سلام خوشحالم اینجا رو پیدا کردم.من و شوهرم 11 ساله که ازدواج کردیم من 32 سال دارم و ایشون 40 سال.ما با هم بر اساس خواستگاری و به روش سنتی ازدواج کردیم.من هیچ شناختی از اون و خانواده ش نداشتم و فقط بر اساس حرفهایی که میزد و بسیار متین و موقر بود و من ازش خوشم اومد اونم عاشق من شد و خیلی ناشیانه هر دو فکر کردیم که برای هم ساخته شدیم و کمتر از 2 ماه رفتیم زیر یک سقف .خانواده من راضی نبودن میگفتن پسر خوبیه اما نمیتونه زندگیه راحتی برات فراهم کنه و تو توی زندگی سختی نکشیدی و زندگی که این میتونه برات درست کنه به تو نمیخوره ولی من اصرار داشتم که انتخابم درسته دست آخر هم رضایت دادن . از آشنایی تا ازدواج که کلا 2 ماه شد که میدونم فوق العاده احمقانه بود و من خام بودم هیچ حرکت بدی ازش ندیدم فقط خانواده ش که خودشون باعث و بانی آشنایی ما بودن منو تحویل نمیگرفتن ولی من همش میگفتم ما دوتا اوکی هستیم اونا مهم نیستن.از طرفی دوست پسری داشتم که بی نهایت دوستش داشتم ولی مدتی بود که اصلا به تلفنهام هم جواب نمیداد و من خیلی ضربه خوردم و حس کردم بعد از چهار سال حالا منو نمیخواد از اینکه دائم به اهانه های مختلف منو بازی میداد حالم بد بود و این خواستگار جدیدم به من عشق میورزید و عاشقم بود جوری که خانواده خودش تعجب کرده بودن .هم خوش قیافه بود هم کلا آدم با شعور و با شخصیت و ایده آلی به نظر میرسید مشکل خانواده من هم با اون فقط این بود که میگفتن از نظر مالی پایین تره نمیتونه منو تامین کنه.خلاصه اینکه از همون فردای عروسی با من بد برخورد کرد سر کوچکترین مساله ای فریاد میزد ظرف میشکست و من صدام در نمیومد خودم انتخاب کرده بودم و دلم هم نمیخواست با گفتن این موضوع به خانواده م اونها رو نگران کنم.منو کتک میزد اون روزا من معلم دبیرستان بودم اگر دیر میومدم خونه هزارتا تهمت بهم میزد یه بار رفتم آرایشگاه دیر شد بعد که اومد دنبالم اول منو یه کلی کتک زد بعدشم بدنمو وارسی میکرد میگفت حتما تو آرایشگاه بلایی سرت آوردن که دیر اومدی بیرون.
این مساله دوسال طول کشید و من به هیچ وجه به خانواده م نگفتم هر وقت هم میرفتیم خونه مامانم خودم رو شاد نشون میدادم که اونها بویی از قضیه نبرن.
چند بار هم میخواستم خودم رو بکشم اما دلم به حال خانواده م سوخت هر بار بهش میگفتم بیا بریم مشاوره میگفت تو دیوونه ای نیاز به روانشناس داری خودت برو.
کلا خودشو خیلی بالاتر و بهتر از همه میدونه هیچکی رو قبول نداره و حرف حرف خودشه .بعد از دوسال تصمیم گرفت بیاد خارج از ایران و من موندم پیش خانواده م .حدود دوسال از هم دور بودیم و هر بار پشت تلفن گریه و زاری میکرد که دلش تنگ شده و من هم برای اون بی تابی میکردم خوب خانواده م هم توقع داشتن من زودتر برم پیشش.ولی تو دوسالی که پیش مامان بابام بودم کلی بهم خوش گذشت دوباره متولد شده بودم دوباره میخندیدم دوباره شاد بودم و بدون ترس از داد و فریادهای اون زندگی میکردم تا اینکه کارم جور شد و من هم به اون پیوستم.
وقتی پام رسید به فرودگاه تا منو دید اشک ریخت و خلاصه ادعای اینکه از خوشحالی میخواد فریاد بزنه.من هم خوشحال بودم که به شوهرم پیوستم.
اخلاقش خیلی عوض شده بود میتونم بگم بدتر از قبل حالا دیگه غریب هم بودم و هیچ حامی ای نداشتم چند ماه بعد متوجه شدم باردارم.اون اشک شوق میریخت و من اشک غم .این وسط فقط بچه کم بود رفتم پیش دکترم و گریه کردم اونم گفت تصمیم با خودته میتونی بچه رو نگه داری یا بندازی.همزمان با اون روزهای بد یکی از فامیل های دورم که پسر مجردی هست و همین جا زندگی میکنه و روزگاری من دوستش داشتم با من تماس گرفت.دلم لرزید با خودم فکر کردم که چرا بذارم بچه دار بشم و با این مرد یه عمر در عذاب باشم بچه رو سقط میکنم بعدشم میرم پیش همین فامیلم که تنها کسی بود که تو غربت داشتم.ولی به خودم نهیب زدم که این فکر یه آدم فاسد میتونه باشه پس بیخیال شدم.وقتی تو اسکن بچه رو دیدم دلم نیومد که از بین ببرمش از طرفی همسرم تهدید کرد اگر این کارو بکنم به تمام فامیلم در ایران زنگ میزنه و میگه که من از قبل از اینکه بیام خارج از یکی دیگه باردار بودم حالا از ترس آبروم بچه رو میخوام از بین ببرم.
هر چی به مامانم زنگ میزدم گریه میکردم اشک میریختم که من این بچه و شوهر رو نمیخوام میخوام برگردم ایران من میخوام جدا بشم فقط منو به صبوری دعوت میکرد و میگفت گناه میکنی من نمیبخشمت اگه این کارو بکنی حالا دلت تنگ شده داری بهانه میاری.تسلیم شدم تسلیم روزگار تسلیم خواهشهای مادرم تسلیم آبروم که الکی داشت بر باد میرفت با اینکه میدونستم اینجا دولت به من حق میده ولی از تنهایی تو غربت وحشت داشتم.بچه رو نگه داشتم هر روز باهاش درگیر بودم هنوز منو میزد و تهدید میکرد اگر به پلیس بگم خودمو وبچه رو تو خواب میکشه .سکوت کردم و هیچ نگفتم هیچ کسی باورش نمیشد و نمیشه که منی که مجرد بودم زیر بار حرف هیچ کسی نمیرفتم حالا اینقدر خوار و ذلیل شدم.
دعواهامون ادامه داشت تا بچه به دنیا اومد در کنار اینها نمیذاشت من با کسی دوست باشم و هر کی باهامون دوست میشد این با یه دعوای ساختگی پای طرف رو از خونمون میبرید.
نمیدونم چرا اینقدر احمقانه به این زندگی تن دادم من تحصیل کرده عقب افتاده فکر میکردم که باید خانواده رو حفظ کرد.اینم اعتراف میکنم که عشقی که نسبت به این فامیلم داشتم در من گاهی شعله میکشید و بر خلاف اینکه سالی یه بار هم باهاش تلفنی حرف نمیزدم فکر اینکه اگر با این ازدواج کرده بودم زندگیم بهتر از این بود منو داغون میکرد و در خفا اشک میریختم و نادم بودم.
بچهمون دو ساله که شد و این هنوز منو سر کوچکترین مسئله ای کتک میزد عزمم رو جزم کردم تا به پلیس بگم و این بار بدمش دست قانون ولی از عواقب بعدش ترسیدم واسه همین الکی تهدیدش کردم که به یه گروه حمایت از زنان گفتم و اونها هم گفتن اگه دوباره تو رو کتک زد به ما بگو تا از این خونه بندازیمش بیرون و بفرستیمش دادگاه که البته اگر من گزارش میدادم این بلا هم سرش میامد.فکر کنید اون بچه بدبخت بی نوای من چی کشید یه مادر افسرده و داغون که حوصله گریه های بچه رو نداشت و یه پدر روانی که گاهی عاشق بود و گاهی جلاد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)