سلام دوستان عزیزم خیلی خوشحالم بلاخره تونستم جای رو واسه درد دل خودم پیدا کنم امیدوارم بتونم استفاده مفید رو از این سایت خوب ببرم
دوستان مشکل من پیچیده است دعوتتون میکنم خوب و با دقت بخونید
راستش میرم سر اصل مطلب و سرتون رو درد نمیارم امیدوارم خیلیم امیدوارم که تو این سایت با دوستان خوبی مثل شما مشکلم حل شه
راستش من مثل بقه نمی تونم بگم مشکل من از کجا شروع شد
مشکل اساسی من یا بهتر بگم ما (من و مامانم) "پدرمه "از زمانی که یادم میاد مامانم منو بزرگ کرد همیشه کنارم بود مثل یک شیر زن مادرم و دوشیفت کار میکرد تا منو که تنها فرزند بودم به سرانجام برسونه تو زندگی خدا تنها یاور و پشتیبان ما بود و هست همیشه از خدا ممنونم که کمکم کرد فرد سالمی باشم و تا مدارج بالایی تحصیلی بیام . همش لطف خودش بود
اما در مورد پدرم بزرگترین اشتباهش تو زندگی ازدواج دوم با مادرم بود .پدرم زن داشت در حالیکه عاشق مادرم شد اونقد عاشق که میومد محل کار مادرم( بیمارستان) خودش رو به مریضی میزد تا مامانم مداواش کنه بلاخره هم با این کا رها رو رفت اومد ها تونست با مادرم ازدواج کنه . از همون جا درست بزرگترین مشکل کل زندگی من رقم خورد. پدرم وقتی زن اولش متوجه این اقدام شد پای بابام رو از زندگی من و مامانم کوتاه کرد و از همون جا بود که مامانم شد کل زندگی من
زن اول بابام خیلی تلاش کرد و میکنه که بابام مامانم رو طلاق بده ولی بعد 27 سال زندگی پدرم اقدامی در این خصوص نمیکنه . دوستان پدر من اصلاٌ آدم بدی نیست خیلی خوش برخورد و مهربونه همیشه به من میگه من شرمنده شما هستم و از صمیم قلبش من و مامان رو دوست داره حتی میگه بیشتر از دو بچه دیگه اش ( از زن اولش) منم بابام رو دوست دارم مهربونیاش رو دوست دارم ولی شما بگید این چه دوست داشتنیه که این همه سال من ومامانم رو توهوا معلق نگه داشته آخه شما کی رو دیدی که ازدواج دوم کنه بعد برگرده دوباره سر ازدواج اولش اگه بابای من اون زندگی رو میخواست چرا با مامان من ازدواج کرد چرا موقعیت های خوب و عالی اون رو ازش گرفت دوستان من پدر من 3 روز مداوم تو این 27 سال با ما زندگی نکرد هر موقع میاد ماهی یا دو ماه 1 بار اونم شب برمیگرده از ترس زنش ( پدرم شهرستان زندگی میکنه)
اینا همه گذشته منه که گذشت و رفت و من و مامانم با صبر تحمل کردیم ولی تو این همه سال به خداوندی خدا اینقد آزده نشدم که تو این 1 ماه شدم من 1 ماهه ازدواج کردم و از همسرم و خانواده ایشون کاملا راضیم ( باز لطف خدا بود) ولی تمام غم من الان مادرمه از وقتی رفتم تنها شده به خدا روزی نیست گریه نکنم از خدا کمک نخوام خیلی ناراحته چند بار هم به خودم گفته که از وقتی رفتم شبا خوابش نمیبره من روزی 4 مرتبه زنگ میزنم ولی هر سری زنگ زدم دلش گرفته خیلی باهاش صحبت کردم که سرشو با چیزی مشغول کنه ولی میگه حوصله ندارم من جلوش میخندم تا ناراحت نشه ولی به محض اینکه ازش جدا میشم بغض میکنم و گریه میگیره بابام هفته ای یکی دوبار زنگ میزنه ولی مامانم برنمیداره مامانم دوست داره پدرم کنارش باشه غمخوارش باشه ولی در کل من خیلی کم دیدم مامان و بابام با هم باشن وقتی هم هستن دعوا و سرو صدا اصلا ندارن فقط "سکوت" همین
مامانم میگفت" تو این همه سال فقط به خاطر خوشبختی تو صبر کردم الانم که رفتی سر خونه زندگی خودت دیگه تحمل وضعیت رو ندارم میخوام جدا شم " البته این چیزی که منم به خاطر مامانم راضیم چون تحمل 27 سال زندگی بدون پدری که نه خرج خونه میده و نه مهمه واسش که تو این شهر به این بزرگی یه زن و دختر با این همه اتفاقات وحشتناکی که میاوفته چطور زندگی میکنن راضی میشم پدرم حتی یه خونه سعی نکرد واسمون بخره حتی اجاره خونه ولی خرج دانشگاه و من رو میداد چشم بابام به حقوق مامانم بود تا بلاخره مامانم خودش با پول خودش خونه خرید ولی به بابام نگفتیم
من دلم واسه مامانم میسوزه خیلی زحمت کشیده تا به اینجا برسم مامانم چند بار منو علیه پدرم تحریک کرد تا منم مثل بچه های دیگه اش با تحکم حقمو بگیرم میدونم اشتباه کرد ولی دوستان چه وطوری من تو روی بابام وایستم نمی تونم کلی با بابام حرف زدم تو این چند سال حتی یه بار پا شدم رفتم شهرستان ولی چه سود همون موقع میگه باشه ولی بعد...
الانم که مامانم صبرش لبریز شده و همش میگه من تنهام اگه اینجوری بشم یا فلان چیز سرم بیاد و من دیگه بقیه حرفاش رو نمی شنوم و بغض راه گلوم رو میبنده
طرح مشکلم طولانی شد عزیزان باید ببخشید ولی حرف یه عمر منه که تو دلم مونده بود
حالا نمیدونم چیکار کنم به همسرمم فعلا چیزی نگفتم ، گفتم اول اینجا مطرح کنم بعد
دلم واسه تنهای مامانم میسوزه مامانم الان احتیاج به کسی رو داره که کنارش باشه خودش خسته شده و همش بحث جدایی رو میکنه
و منم کاملا بهش حق میدم چند سال پیش یه مشاوره رفت مشاوره از تعجب داشت شاخ در میاورد گفت خانم شما این همه سال چجوری تحمل کردی؟! و گفت جدا شید بهتره
مامانم فقط به خاطر من تحمل کرد
از یه طرف دوست دارم مامانم از این وضعیت راحت شه ولی از طرفی من پیش فامیلای شوهرم چه عکس العملی نشون بدم یا اونا چه جوری با من که تا حالا از گل نازکتر نگفتن رفتار میکنن
خسته شدم باور کنید بزرگترین آرزوم خوشبختی مامانمه
چیکار کنم؟!
علاقه مندی ها (Bookmarks)