سعید هستم 24 ساله دانشجوی کاردانی کامپیوتراز شیراز و کارمند یک مجتمع آموزشی فرهنگی.تقریباً 9 ماه پیش به رفتار و حرکات یکی از همکارانم توجه کردم و به قولی ایشون به چشمم آمدند.ایشون 25 ساله کارمند بخش حسابداری و لیسانس حسابداری هستند.با توجه به ملاکها و معیارهایی که همیشه خودم در ذهنم برا انتخاب همسر داشتم ایشون اکثریت این ملاکها رو دارا بودن.خلاصه چندین ماه چیزی به ایشون نگفتم و بعد از 6 ماه که احساس کردم یک شناخت نسبی از ایشون پیدا کردم موضوع احساساتم و عواطفم و قصد امر مقدس ازدواج رو با ایشون مطرح کردم و تمام شرایطم را به ایشون گفتم و خواستار شدم که در مورد پذیرفتن من به عنوان همسر آینده فکر کنند.
جوانی مستعد و باهوش و از لحاظ فهم و درک و شعور بالاتر از سنم قرار دارم و به خیلی ها حتی خود ایشان این امر ثابت شده است و همیشه توانستم در هر موقعیتی گلیم خودمو از آب بیرون بکشم و به اون استقلال و بلوغ فکری رسیده ام که بتوانم مسئولیت شخصی دیگری در زندگیم را بپذیرم و بتوانم تکیه گاه همسرم باشم.
انسانی خانواده دوست و عاشق مهر و محبت در خانواده ای که قراره پدر اون باشم هستم و دوست دارم تمام لذت های زندگی رو برای خانواده ام به ارمغان بیارم و با اونا تقسیم کنم که بتونم همسر و فرزندان آینده ام را خوشبخت کنم و هر کاری لازم باشه میکنم.
از لحاظ کار مشکلی ندارم و سربازی رفته ام و از لحاظ مسکن و خرج عروسی به پشتوانه پدرم تکیه کرده ام اما خرج و مخارج نامزدی و غیره از عهده خودم بر می آید.اهل دود و مشروب و رفیق بازی نیستم و همیشه سعی کردم از فساد اخلاقی دوری کنم.
خلاصه ایشان با شناخت نسبی که نبت به من پیدا کردند بعد از مدتی جواب دادند که مساله یکسال سن مورد مهمی برایشان هست و نمیتوانند بپذیرند که همسر آیندشون کوچکتر از خودشون باشه.اما بعد از مدتی رفت و آمد دوستانه و شناخت بیشتر از من(چون خواهرم با خودمون همکار هست و با یکی از زوجهای همکار و خواهر ایشون که پیش خودم دوره کار آموزی دانشگاه رو گذرونده اندروابطی دوستانه داریم.حتی امسال عید همه با هم به مسافرت گناوه رفتیم و مهمان دایی ایشان که ساکن آنجا بودند بودیم که خب در این مسافت شناخت بیشتری نسبت به ایشان و خانواده شان پیدا کردم و مصمم تر شدم برای ازواج.در این مدت از طریق اس ام اس و تلفن با هم در ارتباط بودیم برای شناخت بیشتر از هم. )
ایشان گفتند که جوابشان مثبت هست اما مشروط به اینکه خانواده شان راضی باشند.من که دیدم ایشون راضی هستند موضوع را با خواهر و مادر و پدرم در میان گذاشتم که همگی موافق بودند و پدرم گفتند که اپارتمان برایمان میخرند و خرج عروسی را میدهند.(پدرم کارمند بازنشسته و مادرم مدیرآموزش و پرورش بازنشسته) چرا که یه آشنایی در حد تعریف من و خواهرم داشتند.بعد از مدتی در خانواده خودمان قرار گذاشتیم که در یک تاریخ معینی من و مادر و خاله ام (که خاله ام نیز همکار خودمون هستند)به خواستگاری برویم.
زمانی که خواهرم با ایشون تماس گرفتند که شماره منزلشون را ازشون بگیرن ایشون جریان را به خواهر و مادرشون گفتند وبا مخالفت شدید مادر و خواهرشون روبرو شدند.و به من اعلام کردند که جواب مادرم نه هست و شما نمیتوانید برای خواستگاری بیاید.از طرفی ایشون با داییشون که رفته بودیم گناوه مثل یک دوست هستند و داییشون آدم سخت گیری در مورد ازدواج ایشون هست اما روزی که مادرم تماس گرفتند و گفتند که دختر ما مساله سن برایش مهم هست و مادر من خواستار شد که بازم با دخترشان صحبت کنند و تجدید نظر کنند چرا که مساله یکسال سن امروزه مساله ای حل شدنی است مادر ایشونم گفتند تعریف خوبی پسر شما در خانواده ما زیاد هست اما دخترم با سن مشکل دارد.
ایشون بعد از این قضایا با داییشون در مورد من صحبت کردند و تمام شرایط و خواسته من رو بهشون گفتند و در کمال ناباوری دایی ایشون پذیرفتند که بریم خواستگاری و نباید بهشون بگید نیایند خواستگاری و باید بیایند و شنتاخت بیشتری پیدا کنیم که آن شب هر دو خوشحال بودیم که حداقل یک حامی پیدا کرده ایم اما فردا صبح آن روز مادر ایشان با حالتی عصبانی ایشان را از خواب بیدار کردند و گفتند که به هیچ عنوان نباید ما به خواستگاری برویم و تمام این مدت شما داشتید به هم اس ام اس می دادید و از این امر ناراحت هستند و با قضیه اختلاف سنی مخالفت شدید دارن و در کل تعریف خوبی از من در منزلشان بوده اما اصلاً حاضر به قبول کردن و رفتن به خواستگاری نیستندوطرف مقابل من قضیه اس ام اس را انکار و رد کردند.
بنابر این ایشون هم به من اعلام کرده اند که با توجه به اینکه از روز اول نظرشان مشروط به نظر خانواده شان هست نظرشان منفی هست.و هر چی که ازشان خواستم که بشینند با مادرشان صحبت کنند گفتند که شرایطشان جوری هست که نمی توانند هیچ صحبتی کنند وگفتند الان اگر دیگر خانواده هم قبول کند خودم قبول نمی کنم و جوابم منفی است و حتی خانواده من تازه از این قضایا خبر ندارند که تو تا اتمام دانشگاهت که 1 سال دیگر است قادر به ازدواج نیستی و بازم این موارد برایشان مهم هست.
اما خانواده ام گفتند اگر خانواده مقابل راضی باشند تا شهریور ماه بعد از ماه رمضان مراسم نامزدی می گیریم وخانواده من 2 روز دیگر قرار است به مادرشان تماس بگیرند و قرار است که به ما جواب منفی بدهند.در این مورد جواب منفی ایشان وخانواده شان با مادر و خاله ام مشورت کردم و گفتند که بگذاریم مدتی بگذرد و به قولی آبها از آسیاب بیفتد اما طرف مقابلم به من میگوید که همه چیز بینمان تمام شده است و دیگر این موضوع را کش ندهم .
ایشان الان در خانواده شان جوی نا آرام دارند و مادرشان با حرف هایش حس درونی ایشان را مختل کرده اند و اذیت میشوند در فضای خانه.اما من واقعا ایشون رو از صمیم قلبم دوست دارم و عشقم از روی هوا و هوس جوانی نیست.
در آخر این نکته را متذکر شوم که ایشون به مدت 2سال با خواستگار قبلیشون که همکلاسی دانشگاهشون بوده ارتباطی ساده داشته اند که بعد از مخالفت های خانواده ایشون به رضایتشون منجر میشود که قضایا جلو میرود تا روزی که میخواهند به آزمایش خون بروند و ایشان میگوید که نمیخواهد با ایشان ازدواج کند و ایشان آن شخصی نیست که بتواند با او زیر یک سقف زندگی مشترکی داشته باشد.
بعد از مدتها گیر دادن خانواده و خود پسر کلاً این قضیه منتفی شد و تنش ها و نگرانی و کشمکش هایی از سمت خانواده ایشان در خود خانواده شان وجود داشته و من بعداز گذشت 2 ماه این قضیه ازدواج رو به ایشون اعلام کردم.خلاصه که واقعاً نمیدانم با این مشکل باید چکار کنم و چگونه میتوانم به کسی که از صمیم قبلبم دوستش دارم برسم.خانوادم دلداریم میدن که تو از روز اول به خدا توکل کردی بسپارش دست خدا.از نگرانی هیچ کاری نمی توانم انجام دهم و با توجه به جسه لاغرم 3 کیلو هم در طی این چند روزه کم کردم و طرف مقابلم 5 کیلو کاهش وزن داشته.لطفاً با توجه به تخصص و تجربه راهی پیش پایم بگذارید
.با تشکر از زحمات بی دریغ شما
علاقه مندی ها (Bookmarks)