سلام دوست جونا
من اولین پست اینجا میذارم
نمیخوام زیاد سرتون رو درد بدم:
13 فروردین امسال من با شوهرم سر یه مسئله کوچیک بحثمون شد که شوهرم جریان رو خیلی بزرگ کرد. منو به زور فرستاد خونه بابام اینا و خودش فرداش اومد پیش بابام و کلی از من بد گفت و بلند شد و رفت.
مامانش 4 روز بد زنگ زد شرکت و گفت مریم میخوایم بیایم عید دیدنی خونه بابات اینا کی بیایم (انگاری از چیزی خبر نداشتن)-سرشون مشغول کاری بوده واسه همین نتونسته بودن زودتر بیان- منم اصلاً به رو خودم نیاوردم و با احترام کامل گفتم اجازه بدین از مامان بپرسم خبر میدم.
زنگ زدم به مامانم و جریان رو گفتم و خلاصه مامان گفت تو کاریت نباشه من الان زنگ میزنم به مادرش.
مامانم زنگ زده بود و جریان رو واسه مامان شوهرم تعریف کرده بود و اونم نشون داده بود که از کار شوهرم خیلی ناراحته و واسه 3 روز دیگه وقت خواسته بود بیان خونه ما (خونه بابام)
3 روز دیگه اومدن بدون شوهرم. 20 دقیقه اول به خوش و بش گذشت و بعد به من گفت هادی حرفاشو به من زده بیا تو هم حرفات رو بزن
منم حرفامو گفتم. وقتی میخواستن برن هممون یعنی مادر پدر شوهرم با مادر و پدر من و خود من کاملاً رابطمون خوب بود و حتی مادرشوهرم گفت میرم با هادی صحبت میکنم میگم فردا بهت زنگ بزنه و از این حرفا.
این رفتن 25 روز طول کشید و تو این بین خیلی حرفای دیگه شد ولی من آخرین باری که مادر شوهرم رو دیدم و باهاش حرف زدم همون روز بود که اومده بودن خونه ما. بعد اونم 1 بار خانواده من رفته بودن خونه اونا چون هادی گفته بود بیان من کلی باهاشون حرف دارم که بابا و مامانم رفته بودن و کلی تحقیر شده بودن چون هادی خیلی با صدای بلند صحبت کرده بود و هرچی اون با صدای بلند حرف زده بود و در مورد من بد گفته بود مادرشم همشو تایید کرده بود (من نرفته بودم)
خلاصه کار به جایی کشید که هادی اواخر فقط کارش شده بود به من زنگ زدن و التماس کردن. و مدام میگفت خانواده ها دست به دست هم دادن ما رو طلاق بدن و از این حرفا و میگفت ما باید خودمون همه چی رو درست کنیم و...........
با وجود اینکه از دستش خیلی ناراحت بودم ولی به خاطر زندگیم قبول کردم که برگردم خونه خودم.
قرار شد بیاد خونه بابام اینا و با هم بریم خونه خودمون.
1 روز مونده بود بیاد که مامانش زنگ زده بود به مامانم و گفته بود تو پشتت از دخترت گیره (یعنی دخترت مشکل داره- نمیدونم چه مشکلی والله ) و کلاً دخترت مشکل اعصاب داره و من با یه مشاور در مورد دخترت و کارهاش صحبت کردم که گفته این آدمی که در موردش صحبت میکنین باید تحت نظر پزشک باشه
میبینید تو رو خدا
نه من نه خانوادم فعلاً تو اون لحظه نخواستیم به خاطر حرف نسنجیده یه زن زندگیمو خراب کنیم واسه همین درست بود از دستش واقعاً ناراحت بودم ولی رفتم سر خونه زندگیم.
ولی الان نزدیک به 2 ماهه نه یه زنگی نه چیزی. وقتی شوهرم خونه نیست بهش زنگ میزنن و کلاً طوری برخورد میکنن که انگاری من به اونا اون حرفا رو زدم
منم پا پیش نزاشتم چون کوچکترین بی حرمتی و بی احترامی نکرده بودم که اون اونجوری در موردم گفته و دلمو شکسته
حالا موندم چیکار کنم
نمیشه که اینجوری بمونه
علاقه مندی ها (Bookmarks)