سلام
توی تاپیکهای قبلیم داستان زندگیمو گفتم و اینکه شوهرم چقدر شکاکه ،الان هم در شرایطه روحی خوبی نیستم که دوباره همرو بتونم از اول توضیح بدم
الان دعوامون بشدت بالا گرفته و طبق معمول میگه تو به فلان مرد نگاه کردی و فکری تو کلته، همونطور که میدونید من خارج از ایران زندگی میکنم و وقتی دعوامون شد شوهرم دستش رو من بلند شد و از اونجایی که شوهرمو خوب میشناسم وقتی کاری رو شروع کنه تقریبا عادتش میشه و دوباره تکرار میکنه الان ۱۰ سال از زندگی ما اینطور گذشته من هیچوقت به موقع اقدام به جلوگیری از رفتارش نکردم ولی اینبار این کارو کردم چون فامیلی اینجا ندارم مجبور شدم به پلیس زنگ بزنم و اونا هم اومدن و شوهرمو دستبند زدن و بردن از اونجایی که من تاحالا این جور تجربه در اینجا نداشتم و از قوانینشون خبر نداشتم فکر نمیکردم که کار به اینجا بکشه که دستبند زده ببرنش فقط فکر میکردم که بهش تذکر میدن و باهاش صحبت میکنن که از این رفتارش دست برداره همین.
ولی حالا کار به جاهای باریک کشیده بهش گفتن تا ۱ هفته خونه نباید بری و کاملا از هم بیخبر بودیم حالا بعداز ۵ روز امروز در حضوره پلیس و مشاورخانواده و مددکار اجتمایی باهم صحبت کردیم خیلی هم خوشتیپ کرده بودانگار نه انگار در عوض من خیلی آشفته بودم, و اون میگفت از اینکه خونه نیست آرامش داره و بهتر میتونه کاراشو انجام بده و دیگه هم به خونه نمیخاد برگرده و از دست من هم خیلی عصبانی بود چون میگفت این حق من نبود که به پلیس زنگ بزنی من با تو بدرفتاری نکردم ومن تا بحال ۱ شب از خونه دورنبودم حالا که رفتم برای همیشه میرم ، میگفت که تو زندگیمون فقط تو مقصری چون تو زن با آبروی نیستی و فقط میخوای بهم خیانت کنی باید دست از رفتارت برداری در صورتی که اینطور نیست و من قصده خیانته به اونو ندارم ولی همش فکر میکنه بهش دروغ میگم و منم بهش گفتم که اگه بخوای این طوری ادامه بدی منم دیگه نمیخوام باهات زندگی کنم و خیلی راحت پذیرفت و از اونجایی که شوهرمو میشناسم زدنه این حرفا براش هیچوقت راحت نبود و لی فکر میکنم خواهرش راهنمایش کرده که تو از خاستهات کوتاه نیا و بگو من بخونه برنمیگردم تا منو ادب کرده باشه و امروز خیلی حرفای دیگه زده شد که خیلی طولانی میشه اگه بخوام توضیح بدم.
حالا شرایتم خیلی بحرانی شده و فکر میکنم تقریبا زندگیم به پایان نزدیک شده لطفآ راهنمایم کنید چیکار کنم آیا واقعن شوهرم میخواد جدا بشه یا میخواد منو بترسونه.
چیکار کنم آیا صبر کنم یا باید کاری انجام بدم من دیگه نمیتونم خودم تصمیم بگیرم که چکار باید بکنم مغزم تقریبا از کار افتاده انقدر فکری جورواجور کردم شوهرم میتونه ۲ روز دیگه بیاد خونه اما گفته نمیام فقط میاد دخترمونوببینه و واسیلشو برداره و بره چکار کنم من زندگیمو و شوهرمو دوست دارم میخوام ۱ فرسته دیگه بدم ولی فکر کنم دیر شده نظر شما چیه ؟
لطفآ راهنمایم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)