بپرسم خبر میدم.
    زنگ زدم به مامانم و جریان رو گفتم و خلاصه مامان گفت تو کاریت نباشه من الان زنگ میزنم به مادرش.
    مامانم زنگ زده بود و جریان رو واسه مامان شوهرم تعریف کرده بود و اونم نشون داده بود که از کار شوهرم خیلی ناراحته و واسه 3 روز دیگه وقت خواسته بود بیان خونه ما (خونه بابام)
    3 روز دیگه اومدن بدون شوهرم. 20 دقیقه اول به خوش و بش گذشت و بعد به من گفت هادی حرفاشو به من زده بیا تو هم حرفات رو بزن
    منم حرفامو گفتم. وقتی میخواستن برن هممون یعنی مادر پدر شوهرم با مادر و پدر من و خود من کاملاً رابطمون خوب بود و حتی مادرشوهرم گفت میرم با هادی صحبت میکنم میگم فردا بهت زنگ بزنه و از این حرفا.
    این رفتن 25 روز طول کشید و تو این بین خیلی حرفای دیگه شد ولی من آخرین باری که مادر شوهرم رو دیدم و باهاش حرف زدم همون روز بود که اومده بودن خونه ما. بعد اونم 1 بار خانواده من رفته بودن خونه اونا چون هادی گفته بود بیان من کلی باهاشون حرف دارم که بابا و مامانم رفته بودن و کلی تحقیر شده بودن چون هادی خیلی با صدای بلند صحبت کرده بود و هرچی اون با صدای بلند حرف زده بود و در مورد من بد گفته بود مادرشم همشو تایید کرده بود (من نرفته بودم)
    خلاصه کار به جایی کشید که هادی اواخر فقط کارش شده بود به من زنگ زدن و التماس کردن. و مدام میگفت خانواده ها دست به دست هم دادن ما رو طلاق بدن و از این حرفا و میگفت ما باید خودمون همه چی رو درست کنیم و...........
    با وجود اینکه از دستش خیلی ناراحت بودم ولی به خاطر زندگیم قبول کردم که برگردم خونه خودم.
    قرار شد بیاد خونه بابام اینا و با هم بریم خونه خودمون.
    1 روز مونده بود بیاد که مامانش زنگ زده بود به مامانم و گفته بود تو پشتت از دخترت گیره (یعنی دخترت مشکل داره- نمیدونم چه مشکلی والله ) و کلاً دخترت مشکل اعصاب داره و من با یه مشاور در مورد دخترت و کارهاش صحبت کردم که گفته این آدمی که در موردش صحبت میکنین باید تحت نظر پزشک باشه
    میبینید تو رو خدا
    نه من نه خانوادم فعلاً تو اون لحظه نخواستیم به خاطر حرف نسنجیده یه زن زندگیمو خراب کنیم واسه همین درست بود از دستش واقعاً ناراحت بودم ولی رفتم سر خونه زندگیم.
    ولی الان نزدیک به 2 ماهه نه یه زنگی نه چیزی. وقتی شوهرم خونه نیست بهش زنگ میزنن و کلاً طوری برخورد میکنن که انگاری من به اونا اون حرفا رو زدم
    منم پا پیش نزاشتم چون کوچکترین بی حرمتی و بی احترامی نکرده بودم که اون اونجوری در موردم گفته و دلمو شکسته
    حالا موندم چیکار کنم
    نمیشه که اینجوری بمونه

  2. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 01 تیر 97 [ 15:49]
    تاریخ عضویت
    1390-2-11
    نوشته ها
    1,002
    امتیاز
    17,617
    سطح
    84
    Points: 17,617, Level: 84
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 233
    Overall activity: 18.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran10000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    3,189

    تشکرشده 3,297 در 818 پست

    Rep Power
    113
    Array

    RE: با خانواده همسرم چطور برخورد کنم؟

    سلام مریم عزیز.لطفا بیشتر توضیح بده ازین نترس سرمون درد بگیره.راجع به مشکلی که باعث شد بری خونه بابات. دفعه اول بود؟.به طور کامل.راجع به خودت هم بیشتر بگو.

  3. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 27 دی 90 [ 11:20]
    تاریخ عضویت
    1390-1-27
    نوشته ها
    2
    امتیاز
    1,397
    سطح
    20
    Points: 1,397, Level: 20
    Level completed: 97%, Points required for next Level: 3
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    ًً

    من متولد 1365 هستم- کارشناس مدیریت بازرگانی و کارمند پتروشیمی من بچه بزرگ خونمون هستم و یه برادر 20 ساله و یه خواهر 9 ساله دارم
    شوهرم هم متولد 1362 هست- فوق دیپلم مکانیک و سرپرست کارگاه تو کارخونه دایی من :rolleyes: یه خواهر 29 ساله داره با یه خواهر 15 ساله

    ما شهریور سال 87 با هم آشنا شدیم و فروردین سال 88 عقد کردیم. البته شوهرم تقریباً 7 ماه میشه که با داییم کار میکنه.
    کار شوهرم طوریه که هر هفته شنبه میره کارخونه شب رو اونجا میمونه (آخه کارخونه دوره) و فردا یعنی یکشنبه شب ساعت 10 برمیگرده و بعضاً دوشنبه هم از صبح میره شب آخر وقت برمیگرده و باز سه شنبه میره و چهارشنبه شب بر میگرده. در واقع من دو شب تو هفته خونه بابام اینا میخوابم. و در کل پنجشنبه و جمعه خونس. اونم که پنجشنبه هر دومون سرکاریم و عصر همدیگر رو میبینیم.
    این از شرح کار و موقعیتمون.
    من کلاً زن مسئولیت پذیری هستم و تا اونجا که میتونم سعی میکنم کار کردنم باعث نشه که خللی تو کار خونم و خانه داریم ایجاد بشه. از نظر خانه داری هم حرفی واسه گفتن دارم و از نظر مالی هم همینو بگم که هرموقع شوهرم پولی نیاز داشته باشه بدون من من کردن کمکش میکنم. یه نمونش قبل عید دو میلیون و پونصد هزار صافی گذاشتم کف دستش. اسمش بود که 15 فروردین میده ولی تا الان ........... بگذریم مشکل پولم نیست.
    عید که شد شوهرم مثل بقیه تعطیل نبود و باز همون روال رو جلو میرفتیم. واسه منم خیلی سخته تحمل این شرایط یعنی فکر کنم واسه تمام زنا سخت باشه.
    حساب کردیم دیدیم که شوهرم 13 بدر که میوفته شنبه اینجا نیست و خیلی ناراحت شدم ولی با هم قرار گذاشتیم 11 فروردین بریم یه گردش دو روزه و تا شنبه برگردیم تا هادی بره سر کارش.
    پنجشنبه صبح ساعت 7 از خونه دراومدیم و با اتوبوس رفتیم یه شهر نزدیک شهر خودمون وجمعه 6 عصر خونه خودمون بودیم یعنی کمتر از 48 ساعت. این گردشم گذاشتیم به حساب تمام روزای عید که من تعطیل بودم و خونه بابام و شوهرمم سر کار بود و هم 13 بدرمون.
    جمعه عصر ساعت 6 که رسیدیم خونه تا ساعت 9 استراحت کردیم. ساعت 9 بلند شدم گفتم هادی من یه شام مختصر درست کنم تو هم اون سه تا تابلو کوچیکی که خریده بودیم (از اونجایی که رفته بودیم خریده بودم) رو بزن به دیوار.
    برگشت گفت من حال ندارم و خستم. گفتم خوب 3 ساعت استراحت کردیم خستگیمون برطرف شده مگه چقدر رفتیم که اینقدر خسته شدی؟ برگشت گفت تو مامان من نیستی که منو ادب کنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    تو رو خدا میببینین
    دیدم اونجوری گفت رفتم تو اتاق خوابمون در رو بستم و رو تخت دراز کشیدم. بعد 1 ساعت اومد در رو باز کرد گفت بیا شام بخوریم (همون آدمی که خسته بود و نمیتونست بلند شه شام درست کرده بود) منم گفتم میل ندارم و میخوام بخوابم. اونم هیچی نگفت رفت خودش خورد. شب رو خوابیدیم. صبح قرار بود ساعت 8:30 بره بلند شد آماده شد که بره گفتم حق نداری بری. گفت برو بابا
    گفتم اگه بری منم شب رو نمیرم خونه مامانم اینا گفت به درک نرو
    گفتم شوخی ندارم نمیرم ها. گفت اگه اینجوریه منم اگه تا ساعت 2 نرسم سر کارم طلاقت میدم به مرگ مادرم، پدرم و خواهرم طلاقت میدم (آخه من چیزی گفتم که بحث طلاق رو پیش کشید؟)
    خلاصه من که دیدم وضع اینجوریه شروع کردم به نرم صحبت کردن ولی کلا قاطی کرده بود. یه لحظه دلم گرفت نشستم اونقدر گریه کردم که وقتی سرم رو بلند کردم احساس کردم لبام یه جوری میشن تو آینه به خودم نگاه کردم دیدم لبام باد کردن شدن اندازه یه توپ خیلی ترسیدم اومدم گفتم هادی ببین چی شدم ولی اصلاً صورتشم برنگردوند فقط گفت یا پامیشی بری خونه بابات یا منم و تو
    بلند شدم یه آژانس گرفتم رفتم خونه بابام. مامانم که منو تو اون حال دید کم مونده بود قش کنه و بابا هم که خودتون تصور کنین چه حالی داشت. اول فکر کردن کتکم زده ولی قسم دادم که به خدا دست خودمم به خودم نخورده چه برسه به هادی. نیم ساعت نشده بود که رسیده بودم زنگ زد خونه بابام و مامانم گوشی رو برداشت. به مامانم گفت فکر نکنین من کاری کردم ها عصبیه. بشینین باهاش صحبت کنین دست از این بچه بازی هاش بکشه. مامانم هم برگشت گفت من با اینا کاری ندارم ولی باباش خیلی ناراحت شد و الان بردتش درمانگاه. اونم هیچی نگفته بود و خداحافظی کرده بود.
    در واقع درمانگاه نرفتیم ولی حالم بد بود. خلاصه اون روز گذشت بدون اینکه حتی یه sms بزنه و حالم رو بپرسه
    فرداش رفتم شرکت. ساعت 3:30 زنگ زد شرکت (تا اون ساعت نه زنگی زده بود نه خبری گرفته بود) گ.شی رو که برداشتم گفت خونه نیا ها برو خونه بابات. گفتم خوب یکشنبس امروز که از کارخونه برمیگردی!!!
    گفت من دیروز نرفتم کارخونه امروز صبح رفتم. اینو نگفت فکر کنم سکته کردم انگاری یه پارچ آب سرد ریختن رو سرم
    سر این رفتن با من چیکار کرد و گفت طلاقت میدم ولی نرفته!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    گفتم اگه نرفته بودی کجا بودی؟ گفت به تو ربطی نداره و گوشی رو قطع کرد. تصور کنین چه حالی داشتم
    مرخصی گرفتم رفتم خونه بابام اینا
    جریان رو تعریف کردم و بابام و داداشم گفتن فعلاً چند روز اینجا بمون تا ببینیم چی میشه
    کلاً حالم میزون نبود ساعت 9:30 بود من رو تخت دراز کشیده بودم و هرکی با یه کاری خودشو مشغول کرده بود که دیدیم در زدن خواهرم آیفون رو برداشت گفت هادیه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    همه تعجب کردیم و من کمی خوشحال که اومده دنبالم. ولی چه تصوری........
    اومد و به بابام گفت میخوام باهاتون حرف بزنم مامانم و بابام و هادی رفتن تو یه اتاق دیگه و حدود 1 ساعت حرف زدن چنان داد میزد که خدا میدونه
    اینم بگم که وقتی اومد تو نه یه نگاهی نه حرفی نه پرسید تو چرا رو تخت خوابیدی......... هیچی
    1 ساعت فقط از من بد گفته بود و داد زده بود. مامان و بابام هم منتظر شده بودن تا حرفاشو بزنه و وقتی تموم شده بود بابام فقط گفته بود اگه واقعاً دختر من اینقدر بده و تو رو اذیت میکنه طلاقش بده و خودتو راحت کن
    بابا که اینو گفته بود مامان میگه اول یه لحظه هنگ کرد ولی چیزی نگفت و خداحافظی کرد و رفت و وقت رفتن حتی نیومد از منم خداحافظی کنه

    مسئله اینجوری شروع شد و 1 ماه خونه بابام بودم و درست 13 اردیبهشت اومد و رفتیم خونه خودمون و حالا مادر شوهرم داره اینجوری ادا میده
    اینم بگم خواهرش 5 ماه نامزد بوده که طلاق گرفته
    بعدشم یکی میاد خواستگاریش و 4 ماه با اطلاع خانوادهاشون صحبت میکنن که تو مراسم بله برون خورد به هم
    کلاً مشکل دارن این خانواده

    حالا من با این اوصاف چیکار کنم؟

  4. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 28 خرداد 93 [ 10:43]
    تاریخ عضویت
    1390-2-12
    نوشته ها
    234
    امتیاز
    3,908
    سطح
    39
    Points: 3,908, Level: 39
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 42
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    341

    تشکرشده 352 در 169 پست

    Rep Power
    36
    Array

    RE: با خانواده همسرم چطور برخورد کنم؟

    سلام مریم عزیز به تالار خوش امدید
    خوبه به تاپیکهایی دیگه ای که مشابهه خودت هست یه سری بزنی وببینی که هنوز خیلی ازمهارت های کلامی رو دررابطه با همسرت نداری وخودت هم خیلی جاها بچه بازی درآوردی به جای اینکه بعنوان یه خانم عاقل برخورد کنی ولی هنوز مشکلی نیست اگه بخوای رابطه ها رو خوب کنی وقت هست به شرطی که بخوای

  5. کاربر روبرو از پست مفید سارابختیاری تشکرکرده است .

    سارابختیاری (دوشنبه 23 خرداد 90)

  6. #5
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 01 تیر 97 [ 15:49]
    تاریخ عضویت
    1390-2-11
    نوشته ها
    1,002
    امتیاز
    17,617
    سطح
    84
    Points: 17,617, Level: 84
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 233
    Overall activity: 18.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran10000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    3,189

    تشکرشده 3,297 در 818 پست

    Rep Power
    113
    Array

    RE: با خانواده همسرم چطور برخورد کنم؟

    مطمئنی فقط این موضوع باعث شده ای رفتارو کنه؟؟
    یا آتشی بوده زیر خاکستر؟.

  7. کاربر روبرو از پست مفید رایحه عشق تشکرکرده است .


  8. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 16 شهریور 90 [ 07:28]
    تاریخ عضویت
    1390-3-21
    نوشته ها
    55
    امتیاز
    1,470
    سطح
    21
    Points: 1,470, Level: 21
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 30
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    41

    تشکرشده 41 در 20 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: با خانواده همسرم چطور برخورد کنم؟

    سلام مریم جان من از اینکه از اول توی زندگی شما چه اتفاقی افتاده خبر ندارم ولی معتقدم مدیریت روابط خانوادگی بعهده زن خونست اول اینکه به هیچ عنوان به هیچ عنوان نباید مسائل زندگیتون رو به کسی بگید نه پدر مادر خودت نه پدر مادر شوهرت شما ها که ازدواج کردید یعنی اینقدر عاقل شدید که مسائل خودتون رو حل کنید گفتن به خانواده هیچ وقت سودی نداره فقط دخالتها رو بیشتر می کنه و حرمت ها رو از بین می بره اشکال دومت این بوده که وقتی گفته بمون خونه بابات قبول کردی شما ازداج کردی و خانه شما همانجاست و تحت هیچ شرایطی کسی نمی تونه شما رو از خونت بیرون کنه من فکر می کنم شوهرت می خواسته امتحانت کنه ببینه چقدر دوستش داری و برای حفظ زندگیت چقدر تلاش می کنیکه متاسفانه جواب خوبی نگرفته حالا هم راهش اینه که غرورت کنار بگذار ی و بهش بگی که فکرات کردی و از رفتارت پشیمونی و از این به بعد هیچ کدومتون در مورد مسئلتون با هیچ کس صحبت نکنین این رو بدون مردها همشون مثل کودکی هستند که هیچ وقت از محبت سیر نمی شند اگر می خواهی یه زندگی خوب داشته باشی شوهرت عاشقانه دوست داشته باش وشرایطش رو بیشتر درکن و هیچ وقت خودت جای اون نگذار چون اون مریخیه و تو ونوسی فقط دوسش داشته باش و سعی کنین تو زندگی لباس همدیگه باشید مطمئنباش حتما جواب می گیری ما هم برات دعا میکنیم

  9. کاربر روبرو از پست مفید اریاناز تشکرکرده است .

    اریاناز (چهارشنبه 01 تیر 90)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 08:15 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.