سلام .
من 23 سالمه و شوهرم 25 ساله حدود 1 ساله که ازدواج کردیم و 5/2 سال هم عقد بودیم. از یک هفته بعد از عقدمون مشکلات و دعوا ها شروع شد حالا به هر بهانه ای که میشد بیشتر هم به خاطر مسائل جنسی بود اخه اون خیلی زیاده روی می کرد و من نمی دونم چرا ولی نمی تونستم باهاش همکاری کنم و مامانم هم خیلی سخت گیری می کردو اکثر دعواهامون از همین سرچشمه می گرفت چندین بار هم خیلی دعواهامون شدید میشد و به کتک کاری می کشید حتی چندین بار هم با خونوادم درگیر شد و توی خونه خودمون کتک کاری می کردیم منم کوتاه نمی اومدم ولی قهر بودنمون به یک روز هم نمی کشید و سریع درستش می کرد.از اون ماجراها به بعد دیگه خانوادم ازش متنفر شدن و هنوز هم که هنوزه دل خوشی ازش ندارن ولی به روش نمی یارن و به ظاهر بهش احترام میزارن.خانواده خیلی اسرار می کردن که طلاق بگیرم ولی من فکر می کردم دعواها به خاطر مسائل جنسیه و به محض اینکه عروسی کنیم درست می شه ولی نشد... اکثرا وقتی خونه خودشون بودیم دعوا میشد و همیشه جای دستش روی صورتم کبود میشد و من اصلا از این جریانات به خانوادم چیزی نمی گفتم و از اکثر ماجراهای ما خبر نداشتن... و خلاصه همیشه یه جوری و به روشی مسائل حل میشد و می گذشت و من بیشتر به خاطر ابروی خودم و خانوادم دوست نداشتم به طلاق فکر کنم. تا این که ازدواج کردیم و اصلا هیچ کدوم از این دعواها تموم نشد فقط بهانه برای شروع دعوا عوض شد.(ضمنا بگم که شوهرم توی خانواده ای بزرگ شده که همه بلند صحبت می کنن ، سر هم داد می زنن، فوق العاده نامرتب هستن،بچه هاشونو خیلی به خودشون وابسته می کنن،دوست دارن وقتی بچه هاشون ازدواج می کنن به خودشون نزدیک باشن(دختر و پسر فرقی نمی کنه) پسر بزرگشون به بد اخلاقی و عصبی بودن معروفه و کل خانواده کوچک و بزرگ ازش حساب می برن و می ترسن ، همه ی مسائل و با داد زدن می خوان درست کنن و ..... که اگر بخوام بگم حوصلتون سر می ره) که کلا این مسائل خلاف عقاید و رفتارهای خانواده منه همیشه به خاطر این مسئله خجالت می کشیدم. همیشه اونو یه جور دیگه نشون میدادم و دلم نمی خواست کسی از مشکلاتم چیزی بدونه و تظاهر به خوب بودن همه چیز می کردم و شوهرم چون می دونست من به کسی چیزی نمی گم و حفظ ابرو می کنم بیشتر سوء استفاده می کرد.از وقتی هم که ازدواج کردیم مدام دعوا داشتیم و یه مشکل شد هزارتا ، از همون اول شرط کرد که هیچ وقت واسه زندگی به شهرما نمیاد و خیلی نمی زاره برم خونه بابام و چون اینجا غریب هستم خیلی اذیت می شم. تا 6 ماه اول ازدواجمون تا دیر وقت پیش دوستاش می موند و همیشه بیدار می موندم و گریه می کردم وقتی هم که می اومد دعوا می شدو کتک کاری و یکی دو روز غذا نخوردن و ... هیچ کس هم چیزی خبردار نمی شد و دوباره و دوباره ... ولی حدود 2 ماهی می شه که خیلی کمتر بیرون می ره. سر کوچکترین مسائل دعوامون میشه و خیلی داد می زنه و ابرومون پیش همه رفته وقتی هم که کتک می زنه اصلا رحم نداره و کاری هم نداره که کسی باشه یا نه کار خودشو می کنه و اگر هم بخوام از خونه بیام بیرون و برم خونه بابام که به حال مرگ کتک می خورم و نمی زاره پامو از خونه بیرون بزارم.یه چیز دیگه اینکه وقتی دعوا میشه و باهاش قهر هستم براش مهم نیست که گریه می کنم ، غذا نمی خورم ، فقط دستور میده فلان کارو بکن ،اینو بیار، اونو ببر. شب هم که شد حق ندارم جدا بخوابم باید پیشش باشم و حتما هم باید سکس داشته باشه و حتما هم اذیتم میکنه و باز هم منو گریه می ندازه و همه جوره چه از نظر روحی چه از نظر جسمی خوردم می کنه و بعد می خوابه. یه مشکل دیگه که هست هر شب باید سکس داشته باشه حتی اگه قهر باشیم ، حتی اگه منو تا سرحد مرگ کتک زده باشه ، حتی اگر مهمون داشته باشیم ، حتی اگرخونه کسی باشیم کاری نداره زشته اصلا تو فاز این حرفا نیست و این منو خیلی اذیت می کنه. اصلا از خودش استقلال نداره باید به یه نفر وابسته باشه یا خانوادش یا من به تنهایی نمی تونه کاری رو درست انجام بده یا تصمیم گیری کنه. و هر کاری که بخواد انجام بده مثلا خرید یه وسیله واسه خونه حتما به خانوادش می گه که من دارم مثلا فلان چیزو می خرم یا فلان کارو می کنم. به نظرم هنوز داره توی عالم بچگی سیر می کنه و نمی دونه چه موقعیتی داره و باید چکار کنه. نمی دونم دیگه چی بگم هر چی فکر می کنم زندگیم پر از مشکلات ریز و درشته که اگر بخوام بگم خیلی طولانی میشه. اگر دوستان اجازه بدن باقی شو با پست های بعدی ارسال کنم . ممنون می شم اگر راهنمایی کنین .ایا امیدی هست ؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)