سلام و باز هم تشکر از توجهتون
من رابطه خوبی با خانواده ی شوهرم دارم و همیشه بهشون احترام می ذارم و به قول معروف هواشونو دارم ولی وقتی شوهرم به اونا زیاد توجه می کنه احساس بدی بهشون پیدا می کنم و تنها کاری که می کنم اینکه خودمو عقب می کشم از جمعشون و شوهرم هم از این رفتار من خیلی ناراحت میشه و اونا هم هی به شوهرم می گن که من چمه و شوهرمو بیشتر از دست من عصبانی می کنند و این احساس هم دست خودم نیست
پدر و مادر شوهرم بسیار متوقع هستن و برآوردن توقعاتشون برای شوهرم مساوی با زنگ زدن و سر زدن زیاد به اونها و اینم باعث جر و بحث ما میشه.
الان چند روزیه که خیلی محبت بهش می کنم هر چند محبتی نمی بینم ولی احساس خیلی بهتری دارم و احساس می کنم اون هم حس بهتری به من داره
ولی همش می ترسم دوباره مسئله ای پیش بیاد و دوباره همه چیز خراب شه مثلا ما بریم خونه پدر شوهرم اینا و من دوباره حساسیتم گل کنه در واقع با ترس و دلهره دارم پیش به جلو میرم
در مورد خواسته هام هم باهاش بارها حرف زدم ولی اون می گه تو ذات من گفتن این حرفها نیست در حالی که اوایل حرف های زیبا ازش زیاد می شنیدم.میگه همه کارهایی که می کنم به خاطره تو پس لازم نیست که هر دقیقه بگم دوستت دارم
یه چیز دیگه هم که هست اینه که پدر شوهرم امازاده داوود شهربازی داره که تابستون و بهار اونجا هستن و تابستونا و بهارها شوهرم باید هر جمعه و تعطیلات بره اونجا و منم اگه بخوام میرم و اگه نخوام هم تنها تو خونه می مونم راه طولانی داره و آدم خیلی اذیت میشه منم شاغل هستم دوست دارم جمعه ها به کارهای خودم برسم و با شوهرم باشم و گاهی جایی برم و خلاصه...... حتی چند جمعه درمیان هم بهش می گه نرو یا مهمانی یا جایی دعوتیم بهش می گم این هفته رو نرو میگه نه و عصبانی میشه و می گه باید برم چون باید به پدرم کمک کنم در صورتی که هم کارگر دارند و هم بقیه پسر عموهاش و پسر عمه هاشم هستند یعنی پدرش دست تنها نیست
و این بحث بحث و دعوای شدید ما میشه.... محیط خیلی مزخرف و من خیلی از اونجا بدم می آد و همیشه با دعوا و ناراحتی اونجا رفتیم و برگشتیم
لطفا راهنماییم کنید ممنونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)