سلام زن من پس از 12 سال زندگی تحت تاثیر حرفهای عاشقانه مرد دیگری با او ارتباط پنهانی برقرار کرد و سرسخت عاشقش شد و اصرار به طلاق به دلایل واهی کرد من با اینکه میدانستم ولی به رویش نمیاوردم فکر میکردم مثل فیلم بی وفا خودش را از منجلاب بیرون میکشد ولی جدا شدیم واو با ان مرد چشم ناپاک ازدواج کرد اگر کسی تجربه ای داره کمک کنه این جور عشق ها با وجود قدرت بسیار ( به طوری که زنم ابرو و بچه اش را هم قربانی کرد ) تا کی دوام دارد ؟
پسرم الان 11 سالشه موقع طلاق 8 سالش بود مادرش موقع طلاق بهم گفته بود مبادا بعد از طلاق هی پیغام بدی که بچه بیتابی میکنه که من هیچ کمکی نمیتونم بکنم! بچه ی من هنوز عاشق مادرشه هنوز گاهی خواب میبینه رفته پیش مادرش بعد از خواب که بیدار میشه غصه میخوره نمیدونه مادرش ازدواج کرده هنوز سیزده بدر تو رودخونه سنگ میندازه و ارزو میکنه پدر و مادرش اشتی کنن تو این 3 سال فقط 3 بار مادرشو دیده بار اول در حالی که بچه بشدت گریه میکرداین مادر سنگدل اونو با ازانس فرستاد و تا 8 ماه بعد هم اونو ندید
زن من( ببخشید زن سابق من) پس از ازدواج با همکارش از محل کارش استعفا داد اون مرده هم یکه ماه زودتر استعفا داده بود به هیچ کدوم از همکاراشون نگفتن دارن ازدواج میکنن پس از ازدواج دیگه جواب تلفن صمیمیترین دوستانش را هم نداد و دیگه کسی اونا رو در شهر ندید 14 ماه پس از ازدواج به خونه و شهرش برگشت و از پسرش خواست که او را ببیند پسرم شهریور گذشته قبل از بازگشایی مدارس 5 روز پیشش بود شوهرش نبود راستش شک دارم هنوز با هم باشند مادر پسرم سر کار نمیرفت 3 ماه بعد خبردار شدم که خودش تنها تقاضای کار کرده اونم در جایی که با خانه اش یک ونیم ساعت رانندگی فاصله دارد هیچ تلویزیونی در خانه اضافه نشده بود (یعنی اون مرده قبلا یک تلویزیون هم نداشت؟) برای همین شک دارم که هنوز با هم باشند
زنم نماز میخوند حج تمتع رفته بود حجاب میکرد حتی برادرم موهاشو ندیده بود با این وجود اون اواخر میدونم که بعضی شبا که میگفت کشیک است در محل کشیک نبود( پزشک بود) عصرهای زیادی به جایی که میگفت میخواد بره نرفته بود من با اینکه خیلی عذاب میکشیدم ولی به روش نمیاوردم با خودم فکر میکردم شاید مثل هنرپیشه فیلم بی وفا خودش به این روابط خاتمه دهد مادری که عاشق بچه اش بود به من چند بار در حالی که مشغول نوازش بچه اش بود گفته بود اگر من یک روز اینو نبینم چکار کنم؟ حتی کهنه های زمان شیرخوارگی بچه رو دور ننداخته بود و نگه داشته بود
میگویید خبر بدبختی او من را ارام نخواهد کرد من الان حس میکنم که او روی گلوی پسرم ایستاده تا با عشقش زندگی کند ( البته اگر با هم باشند) حس میکنم یک گرگ گلوی بچه ام را با دندان فشار میدهد و من نمیتونم کاری کنم چون ان گرگ مادرش است و او مادرش را دوست دارد اگر روزی بتوانم به او بفهمانم که مادرش با او چه کار کرده تازه اغاز ضربه سخت روحی و افسردگیش است
من منتظر نیستم بدبختی زنم را ببینم تا دلم خنک شود بلکه فقط میخوام این دندان گرگ از گلوی پسرم باز شود
--------------------------------------------------------------------------------
علاقه مندی ها (Bookmarks)