سلام
الان دلم خیلی گرفته ... واقعا غمگین شدم و غصه دارم
چند روزه دیگه عقد کنان برادرم هست(عقد رسمی توی محضر و جشن عقدو عروسی اش برای برای چند ماهه دیگه)
یادمه یک ماه پیش که بله برون داداشم بود
وقتی با کلی بکارگیری مهارت های ارتباطی و کلامی زن و شوهر به همسرم گفتم و ازش درخواست کردم که توی مراسم شرکت کنه
( البته انتظاری هم ازش نداشتم که بیاد خوب یه جورایی بهش حق می دادم ، خودم رو گذاشتم جای اون و دیدم
دیدم همون طور که من از خانواده همسرم دلگیرم
اون هم حق داره از خانواده من دلگیر باشه
و به هرحال هر کدوممون دلایل خودمون را واسه این دلخوری ها داریم
و البته خیلی صبر و حوصله می خواد که این قطع ارتباط اصلاح بشه و دوباره بشیم مثل قدیم )
شوهرم بهم گفت
من به خاطر برادرت حتما میام ، به هرحال برای خانواده اون دختر هم جای سئوال میشه که دامادشون کجاست و درست نیست برای برادرت مشکل ساز بشیم
نمی دونید چقدر این مردونگی شوهرم منو خوشحال کرد
چقدر غرق شادی بودم
اما حالا واسه عقد کنان داداشم وقتی به پدر و مادرم می گم که از طرفتون به شوهرم می گم شما خیلی خوشحال می شید که شوهرم توی محضر واسه عقد بیاد
مامان میگه از قول من چیزی نگو
چون وقتی شوهرت میاد من همش استرس دارم که نکنه اتفاقی بیفته و شوهرت موضع گیری کنه و حرفی بزنه
واقعا دلم شکست
آه ... خیلی ناراحت شدم
همسرم توی بله برون خیلی خوب برخورد کرد ... انگار نه انگار که اتفاقی افتاده .... چقدر هم خوشحالی اش رو از اینکه برادرم داره داماد میشه نشون داد
اما این رفتار و حرف های مامانم بد جوری دلم رو سوزوند
علاقه مندی ها (Bookmarks)