با سلام خدمت اعضاي محترم اين تالار مفيد و ارزشمند
28 سال دارم و شوهرم 30 سال. 5 ساله كه از عقد و 4 ساله كه از زندگي مشتركممون ميگذره. مشكلي كه من دارم شايد به نظر خيليها عجيب بياد مخصوصا از عنواني كه براي موضوم گذاشتم.
سه سال پيش متوجه شدم كه چند تا از دوستام نزد يه آقايي كه بهش استاد مي گن آموزش معنوي ميبينن. صحبتهايي كه در مورد اين آقا مي شد اغلب مخفيانه و جوري بود كه من كه توي جمع بودم و شاگرد نبودم نبايد متوجه مي شدم. همين باعث شد كه كنجكاو بشم و بخوام اين آقا رو ببينم و بفهمم جريان از چه قراره كه اينقدر دوستام براشون ارزش داره و با احترام از اين اقا صحبت مي كنند. به دوستم گفتم كه من هم مايلم در اين دورهها شركت كنم. قرار شد از استاد بپرسه و به من خبر بده. هفته بعد كه ديدمش گفت با آقا صحبت كردم ايشون گفتن اتفاقا وقتش نزديكه ولي الان نه هر وقت زمان مناسبش رسيد بهت مي گن كه بري خدمتتشون. جالب اين بود كه دوستم گفت آقا گفتن اگه خود تو هم نميخواستي قرار بوده بهت پيغام بدن كه بياي! و جالبتر اينكه اين آقا تا حالا منو نديدده و نمي شناختند.
بالاخره روز موعود رسيد. با دوستام رفتم ديدن اين آقا. مردي 4-63 ساله از آلمان برگشته. تحصيلات ديپلم (البته من اون زمان فكر ميكردم ايشون اونجا درس خونده) و جالب برام اين بود كه همسر كنوني اين آقا همسن بچههاش بود كه توي آلمان همراه با همسر قبليش زندگي ميكردند.
اين آقا در مورد من يه حرف هايي زد كه براي كسي كه دفعه اول ميبينه به نظر ميومد از غيب ميدونه مثلا منزل ما چند اتاق داره يا من متولد چه روزي و چه ماهي هستم و ...(برام جالب شد. از دوستام كه پرسيدم گفتد ما به ايشون چيزي نگفتيم و اقا از همه چيز مطلعند) ...
اين آقا به من گفت براي چي اومدي و من هم واقعيت رو گفتم كه برام جالب بوده ديدم دوستام دارن ميان جايي و جوري از معنويات بحث مي كنند كه به نوعي جذابيت داره برام و من هم نياز به نزديك شدن با خدا دارم ...به من گفت كه شوهرت مياد اينجا و هر دو شاگرد مي شيد. اينم بگم همسر من توي يه خانواده كاملا مذهبي خشك تربيت شده بود كه دو سال قبل از ازدواج با من زير همه چي ميزنه و حتي منكر نعوذباا...پيغمبر هم مي شه. نماز نمي خوند و كاملا از اسلام برگشته بود. من هم توي نماز سهل انگاري ميكردم .
به شوهرم جريان رو گفتم و ايشون هم تمايل پيدا كرد بره و اين آقا رو ببينه.
گذشت و ما هر دو طي مراسمي شاگرد شديم. هر هفته مراسم مراقبه داشتيم. تو اين مراسم قبل و بعدش هيچ سخنراني اي نمي شد و در مورد هيچ دين و مذهب و آييني حرف زده نمي شد. فقط بعد از مراسم هر كس سوالي داشت ميرفت توي اتاق استاد و ميپرسيد. و به ما گفته شده بود كه بايد از روش زندگي و نحوه رفتار اونها خودمون درس بگيريم و چيزي قرار نيست به ما مستقيم گفته بشه.
جمع شاگردها 7-8 نفر زن و مرد همسن و سال بوديم كه اغلب متاهل بودن ولي بدون همسراشون ميومدن و تنها زوج جمع من و شوهرم و يه زوج جوون ديگه بودن.
به ما گفته شده بود براي شاگرد شدن بايد غسل كنيم و اين غسل با لاك هم قبوله نماز تاكيد نمي شد و توي جمع شاگردها شايد دو نفر نماز خون بود و حجاب هم تاكيد نمي شد و هر كس ميتونست هر جور مايله توي مراسم شركت كنه.
من و شوهرم مدتي شيفته اين آقا شديم هر هفته سر مجلس حاضر ميشديم و شبها نيز مراقبههايي كه بهمون گفته شده بود را بجا مياورديم.
اين اقا حضرت محمد (ص) و قرآن را قبول داشت و ادعا ميكرد كه همه چيز در مورد همه مسائل ميدونه و خودش تحت نظر يه استاد ديگه در آلمان هست. به تناسخ اعتقاد داشت و ميگفت كه روح من جديده و روح همسرم قديميه و من ماديترم و شوهرم به ماديات اهميت چنذداني نمي ده و بارها اين مسئله تكرار شد تا من فكر كردم يه غرضي داره چون من اصلا اهل جمع كردن پول و بها دادن به اين مسائل نيستم.
تا اينكه بحث بيزينس مطرح شد و اينكه هر كس هرقدرمي خواد شريك بشه و بالاسري براي مراس وخرج آقا (چون ايشون سر كار نميرفت) برداشته بشه و بقيه سود به نسبت تقسيم بشه. من نه پولي داشتم و نه موافق اين كار بودم و به نظرم عجيب هم اومد. همسرم گفت ما كار به تاين مسائل نداريم و فقط هر چي به نظرمون درست مياد از اين جا ياد مي گيريم.
بارها از اين آقا در مورد مسائل و قوانين شرع پرسيدم ولي يا با جوابهاي سطحي مواجه ميشدم و يا به قولي از سر خودش باز ميكرد و بحثو عوض ميكرد.5 ماهي گذشت تا اينكه احساس كردم نسبت به يكي از شاگردها احساسا پيدا كردم و وقتي ميبينمش ضربان قلبم تند مي شه و به قولي عاشق شدم به استاد گفتم و بر خلاف تصورم به من گفت كه از اين جريان فرار نكن و خلاصه اينكه حتي با چند مثال من را ترغيب كرد كه با اين مرد مواجه بشم. خيلي با خودم درگير بودم. اينم بگم كه من و شوهرم همديگه را خيلي دوست داريم ولي رابطه زناشويي بينمون خيلي ضعيفه و همسر من ميل جنسي كمي داره و من اگه نخوام ايشون ماهي يكبار هم سراغ من نمياد و اين مسئله را استاد ميدونست.
خلاصه من روز به روز دچار تضاد دورني بيشتري مي شدم. و اينكه توي ذهنم دارم به شوهرم خيانت مي كنم داشت وجودمو مي سوزوند. و اون آقايي كه من عاشقش شده بودم هم فهميده بود و ما با هم تماس تلفني برقرار كرديم. روز به روز از خودم بيش تر بدم ميومد. از طرفي استاد به من گفته بود با نفست نجنگ باهاش كنار بيا ورامش كن از طرفي داشتم ميرفتم ته قهقرا. حتي استاد به من گفت بچههايي كه از عشق به وجود ميان بسيار باهوش و زيبا مي شن و ...داشتم ديوونه مي شدم. ديگه كلاس نرفتم. به شوهرم هم به صورت غير مستقيم گفتم كه براي يكي از بچههاي كلاس اين مسئله پيش اومده و در كمال ناباوري ديدم گفت خوب حتما صلاح بوده كه اينكارو بكنه و حتي با اون آقا همبستر بشه!!!
اونشب تا صبح گريه كردم و احساس كردم با يه بيغيرت دارم زندگي مي كنم. من ديگه كلاس نرفتم ولي شوهرم روز به روز وابستگيش به اين اقا بيشتر شد. و من مبارزه كردم ولي نتونستم كاري بكنم. تا اينكه اين آقا و همسرش به شهر ديگه اي رفتن و من خوشحال شدم ولي در كمال ناباوري ميديدم كه شوهرم هر پنجشنبه و جمعه منو تنها مي ذاره و ميره پيش اين آقا. يه روز روي كامپيوتر شوهرم يه نامه عاشقانه ديدم و ازش خواستم توضيح بده. اين هم بگم همسرم از اينكه من برم سر موبايل و نوت بوكش به شدت بدش مياد و بهم اجازه نمي ده و روي سيستمش هم پسورد گذاشته بود. متوجه شدم كه يكي از خانومهاي مجرد كلاس عاشق شوهرم شده و اين عشق بر ميكرده به چند سال پيش حتي قبل از ازدواج ما و زماانيكه با شوهرم همكار بوده. همسرم اول منكر شد و منو كلي دعوا كرد كه چرا سر وسايلش رفتم ولي وقتي ديد من همه چيو ميدونم اعتراف كرد كه اره اون عاشق منه. ازش پرسيدم تو چي دوسش داري كه گفت آره و عشق من از نوعي نيست كه تو بفهمي و از ازل تو دل من نهاده شده و ....گفتم منو بيش تر دوست داري يا اونو گفت نمي شه مقايسه كرد من هر دوتونو به شيوه خودش دوست دارم. داشتم ديوونه مي شدم. بهش گفتم باشه اگه اينقدر راحتي من هم ميرم با يكي ديگه تو هم با يكي ديگه اينجوري درسته؟ دوست داري؟ گفت نه. گذشت تا من به هر ترفندي بود پاي اين زنو از زندگيم (البته فكر كنم) كوتاه كردم ولي نسبت به زندگيم دلسرد شدم. از يه طرف مشكل جنسي كه داشتيم و كلا اعتماد به نفسمو داشتم از دست ميدادم و از طرف ديگه احساس ميكردم اين كلاس و استاد داره به زندگيم ظربه مي زنه.
تا اينكه پارسال من و همسرم دعوامون شد و ايشون منو 40 روز گذاشت منزل پدرم و رفت و ديگه سراغي از من نگرفت . بينهايت بهش وابسته بودم و اخر هم خودم پيغام دادم و به زور اومد دنبلم و رفتم سر زندگيم كه متوجه شدم استاد شوهرمو ترغيب كرده كه به يه كاري كه سرمايه زياد مي خواست و ريسك باالايي داشت دست بزنه و همه چك و مسائل ماليش گردن همسر من بود و اون هم بدون سرمايه. از اينكه به من نگفته و با استاد مشورت كرده و اون اقا ترغيبش كرده خيلي ناراحت شدم ولي تصميم گرفتم به روي خودم نيارم. چون من و شوهرم سر مسئله كار ايشون خيلي با هم جر و بحث داشتيم و ايشون اصلا نظر منو مهم نميدونه با اينكه هر دو توي يه رشته تحصيل كرديم و من هم شاغلم و تا حدي نسبت به مسائل كار صاحب نظر. شوهرم بعد از 5 ماه كار ورشكست شد و علي موند و حوضش و بدهي زياد. دلم ميخواست درس بگيرره و دور اين استادو ديگه خط بكشه ولي نه هر روز اس ام اس. و تلفن و طبق اوامر استاد كار كردن.
اين چند روز تعطيلات هم بنا بود يا بريم شهري كه پدر و مادر همسرم هستن يا بريم شهري كه استاد هست كه شوهرم تصميم گرفت بره ديدن استاد چون دلش برا استاد تنگ شده بود و من اينو از اسام اس هاش فهميدم. ولي بليط گيرمون نيومد و ايشون تصميم گرفت منو تنها بذاره و با ماشين بره . مادر پدر من هم رفتمن سفر و من انتظار نداشتم تنها بمونم ولي باز هم جلوشو نگرفتم و گفتم خودت فكر كن ببين چقدر ارزش داره كه منو تنها بذاري و بري. كه گفت مجبوره و ديگه وقت نمي كنه. قرار بود پريشب نصف شب حركت كنه. ساعت موبايلش زنگ زد. بيدارش كردم ولي باز خواب موند و فرداش كلي اعصابش خورد بود من هم از اينكه روز جمعم رو با اعصاب خورد ي اون طي كنم ناراحت بودم و ناراحتيمو ابراز كردم كه به من چه كه خواب موندي و چرا حالا داري روزمونو خراب مي كني و كلي گريه كردم . هيچوقت وقتي ناراحتم و گريه مي كنم سراغم نمياد تا از دلم درآره. عصر ديدم توي اتاق درو بسته و داره با استادش در مورد دعوامون صحبت مي كنه و اينكه صلاح نميدونه كوتاه بياد و ...كلا هر وقت بينمون مسئلهاي پيش مياد با به استاد اس ام اس ميزنه ولي جوابهاي استادو پاك مي كنه و اين اس اماس ها هم از دستش در رفته كه من ديدم.عصباني شدم و با هم حسابي دعوامون شد حتي به هم گلاويز شديم تا حالا اينجوري دعوا نكرده بوديم. از خونه اومدم بيرون و بهش گفتم دور اين مرد و خط بكش اگه رفتي ديدنش ديگه پا تو تو اين خونه نذار. يه ساعت بعد كه اومدم خونه ديدم قفل درو عوض كرده به استادش زنگ زدم و گفتم اين كار و كرده و اينكه از زنگيمون چي مي خواي چررا ولمون نميكني و ...
جايي نداشتم كه شبو اونجا برم. اونقدر هم گريه كرده بودم كه نا نداشتم و بعد از دور زدن تو خيابون باز برگشتم خونه كه ديدم لاي درو باز گذاشته. اومدم تو . قرص خواب خوردم و خوابيدم. حالا موندم با اين زندگي چيگار كنم. همسر من ادميه كه وقتي دعوا كنيم حرف نمي زنه و تا مدتها قهره تا من برم جلو تمومش كنم. ولي ديگه نمي خوام اينكارو بكنم. از طرفي بسيار به نوازش و محبتش نياز دارم تشنه محبتم حتي توي اوج دعوا و كتككاري رفتم بغلش كه پرتم كرد اونور . مند خيلي دوسش دارم خيلي. تو رو خدا كمكم كنين. از مشائئر هم نتيجه نگرفتم يا نمياد يا اگه بياد بعد دو جلسه ترك مي كنه و مي گه تو مي خواي مشاور منو متقتعد كنه كه كارهاي تو درسته و من اشتباه مي كنم.
تو رم خدا كمكم كنيد. اينم بگم من خيلي بچه ميخوام ولي شوهرم نه. اصلا نمي شه راجع بهش حرف بزنيم. مي گه هنوز به دانايي نرسيديم براي تربيت بچه. دلخوشي اي توي اين زندگي ندارم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)