به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 22 خرداد 90 [ 11:22]
    تاریخ عضویت
    1390-3-18
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    1,291
    سطح
    19
    Points: 1,291, Level: 19
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 9
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    15

    تشکرشده 15 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array

    صبر تا چه حد؟!

    "به نام مهربانترین دوست"
    سلام
    همیشه میگفتم مادرشوهر مثل مادر آدم میمونه... مگه میشه کسی مادر خودش رو دوست داشته باشه اما با مادرشوهرش خوب نباشه؟!
    علی رغم همه ی کم لطفیهایی که دیدم و برخیشون رو تعریف خواهم کرد هنوز هم به اعتقادم پایبندم و به خونواده ی همسرم احترام میگذارم اما اونچه که من رو آزار میده ادامه ی کم لطفیهای اونها و تأثیرش بر زندگی منه.. نمیدونم ادامه ی روند رفتار محبت آمیز من خوبه یا نه؟
    "ماه رمضون سال88 (شهریور ماه )یک ماه بعد از دفاع کارشناسی ارشدم در یک ازدواج کاملاً سنتی، به همسرم محرم شدم. پدرشون از دوستان صمیمی پدرم بودند که 15 سال قبل بخاطر شرایط کاری، از شهر ما به شهری کیلومترها دورتر مهاجرت کرده بودند. قرار به برگزاری عقدمحضری تو آبان ماه بود و جشن عروسی هم تو ماه اسفند. هرچه به اسفند نزدیکتر میشدیم از خونواده ی همسرم واکنشی برای برگزاری مراسم نمیدیدم. تو این مدت همسرم منزلی رو خریداری کرد و تمام حقوقش صرف قرضهاش میشد. شهر محل زندگیمون کیلومترها از هم دور بود و تو این دوران عقد، ماهها همدیگر رو نمیدیدیم. خونواده ی همسرم هم از نظر مالی با همسرم همراهی نمیکردند و دوری ما مسأله ی مهمی براشون بحساب نمیومد.
    هربار که به شهر ما میومدند مادرشوهرم از بستگانشون و دوستانش دعوت میکرد که همراهشون برند اما حتی به عروسش تعارف نمیکرد. دوری از همسرم و به تبع اون کم لطفی هاش و عدم توجه خونواده ش- نیش و کنایه ی فامیل که بالاخره جشن عروسیتون کیه؟و .. باعث میشد تو تماسهای تلفنی همسرم مرتب از زندگی ای که برام ساخته بود گلایه داشته باشم.
    همسرم که شرایط روحیم رو نامساعد میدید تابستون89 از من خواست که به دعوت خونواده ش برم اونجا.زندگی با خونواده ی شوهر، سخت بود میدونستم اما به خودم قول دادم همه ی سختی ها رو تحمل کنم. همسرم اکثراً تا دیروقت سر کار بود و گاهی تا 11 شب هم خونه نمیومد. تمام عوامل در کنار برخی از رفتارهای خونواده ش(که مثل هوای بهار، گاهی خوب بودند و گاهی بد!) باعث دعوا تو خلوت خودمون میشد. شبها تا صبح گریه میکردم و صبحها با چشم پف کرده جلوی خونواده ی شوهرم لبخند میزدم.
    یه هر بهونه ای و تو هر مراسم و جشنی برای اعضای خونواده ی همسرم کادو میخریدم چون اعتقاد داشتم باعث صمیمیت میشه. اما یک اشتباه باعث شد روزهای سختی رو بگذرونم!
    مادرشوهرم دو هفته ای بود که رفته بود شهرشون مسافرت!خواهرشوهر مجردم کلاً سر ناسازگاری داشت و محبتهای بنده در اون بی تأثیر بود!مثلاً یه روز که از راه رسیده بودم و رفتم دست و صورتم رو بشورم صداشو شنیدم که به شوهرم میگفت "از وجود زنت تو خونمون خسته شدم. حوصله شو ندارم. چرا وقتی گریه میکنه دستشو میگیری میبری بیرون؟!!!"و حرفهایی از این دست! (جالب اینجا بود که من هیچوقت در حضور دیگران از همسرم محبت نمیدیدم و به مراتب پدرشوهر-مادرشوهرم با هم عشقولانه تر بودند!) و من بخاطر زندگیم به روی شوهرم نیاوردم.به روی هیچکس نیاوردم.
    تو همون روزها،یکبار که با همسرم دعوام شده بود(دعواهای اون موقعمون فقط بخاطر فشارهای روحی ناشی از روزهای سختی بود که میگذروندم)، موضوع رو با پدرشوهرم مطرح کردم و مثل دختری که به پدرش پناه آورده بهش پناه بردم!
    اون شب گذشت، دو روز بعد درحالی که شوهرم شرمای سختی خورده بود و به شدت تب داشت به اتاق پدرش احضار شد. خواهرشوهر و برادرشوهرم هم رفته بودند بیرون!(دو روز بود که بی دلیل خواهرشوهر بنده جواب سلام من رو هم نمیداد و به حاله قهر از خونه میرفت بیرون!)من هم رفتم غذایی که درست کرده بودم رو گرم کنم که دیدم صدای پدرش بلند شد!
    ای کاش نمیشنیدم اون چیزهایی رو که شنیدم:"همین امروز واسه زنت بلیط میگیری میفرستیش بره!"
    شوهرم:"اما بابا الآن که دیگه اتوبوس حرکت نداره!" باباش:"بلیط تهران رو بگیر، مهم اینه که دیگه اینجا نباشه. تو سی سالته، من نباید بهت بگم با خواهرت چطور رفتار کنی!! الآن دو روزه خواهرت به هم ریخته، قرص اعصاب می خوره! ما زنتو آوردیم اینجا خرجش رو میدیم حالا باید جوابگو هم باشیم؟؟؟"(چقدر بی انصاف بود که نمیدید و نمیفهمید که من بخاطر شوهر و زندگیم حاضر بودم اونجا زندگی کنم و گرنه تو خونه ی پدرم هزاران بار زندگی مرفه تری رو داشتم).
    در حالی که تمام بدنم می لرزید دستامو محکم گذاشتم رو گوشم و با تمام وجود سعی کردم دیگه چیزی نشنوم. وقتی شوهرم از اتاق اومد بیرون،هیچ واکنشی نشون ندادم و خیلی طبیعی از شوهرم خواستم بریم بیرون.
    همینکه از خونشون اومدیم بیرون مثل ابر بهار گریه میکردم. تو اون شرایط بازهم شوهرم به فکر پدرش بود و به برادرش اس ام اس زد که بیاد خونه باباش تنها نباشه!
    تو عمرم اینجور از ته دل گریه نکرده بودم. به شوهرم گفتم حاضر نیستم به اون خونه برگردم. تمام پولی که همرام بود رو دادم و سه روز هتل آپارتمان کرایه کردیم. شب هم با آژانس رفتیم خونه و من چمدونهامو برداشتم. (جالب اینجاست که هیچکس نیومد بگه کجا دارین میرین!)
    دو ماه دیگه قرار بود مستأجرمون پا شه و ما تو این دو ماه تصمیم گرفتیم که تو همون هتل بمونیم. روز 21 بهمن صاحب هتل آپارتمان گفت تعمیرات داره و باید فردا هتل رو خالی کنیم!! ما تو این شرایط بحرانی در به در دنبال هتل با قیمت و شرایط نسبتاً مناسب میگشتیم. خدا همراهمون بود و هتل گیر اومد اما مسیر هتل تو مسیر راهپیمایی 22 بهمن بود و مجبور شدیم کلی راه رو چمدون کشون بریم!! تو اون روزها حتی پدر و مادرش یه زنگ بهمون نزدن که مردیم یا زنده ایم!!!!
    تو روزهای ماه اسفند بود که سفر کربلامون به صورت کاملاً اتفاقی، جور شد.(همسرم میگه این سفر، مزد سختی هایی بود که کشیدیم). یک هفته قبل از سفرمون،همسرم با مادرش تماس گرفت و قرار شد برای خداحافظی بریم خونشون. وقتی رفتیم دیدیم مادرشوهرم گذاشته از خونه رفته! و تا روز سفر حتی به من زنگ نزد!
    قبل از حرکت من با گوشیش تماس گرفتم و حلالیت طلبیدم و بهش گفتم شما مثل مادر من میمونین و انتظار دارم با ما در ارتباط باشین.
    خونواده ی خودم که تو این شهر نبودند، اما خوشبختانه با تماس من پدرشوهر-مادرشوهر و خواهرشوهر و برادرشوهرم اومدن فرودگاه.
    از همون اول خواهرش سلام کرد و بعد دیگه رفت تو یه سالن دیگه نشست!! به حساب بچگیش گذاشتم و بهش توجه نکردم.
    اون شب پرواز ما کنسل شد. ما رفتیم هتل چون من حاضر نشدم برم خونشون(به دلیل اینکه قرار بود شوهرم فردا بره سر کار و من نمیخواستم دیگه تو خونشون تنها بمونم) . و بقیه هم رفتن خونه.فردا شب نیومدن فرودگاه،ما با اینکه تنها رفته بودیم اما وقتی رسیدیم آبادان من به همشون اس زدم و تشکر کردم و گفتم دعاشون خواهم کرد.
    از نجف و کربلا هم دو بار بهشون زنگ زدیم.
    اما وقتی اومدیم حتی استقبال ما نیومدن. حتی به من زنگ هم نزدن زیارت قبول بگن!
    من سرمای سختی در طول سفر خورده بودم و حالا که برگشته بودیم خونمون خالی بود و مجبور بودیم بریم هتل. نصفه شب از این هتل به اون هتل تا جای خالی پیدا کنیم!!! اگه بخوام همه ی کم لطفی هاشونو بگم شاهنامه ای میشه واسه خودش. پس سخن رو کوتاه میکنم!
    اون روزها گذشت با کمک پدرم پول مستأجر رو دادیم و بدون هیچ خربد و مراسمی رفتیم سر خونه زندگیمون. حتی خرید بخشی از کالا که بر عهده ی خونواده ی داماد بود هم با بی توجهی اونها پدر من انجام داد.
    من الآن شادم و زندگی خوبی در کنار همسرم دارم اما ظلم خونواده ش روز افزونه . من دیگه طاقت خوب بودن رو ندارم از طرفی حاضر نیستم شوهرمو از خونواده ش جدا کنم اما رفتارهای اونها منو عصبی میکنه و عصبانیت من، شوهرم رو افسرده. چیکار کنم؟

  2. کاربر روبرو از پست مفید ستاره بارون تشکرکرده است .

    ستاره بارون (چهارشنبه 18 خرداد 90)

  3. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 22 خرداد 90 [ 11:22]
    تاریخ عضویت
    1390-3-18
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    1,291
    سطح
    19
    Points: 1,291, Level: 19
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 9
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    15

    تشکرشده 15 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: صبر تا چه حد؟!

    چون می رفتم سر کار نمیتونستم برگردم به شهر خودمون. در ضمن ترک کردن شوهرم در اون شرایط رو به صلاح زندگیم نمی دونستم. شوهری که تا اون روز نفس کشیدنهاش هم به عشق پدر و مادرش بود و نقش همسریش رو خیلی کم حس میکرد حالا از بی پناهی من و قضاوتهای ناصحیح خونواده ش به خود اومده بود و من رو میدید. این تلنگر کمک کرد تا از وابستگی اون (نه دلبستگی که هر فرزندی باید دلبسته ی پدر و مادرش باشه) کم شد.
    ولی هربار که خونواده ش باهاش تماس تلفنی میگیرن شوهرم به هم میریزه. مثلا" برادرش که مجرده و برای کار رفته به یه شهر دیگه، هروقت که ما میرفتیم جایی و یا مسافرتی زنگ میزد و میگفت دلم گرفته و خوش بحالتون و خلاصه زهرمارمون میکرد اون خوشی رو. اماااااااااا وقتی خودش می رفت مسافرت و تعطیلات دریغ ار یه تماس و خبر خوش!!
    یا مثلا" خواهرش اس ام اس میزنه بیا اینجا بدون زنت بیا..یا مادرش ساعاتی که همسرم خونه نیست باهاش تماس میگیره و ازش میخواد بره به دیدنشون..
    (به نظر من این حق هر مادریه که بخواد پسرشو ببینه اما چرا بی حضور من؟؟؟بخاطر وابستگی بیش از حد همسرم در گذشته به خونواده ش می ترسم اینجور تماس ها همسرم رو به اون روزها برگردونه!)حتی اون روزهایی که اونجا بودم هم گاهی همه میرفتن تو اتاق و در رو میبستن و ساعتی با هم حرف می زدند بدون اینکه من تو جمعشون باشم.
    این روزها همسرم خیلی بابت اون روزها شرمنده است . اما مجموعه ی این عوامل و ادامه روند رفتارهای گذشته ی خونواده ش باعث شده من نسبت به خونواده ش و تماسهای تلفنی خونواده ش حساس بشم!!
    این روزها با محبت قلب همسرم رو تسخیر کردم، اما قلب خودم مجروحه. بگیدچه کنم که انقدر حساس نباشم! آیا حساسیتم بیخوده یا جای حساسیت داره؟

  4. #3
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 01 تیر 97 [ 15:49]
    تاریخ عضویت
    1390-2-11
    نوشته ها
    1,002
    امتیاز
    17,617
    سطح
    84
    Points: 17,617, Level: 84
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 233
    Overall activity: 18.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran10000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    3,189

    تشکرشده 3,297 در 818 پست

    Rep Power
    113
    Array

    RE: صبر تا چه حد؟!

    سلام راست می گی منم گاهی این سوال رو می پرسم منم وقتی جواب مثبت دادم با خودم گفتم یعنی چی که مادر شوهرو این قد بد نشون می دن من به همه نشون می دم به خودمون برمی گرده مادر شوهر خبیث باشه و..
    منم تو این دو سال آشنایی همش احترام گذاشتم دوران نامزدی هر مخالفتی داشتم بیان نکردم .اما یه چیزو فهمیدم با اینکه نمی تونم عملی کنم حساس نباشیم تو باید از شوهرت بخوای وقتی ازش خواستن بره دیدنشون تو رو هم همراهشون ببره البته تو باید تحمل بدترین برخوردها رو داشته باشی البته اوایلش .البته شوهرتم نباید پا پس بکشه.ممکنه بهش بگن چرا با هم می یاید؟اونم بهشون بگه تو دیگه جزی از خوانواده ای البته نباید در حظور تو جوابشون رو بده.زندگی خودتو بچسب.مهم اینه که همسرت حق و به تو بده.در ضمن زیاد پیش همسرت گله نکن. من تجربه کردم خوب نیست.

  5. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 22 خرداد 90 [ 11:22]
    تاریخ عضویت
    1390-3-18
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    1,291
    سطح
    19
    Points: 1,291, Level: 19
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 9
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    15

    تشکرشده 15 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: صبر تا چه حد؟!

    شوهرم خیلی تغییر کرده و واقعا" بهش ایمان آوردم. حتی اگه تنها بره اونجا میدونم هوامو داره.
    اما من برخورد صحیح با خونواده شو نمیدونم. از طرفی بعد از اینهمه بدی ای که از خونواده ی شوهرم دیدم به ارادت یکجانبه ی همسرم به اونها حساسیت نشون میدم!

  6. #5
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 01 تیر 97 [ 15:49]
    تاریخ عضویت
    1390-2-11
    نوشته ها
    1,002
    امتیاز
    17,617
    سطح
    84
    Points: 17,617, Level: 84
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 233
    Overall activity: 18.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran10000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    3,189

    تشکرشده 3,297 در 818 پست

    Rep Power
    113
    Array

    RE: صبر تا چه حد؟!

    مشکل ما خانمها حساسیتامونه.بذار کنار فکر کردن به اونا رو.نمی تونی عوضشون کنی.با خودت بگو چه نیازی دارم با اونا رابطه داشته باشم البته هرازگاهی سراغشونو بگیر من اگه می گم با شوهرت برو به خاطره اینکه یادشون بیاد تو عروسشونی و واسه پسرشون مهمی

  7. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 03 آبان 98 [ 02:40]
    تاریخ عضویت
    1390-2-27
    نوشته ها
    480
    امتیاز
    12,382
    سطح
    72
    Points: 12,382, Level: 72
    Level completed: 83%, Points required for next Level: 68
    Overall activity: 66.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    645

    تشکرشده 634 در 321 پست

    Rep Power
    61
    Array

    RE: صبر تا چه حد؟!

    ستاره جون منم کم ازین کم لطفی ها ندیدم
    و اتفاقا" همین امروز داشتم با پدرم حرف میزدم 2 تا حرف قشنگ بهم زد
    1- گفت وقتی خواهرش میخواد با رفتارهش ناراحتت کنه تو ندیدش بگیر ندیده گرفتن به مراتب از هر برخوردی بهتره
    2- گفت مرز محبت و رابطت رو بدون اینقدر محبت نکن که اگر یروز بنا به علتی انجام ندادی طرف مقابل اسیب ببینه و کینه به دل بگیره و خودتم بنا به محبت زیادی که کردی از طرفت متوقع بشی همیشه راه تعادل داشته باش شخصیتت حفظ کن ولی حد و مرزت رو هم بذار
    این دوتا حرف بدرد من که خورد فکر کنم به درد شماهم بخوره


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 03:35 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.