سلام. من 38 سالمه. يكبار ازدواج كردم و جدا شدم. 6 سال پيش ازدواج مجدد با همسرم كه الان باهاش زندگي ميكنم داشتم. همسرم قبلا ازدواج نكرده بود. با مخالفت ازدواج كرديم. پدرشوهرم اصلا نيومد. ما در منزل من عروسي گرفتيم با حدود 30 نفر مهمون. خواهرها و برادرشوهرم و يكي ازدايي ها و دو تا خاله شوهرم و من و برادرم و پدرمادرم و پدربزرگم و چند تاي محدود از دوستامون. همسرم با فرهنگي قومي و قبيله اي و ما با فرهنگي خيلي متعادل و پدر و مادري كه اعتقادشون اين هست كه راهنماييمون كنن و آزدمون بذارن تا انتخاب كنيم راهمون رو. حتي برادرم كه با يك دختر متلقه ازدواج كرد اينقدر با احترام براش عروسي گرفتند و با احترام زندگي ميكنه كه من فكر ميكردم همه همينطورن. تحصيلات همسرم فوق ليسانس و من ليسانس. اينا رو ميگم كه راهنمايي درستي بگيرم. قبل از ازدواج تو مهموني هايي كه همسرم منو ميبرد تا با اطرافيان هم آشنا بشيم متوجه شدم كه دوستان با شخصيتي داره و طبيعتا خودش كه در كنار اونا قرار ميگرفت همونطور رفتار ميكرد. قيافه و كار و تحصيلات و ادب و احترامش مورد پسندم بود. مادر همسرم فوت شدند و پدر همسرم كه در حال حاضر 75 سال دارند يكبار ازدواج كرده و طلاق گرفت و مجددا كسي رو صيغه كرد و گفت به دردم نميخوره و مجددا با يك خانوم 30 ساله ازدواج كرد كه ميگفت به علت اينكه بچه دار نميشده شوهرش طلاقش داده. وضع مالي پدرشوهرم خوب و سمت كاري قابل توجهي داره. البته اين ازدواج آخري بعد از ازدواج ما صورت گرفت. همسرم منزل مجردي رو ترك كرد و به خونه من كه مادر و پدرم برام خريده بودند اومد. چون هنوز هيچي از خودش نداشت و از نظر مالي هم كه پدر حربه خوبي براي منصرف كردنش داشت. اما موفق نشد. روز ازدواج به خوبي گذشت. مثل همه كساني كه براي رسيدن به هدفشون فداكاري ميكنن من هم كه بچه نبودم و علاوه بر اون ديده بودم بعد از يك عروسي زبانزد تو شهر كه دفعه قبل داشتم چه عاقبتي داشتم، فكر كردم اينا معناي خوشبختي نيست. پس خودم آرايش كردم. خودم لباس عروس دوختم (بخاطر اينكه اون ميخواست منو تو اون لباس ببينه. وگرنه من گفته بودم ميخوام يه لباس مهموني سفيد بپوشم) و خودم فقط به دسته هاي ماشين 4 تا پاپيون سفيد زدم و تو خونه با مامانم غذاها رو براي شام درست كرديم. خودم يه سفره عقد خونگي كوچولو گذاشتم و يك كيك هم گرفتيم. البته فيلمبرداري و عكاسي داشتيم كه يادگار بمونه.
روز بعد از عروسي من براي ناهار همه رو دعوت كردم و از شب قبل هم غداهايي كه مونده بود رو به همسايم و خواهرشوهرها و برادرشوهر مجردم كه همگي رو به خونه برادرشوهر يكي از خواهرشوهرهام كه خونه خالي داشت فرستاديم. همه چپ كردند انگار همه ميخواستند اون شب خونه ما بمونند. البته مادر و پدرم موندند ولي من تو اون خونه ريخت و پاش و كف كثيف و لحاف و تشك كم جايي براشون نداشتم. بابام بعداز رفتن همه يك تيكه رو براي خودشون و يك تيكه رو براي ما تميز كرد كه بخوابيم. فرداش هم كار كرديم تا تميز شد. (البته من تعجب كرده بودم كه وقتي خونه خالي خيلي بزرگ تو تهران دارند و خونه من هم كوچيك و هم كثيفه چرا انتظار داشتن همه اونجا بخوابند) فرداش من غذاي محلي خودمون (مرغ ترش) درست كردم و اومدند و خوردند و شوهر خواهرشوهرم گفت ما چه گناهي كرديم كه بايد خونه هركي ميريم سبزي بخوريم؟ من خيلي ناراحت شدم ولي چيزي نگفتم. يه بچه هم داشتند كه خيلي شيطون بود. پدرش ازم خواست يه طناب بدم من هم فكر كردم براي بسته بندي ميخوان. اما طناب رو بست به لوستر خونه و توپ بچه رو هم بست بهش و اون هي توپ و ميزد و هي لوستر اينطرف اونطرف ميرفت. خلاصه هركي رفت شهر خودش . مامانم اينا شهر خودشون شمال و خانواده شوهرم جنوب كشور. ولي ماجرا به اينجا ختم نشد. راهبراه اومدنشون به خونه ما با وجود داشتن جا و مكان . من و شوهرم در شرايطي بوديم كه حتي بابا و مامانم كه يك ماشين براي راحتي ما داده بودند ما گاهي پول نداشتيم توش بنزين بزنيم. تحصيلكرده بوديم و لي كار حسابي نداشتيم. كم كم حرف و حديثها و طلبكاري ها چاشني زندگيمون ميشد.
ديگه اين وسطها رو ولش كنيد. خواستم يه چيزايي دستتون بياد كه از اون اول اونا با من شروع كردند و هيچ خاطره خوشي برام نذاشتن. حتي پارچه اي كه خواهر شوهرم براي بله برون آورده بود، شوهرش اومد به شوهرم گفت پول داري به خواهرت بدي برگرده شهرشون. آخه براي تو پارچه خريد پولش تموم شده. و بعد هم هي برام خاطره ساختن. اين در حالي هست كه خودشون هم با هم خوب نيستند و مدام پشت سر هم حرف ميزنن و قهر ميكنن و دوباره آشتي ميكنن ولي من دوست ندارم هي به سازشون برقصم . يا قهرم يا آشتي. دلقك كه نيستم.
همه اينا تو زندگيمون تاثير گذاشت و تو اين 6 سال زندگي مشترك هم خيلي وقتها شوهرم نبود مثلا سه هفته كار در فلان جا يك هفته خونه و من هم در تهران هيچكس هيچكس رو نداشتم. ميرفتم سركار ميرفتم خونه . شرايط كارم هم پر از بي حرمتي بود. ما كارمند رسمي نيستيم و هر توهين و تحقيري رو بايد تحمل كنيم. اين از كار من و شوهرم كه باعث شد از هم دور باشيم و تو اين دوري مسائل ديگه هم اضافه شد. اوايل من مقاومت ميكردم كه اون هم نبايد اينقدر در اختيار خونوادش باشه. من كه كلفت نيستم صبح تا شب سر كار تازه بعدش بيام براي اونا كار كنم. اما بعد گفتم ببين تو با خانوادت حرف بزن برو ولي دور منو خط بكش. من دوست ندارم باهاشون برخوردي داشته باشم. وقتي باهاش صحبت ميكنم قبول ميكنه ميگه حق با تو هست ولي بعد از مدتي دوباره جنگ و دعوا بين من و اون ميشه. بارها ميگفت زنا اين هستن مردا اون هستند و ... . من همش گفتم زن و مرد نداره هردو بايد به هم احترام بذارن. به من ميگفت راست ميگي ولي تا در كنار دوستاش قرار ميگرفت ميگفت آره بابا زنا كه همشون ..... . حالا هم كلا خيلي پرده دري شده من بايد چيكار كنم. حرف خيلي زياده ولي من نميتونم اينهمه اينجا بنويسم. وانگهي حتما اونم حرف براي گفتن داره. بايد حرف اونم شنيد. شايد من اشتباه ميكنم.
چند روز پيش سالگرد ازدواجمون بود. من فقط دو روز در هفته شوهرم پيشمه. شنبه و يكشنبه. شنبه سالگرد ازدواج بود. خيلي خسته بوديم هردومون. تصميم گرفتيم خونه بمونيم و از بيرون شام سفارش داديم. تا اومديم شام بخوريم، دايي شوهرم زنگ زد كه پدرت فردا با خانوم و بچه اش ميان شما هم بياين شايد باب آشتي باشه. ما كه تو اين شش سال هزار بار قهر و آشتي ديده بوديم و من آخرين بار گفتم كه ديگه با من كار نداشته باش اما باباته تو تلفن كن و تو باهاش در ارتباط باش، مسلما نميرفتم. شوهرم هم گفت دايي من ديگه خسته شدم. من نميام زنم هم نه مياد نه ميذارم بياد. و دوباره با داد و بيداد و حرص حرفهاي گذشته رو متذكر شد. داييش قطع كرد. فرداش دوباره زنگ زدكه تو گفتني خانومت نمياد. نگفتي خودت نمياي. اونم گفت من همچنين چيزي نگفتم و دوباره شروع كرد به داد و بيداد و با حرص همون حرفها و علت رفت و آمد نكردن رو تكرار كرد. ضمنا اون موقع من مشغول خريد و فروش لوازم منزل براي جابجايي بودم و در اتاق ديگري بودم و متوجه نشدم چي ها بهم گفتن. خودش برام گفت كه داييش اينارو گفته و اونا رو گفته. بعد هم شروع كرد به باز كردن پيچهاي ميزناهارخوري. روز قبل هم كه با حرص داشت غذا ميخورد من غذا رو از دستش گرفتم و گفتم اينجوري نخور. الان نميفهمي چي ميخوري. آروم باش و بعد غذا ميخوريم. گفت آرومم. گفتم اما مردمك چشمت به جايي غير از اين عالم نگاه ميكنه. خنديد و غذاشو كنار گذاشت. روز بعد كه اون اتفاق افتاد من گفتم حالا ديگه چرا قيافه گرفتي. تو كه حرفاتو زدي ولش كن. گفت من كه قيافه نگرفتم. باز گير دادي ها . من ديگه از گيرهاي تو خسته شدم. من هم كه ديگه هردو روزم رو براي داشتن روزهاي خوب با همسرم از دست داده بودم كلافه شدم و گفتم منم خسته شدم. دو روز با هم بوديم بازم تا اسم اينا مياد. تا پاشونو تهران ميذارن ما بايد دعوا كنيم. خلاصه داد و بيداد و زد در و شكست و پاهاش خوني شد با اون لگد و هجوم آورد كه منو بزنه. گفتم بزن تو كه يد طولا داري تو كتك زدن. بزن ديگه چرا منتظري؟ گفت ارزش زدن نداري. و بيشتر حرصمو در آورد. ديگه نميتونم اينطوري زندگي كنم. از طرفي نميخوام طلاق بگيرم. چي كار كنم.
وقتي مياد خونه يا خونه هست هيچ كاري با من نداره. يا با لپتاپشه. يا با تلويزيونه. ميگه عادت دارم جلوي تلويزيون بخوابم. بهش ميگم بيا تو اتاق خواب تلويزيون نگاه كن منم پيش تو باشم. اما مياد و واقعا تلويزيون نگاه ميكنه. منم خوابم ميبره. هيچ ارتباط زناشويي نداريم. اصلا اصلا اصلا. شايد 4 يا 5 ماه يكبار. اونم تازه اگه ارتباطي باشه بعدش پاميشه ميره بيرون كه تلويزيون نگاه كنه و منو با افكارم رها ميكنه كه عذاب بكشم كه انگار يه ظرف براي خالي كردن استفراغش بودم.
همين داييش اينقدر هر سال عيد زن و سه تا بچه جوون رو تنها ميذاره و ميره مسافرت پيش خونوادش كه ميخواد همه مثل خودش رفتار كنن. خانومش از دستش ديونه شده. بعد از سي سال زندگي رفت خونه مادرش. يكبار جلوي من گفت اگه زني نذاره شوهرش با خونوادش رفت و آمد كنه من دهنشو جر ميدم. ببخشيد كه اينو نوشتم. من اصلا نميفهمم چطور بخودشون اجازه چنين حرفايي رو ميدن. خانومش ميگه ما ديگه ولش كرديم فقط خونه نباشه ما هم راحتتريم. امسال عيد كه يه خاله مسافرت بود. با اون يكي خاله هم كه قهر بود. مجبور شد بره خونه اون يكي دايي يعني برادرش. اون دايي شوهرم به شوهرم ميگفت قرار بود با زن و بچم بريم مسافرت . ديگه اونا رو تنها فرستادم خودم موندم خونه ديگه آخه برادرم اومد. (با ناراحتي) يعني به خودش اجازه ميده براي زندگي خودش كه ارزش قايل نيست زندگي ديگران رو هم خراب كنه. هر سال عيد يكيشون با يكيشون بالاخره قهره. گاهي شوهرم هم فرهنگ خودشونو مسخره ميكنه و ميگه اينا عادت دارن تو عروسي قهر كنن تو عزا آشتي. اما در عمل و حتما تو دلش منو مقصر جدايي خودش و خانوادش ميدونه. چون معتقده من باهاشون كجدار مريض رفتار كنم كه فقط يه سلام و عليكي باشه. منم موافق اين مسئله هستم اما عملا نميشه. چون يا تو شكم آدم ميرن يا قهرن. تعادل ندارن و من هم يكطرفه نميتونم اين تعادل رو برقرار كنم. همكاري لازم داره كه بعدا تو سر خودم ميخوره.
بالاخره ناراحتي من يكي دوتا نيست.
1- بهم احترام بذاره. از بالا به پايين بهم نگاه نكنه.
(دارم جدول حل ميكنم. ميگم پايتخت فلان كشور چي ميشه؟ با مسخره بهم ميخنده ميگه تو چطور نميدوني. من خوشم نميادها چنين زني داشته باشم فردا چي به بچم ميخواي ياد بدي؟
بابام ازش راجع به ساختمون سازي سوال ميكنه . يا جوابها رو با كلمات تخصصي ميده. و وقتي بابام مثلا يه كلمه غلط بكار ببره عوض اينكه با تواضع جواب بده بازم به مسخره ميخنده و غلط بابام رو تكرار ميكنه و ميگه چي؟ ... ؟ يعني چي؟ بيچاره بابام كه خودش هم تحصيلكرده هست ميگه نميدونم اين تخصصي هست و شروع ميكنه راجع به اون كلمه توضيح دادن. بعد شوهرم ميگه آهان فلان چيز رو ميگيد؟ به اون فلان كلمه ميگن و حال همه رو از اين رفتارش بهم ميزنه) من اينو بارها به طعنه با ملايمت با مثال ديگران و ... گفتم كه درخت هرچه پربارتر سرش خمتر. دانشمندان و استادان رو مثال زدم كه با همه دانايي و توانايي ادعايي نداشتند و ميگفتند علممون كمه)
2- توقع دارم مثل بابام به زن احترام بذاره.
3- توقع دارم الكي نگه دوستت دارم. وقتي احتياج دارم بهش، وقتي از زور كمر درد گريه ميكنم تو رختخواب، وقتي از زور پادرد ميلنگم و با چشم ميتون هركسي اينو ببينه، بياد گوشه اي از كار رو بگيره و بفهمم دلش ميسوزه و دوستم داره.
4- ارتباط زناشويي رو چيكار كنيم؟ من دوست ندارم باهام مثل سطل آشغال رفتار بشه.
5- بهم ميگه من آدم حرفي نيستم. خوب راجع به چي حرف بزنم. تو حرف بزن من گوش ميدم. وقتي حرف ميزنم. نگاهش به لپتاپه و به من نگاه نميكنه. وقتي ميگم گوش ميدي اصلا؟ ميگه آره ميخواي بگم چي گفتي؟ و حرفامو با مسخره تكرار ميكنه.
من اينقدر .... هستم كه اگه يه ذره بهم محبت كنه دنيا رو به پاش ميدم.
بهم كمك كنيد. اعصابمو از دست دادم . در و ديوار خونه منو ميخوره. از صبح تا ساعت 6 سركارم. 7 ميرسم خونه و ديگه بايد ديوانه بشم. خونه هميشه برام محيط دوست داشتني و امني بوده اما ازش لذت نميبرم. همش كابوس ميبينم. خوب نميخوابم. ميرم خريد اما خريد خوشحالم نميكنه. ميرم مهموني اما مهموني خوشحالم نميكنه. مهمون دعوت ميكنم. اما وسط مهموني حالم ازش بهم ميخوره. تو محيط كارم هم همش ميگن شما رسمي نيستيد. شما ... هستيد. يه منشي بيشتر كه نيستيد. اينجا هم احترام نداريم. حالا من از همه بيشترهم احترام دارم. اما رفتار بعضي ها غيرمحترمانه هست. و ضمنا حتي رفتار كارمندها و روسا با ديگر دوستانم هم رنجم ميده.
تو رو خدا كمكم كنيد.
خوبيهاي شوهرم رو هم بايد بگم.
اون دست و دلبازه. هيچوقت بهم نميگه چرا خريدي؟ ميخواي چيكاركني؟ خسيس نيست. اگه بگم يه رب گوجه بگير با جعبه ميگيره. بگم يه شامپو چندتا ميگيره.
بهم نميگه كجا ميري كجا مياي؟ كي بود زنگ زد؟ چي بپوشم. ميگه خودت ميدوني لازم نيست من بگم. من هم چون خيلي حساسم كه هيچكس بهم بي احترامي نكنه سعي ميكنم همه چي پرفكت باشه. دوستام سركار آرايش ميكنن من نميكنم. كفش پاشنه بلند نميپوشم. (اينا مثال بود براي درك موضوع)
بي احترامي شوهرم واقعا رنجم ميده. سگ خريدم نگفت چرا . هرچي بخوام با مهربوني برام ميخره. اما اين خصلت باباش هم هست. پدرشوهرم كه در خريد شورش رو در مياره. اگه بريم باهم بيرون و مثلا رفته براي خانومش مانتو بخره براي منم بايد بخره. تو هر مغازه بره بايد براي همه بخره. براي جاريم براي خواهرشوهرهام.
تو مسافرت هزارجا بدون اخم نگه ميداره . اما اگه من بخوام مانتو بخرم حوصله اين مغازه اون مغازه رو نداره. ميدونم كه حق داره. اما من چون تو تهران هيچكسو ندارم بخاطر همين فقط با اون ميرم خريد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)