با سلام خدمت شما
من 37 سالمه و مدت 12 ساله که ازدواج کردم و ثمره این ازدواج یک دختر 10 ساله هست.ازدواج من بصورت غیره منتظره و در زمانی که اصلاً به ازدواج فکر نمیکردم صورت گرفت .در دوران نامزدی سرباز بودم و درآمدی نداشتم به همین خاطر هر وقت به همسرم سر میزدم اغلب اوقات دست خالی میرفتم یا اگه چیزی میبردم خیلی چشمگیر نبود اون موقع همسرم چیزی نمیگفت ولی حالا بعد از گذشت سالها مدام بی پولی منو به رخم میکشه البته موضوع به همین جا ختم نمیشه حدود یکسال و نیم دوران نامزدی ما طول کشید که در طول این مدت کش و قوس زیادی داشتیم و مدام قهر و اشتی بود که بزرگترها این رو به حساب اینکه هنوز با روحیات هم اشنا نیستیم گذاشتن و می گفتن بعد از ازدواج درست میشه . من سه ماهی بود که توی یه اداره دولتی مشغول بکار شده بودم که ازدواج کردیم بدلیل عدم توانایی مالی حدود 6-7 ماهی رو با خونواده من توی یه خونه زندگی کردیم اوایلش خیلی بد نبود ولی کم کم ناراحتی ها شروع شد . من توی یه خونواده پدر سالار بزرگ شدم و به همین دلیل پدرم بعضا بعضی مواقع که از رفتار همسرم ناراضی بود به من تذکر میداد و من هم به دلیل عدم آشنایی با نحوه برخورد با همسر تمام موارد رو از قول پدرم به همسرم انتقال میدادم این موضوع سبب میشد که همسرم موضع گیری کنه و من هم که تحمل این موضوع برام سخت بود متقالا موضع میگرفتم و کار به دعوا و مشاجره و متاسفانه برخورد فیزیکی می کشید . ای داستان ادامه داشت و رابطه همسرم با خونوادم مخصوصا پدرم به هم خورد البته با دعوا. بعد از هر بار دعوا با اصرار من (یا با خواست خودش) همسرم مجددا بر میگشت و از پدرم عذر خواهی میکرد ولی این موضوع بعدها مشخص شد که اصلا با میل و رضایت قلبی نبوده و می گفت که من بخاطر تو اینکا رو کردم . متاسفانه وابستگی من به خانوادم بیش از حد بوده به طوری که بجای تهیه پول و اجاره کردن یک مکان مناسب در یکی از منازل پدرم در یک نقطه دور به ادامه زندگی مشغول شدیم که واقعا سختی های زیادی رو همسرم متحمل شد .
بعد از 3 سال تونستیم یک آپارتمان کوچک بخریم ولی اختلافات ما همچنان ادامه داشت . رفتار همسرم برای من غیر طبیعی بود ایشون همیشه اصرار داشتند که با بقیه افراد یه تفاوتی داشته باشند چه تو لباس پوشیدن په تو صحبت کردن .... رفتارش توی جمع از نظر من اصلا مناسب نبود اکثر مواقع تو خودش بود خیلی با بقیه رابطه نزدیک برقرار نمیکرد که همین موضوع هم بارها باعث درگیری بود در جواب اینکه چرا اینطور رفتار میکنی هم میگفت من همینم یا من نمیتونم .هر بار با که خونوادم بطور انفرادی ملاقات میکردم مدام ناراحتیشونو از این موضوع که چرا رفتار زنت اینجوریه به من انتقال میدادن و من هم اصلا تحمل این حرفها رو نداشتم این ناراحنپتی در من اثر میگذاشت بطوری که وقتی با همسرم روبرو میشدم نمیتونستم بپذیرمش همش قهر بورم و حرپف نمیزدم وقتی هم حرف میزدم ناراحتیمو بیان میکردم . خلاصه اینکه این موضوع باعث شده در حال حاضر همسرم کاملا نسبت به احساسات من بی تفاوت باشه و دیگه اصلا براش مهم نیست که چه اتفاقی میفته کاملا گوشه گیر شده هر چند که رفت و آمد ما با خونوادمون قطع نشده ولی نسبت به سابق هم فرقی نکرده . ما دو بار تا مرحله طلاق پیشرفتیم که هر بار با پادرمیونی بزرگترها دوباره به زندگی برگشتیم
این رفتا واقعا عذاب آور شده . از نظر من ارتباط با دیگران مهمه و به همین خاطر هم همیشه سعی کردم که وجهه بیرونی خوبی داشته باشم کسی رو از خودم نمیرنجونم و تا اونجا که بشه سعی میکنم رضایت همه رو جلب کنم ولی از نظر همسرم نظر من یک اشتباه محض.در اکثر مواقع میگه دوست ندارم. میگم بریم مثلا فلان جا میگه دوست ندارم . میگم دوستم دعوت کرده بریم خونشون میگه دوست ندارم . متاسفانه نوع رفتار ایشون باعث ایجاد فاصله بین خونواده و دوستان شده بطوریکه در اکثر مواقع از پذیرش ما در جمع خودشون خودداری می کنن
ببخشید که پر حرفی کردم میخواستم شما رو از وضع موجود آگاه کنم الان واقعا مستعصل شدم و به تنها راهی که فکر میکنم جدایی . اگه فکر میکنین هنوز راهی مونده کمکم کننین
ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)