سلام دوستان
وقتی ادم مشکلی داره نمیتونه به تنهایی از همه جوانب بهش نگاه کنه و بهترین راه حلو انتخاب کنه چون هم ازنظر روحی وضعیت خوبی نداره وهم تجربه کافی
متاسفانه من هم اخیرا به یه مشکلی برخوردم که در موردش نمیتونم با کسی صحبت کنم
فکر میکنم اینجا بهترین مکان برای مشورت باشه داستان یه خورده طولانیه لطفا کمکم کنید
من توی یه خونواده مذهبی بزرگ شدم واز همون ابتدا یاد گرفتم اعتقادات یک انسان تمام دارایی اونه پس باید اونها رو خیلی خوب
بشناسه وتا پای جون ازشون دفاع کنه با دوستام تو مدرسه فامیل و به خصوص با پدرم راجع به مسائل اعتقادی اجتماعی وکمو بیش سیاسی بحث مییکردیم هم دیگه رو قانع میکردیم بعد دوباره هرکی حرف خودشو میزد دوباره بحث میکردیم خلاصه اوضاعی بود
8 سال پیش وارد دانشگاه شدم قبل از اون خیلی تو بند مسائل سیاسی نبودم فکر میکردم مال ادم بزرگاس خودشون بهتر میدونن چیکار کنن اما توی این 8 سال اونقدر درگیر این بحثا شدم که زندگیم 50 50 بین درس و مسائل اعتقادی سیاسی تقسیم شد و تقریبا تمام مدت تو دانشگاه بودم خیلی شبا تو خوابگاه پیش بچه ها میموندم
البته در کنارش درسمم میخوندم خیلی خوب . دو ترم شاگرد اول شدم با خونواده ام هم مشکلی نداشتم اونا هم منواز هر نظر کاملا قبول دارن
خیلی کتاب می خوندم روزنامه سایت اخبار دانشکده بحث با استادای سکولار ویا حتی کاملا لائیک این سرگرمی وتکلیفو لذت زندگی من بود
یکی از این استادا استاد م. م بود یه ادم کاملا مذهبی معتقد به مسائل اخلاقی عاشق اهل بیت اما یه خورده غرب زده درس خونده اونور بود وبه خیلی از مسائل حکومتی ایراد داشت البته اینم بگم که قبل وبعد از انقلاب هم به خصوص اونور فعالیتهای دانشجویی خیلی خوبی انجام دادن
من به شخصه ایشون رو خیلی دوست داشتم یه ادم خوش فکر منطقی خوش حرف و در یه کلمه دوست داشتنی
خیلی باهاش حرف زدم خیلی باهاش بحث کردم خیلی چیزا ازش یاد گرفتم (همیشه مدیونشم )خیلی وقتا باهم دعوامون میشد حرف همدیگرو رد میکردیم اما هیچوقت همدیگه رو محکوم نکردیم
با اینکه خیلی رو اعصابش بودم هیچوقت طردم نکرد بهم کتاب معرفی میکرد منبع حرفاشو میگفت همیشه مستدل ومستند حرف میزد
من دانشجوش بودم میدونست میخوام باهاش مخالفت کنم اما برام وقت میذاشت
همیشه میگفت این حرفت اشتباهه منطقی نیست هیچوقت نگفت تواشتباه میکنی تو منطقی نیستی
با شجاعت تمام میگفت اره تو درست میگی این حرف منم اشتباهه وباز باهم بحث میکردیم چایی میخوردیم
چه لذتی داشت چایی هایی که استاد برام میریخت با شکلات فندقی (فکر کنم از اونور میاورد)
اما این لذت ادامه پیدا نکرد
از تقریبا 3 سال پیش بحث انتخابات شروع شد
باز با هم بحث میکردیم حالا دیگه بیشتر مسائل روز بود چون انتخابات نزدیک شده بود بحثامون مثل قبل دوتایی نبود هفت هشت نفری میشدیم
خیلی از بجه ها اطلاعات خوبی نداشتن بحثو منحرف میکردن بدوبیراه میگفتن توهین میکردن استاد چیزی نمیگفت چون موافق نظراتش بود! بیشتر نتیجه بحث براش مهم بود وقتی هم بعد از جلسات بهش انتقاد میکردم میگفت دانشجوین جوونن داغن ایرادی بهشون نیست انتخابات تموم شه اینا هم بحثای سیاسی یادشون میره !!!!!!!!! من میمونم وخودت البته بعد از انتخابات تو با ید حرص بخوری!!!!(بعد خندید)
منم چیزی نگفتم جلسات بعدی هم به همین ترتیب اما من دیگه اروم نبودم اصلا انتخابات برام مهم نبود اما نمیتونستم در مقابل توهینا و بی انصافی بعضی از بچه ها سکوت کنم (با این توجیه که فضا ملتهب و داغه واین به نفع همه است !! این دقیقا جمله استاد بود)
نمیخوام قصه تعریف کنم
درگیریا شروع شد به خصوص بعد انتخابات استاد هم بیخیال نمیشد هنوز داغ بود
دو هفته بعد به مدت سه روز گرفتنش نمیدونستم باید چیکار کنم درگیر اتفاقات هم بودم بالاخره ولش کردن دیگه خبری ازش نداشتم
باشروع کلاسای ترم مهر فضای دانشگاه اروم تر شده بود نمیدونستم چطور باید سر صحبتو با استاد باز کنم نمیدونستم با دیدن من چه عکس العملی نشون میده
رفتم دفترش در زدم رفتم تو تنها بود سرشو که بالا اورد . . .
دلم نمیخواد تکرارش کنم حتی توی ذهنم خیلی باهام بد حرف زد خیلی توی تموم عمرم کسی اینجوری باهام حرف نزده بود
مضمون حرفاش این بود که من باعث شدم بازداشتش کنم من نامردم من نمک به حرومم من حرمت نمیشناسم من یه نفهم بی همه چیزم و حرفایی که مطمئنم اولین بار بود که از دهنش خارج میشه چون فوق العاده ادم مودب ومحترمی بود
از اتاقش اومدم بیرون وتا به امروز دیگه اونجا نرفتم
دلم از این میسوخت که من کوچکترین نقشی تو این قضیه نداشتم اما چون مستقیما به خودش انتقاد میکردم یا خیلی تند تذکر میدادم همه چی رو از چشم من میدید
منم بیخیالش شدم حتی دیگه دلیلی برای تبرئه خودم ندیدم دیگه بیشتر از این چی میخواست بگه؟! چی میخواست بشه؟
قضیه تموم شده بود من استادمو برای همیشه از دست داده بودم و باید با این موضوع کنار میومدم
گذشتو گذشتو گذشت تا 5 ماه پیش وقتی فهمیدم استاد یه دخترم داره
مشکلات من از تازه از حالا شروع میشه
فقط دو روز تو هفته کلاس دارم بقیه روزا رو تو دانشگاه کار میکنم یه کار دفتریه تو یکی از دانشکده ها درامد هم بد نیست
یکی از همین روزا خیلی اتفاقی با دختر استاد م. م اشنا شدم خانوم ر.م نه بذار بگم ریحان البته ریحان خانومه ولی من از خانومش فاکتور میگیرم ریحان خالی
نحوه اشناییمون هم اینجوری بود که برای یه کار اداری اومد پیش من از روی فامیلیش وحتی چهره اش حدس زدم که دختر استاده
اما چیزی نگفتم نمیدونم شاید حس کنجکاوی بود شایدم یه چیز دیگه که مجبورم کرد بیشتر بشناسمش چون رشته لیسانسم به رشته ایشون نزدیک بود تو ترم جدید با هماهنگی یکی از استادا (که منو از قبل میشناسه) همراه استاد میرم سر کلاسشون که مثلا به بچه ها کمک کنم
خیلی خانوم و مودبه هم رفتارش وهم ظاهرش کاملا موقر و متینه با حجاب کامل وقتی هم که می خواد حرف بزنه خیلی دقت میکنه که چی بگه انگار از قبل یه متن اماده کرده اهسته اما منطقی ومحکم حرف میزنه
عین پدرشه اما مهربون ترو خوشگل تر!
یه جوری سر صحبتو باهاش باز کردم بعد مثلا تازه همون موقع فهمیدم که دختر استاده که ای بابا شما دختر استادی ؟!وای من چه ارادتی به ایشون دارم وکلی ازش تعریف کردم البته دروغ نگفتم داستانای سه سال قبلو براش گفتم اما دیگه نگفتم خیلی با هم صمیمی بودیمو بعد سر هیچی (شایدم همه چی!) رابطه مون شکراب شد
بهش کتاب وجزوه و نرم افزار دادم وکلی تشویقش کردم واسه یه مسابقه که یه مدت بعد برگزار شدو ریحان رتبه دومو اورد !
میدونست بهش علاقه دارمو میدونستم بهم یه کوچولو علاقه داره
اون موقع تازه از خواب بیدار شدم که پسره احمق داری چی کار میکنی ؟! پدرش چشم دیدنتو نداره تو رو مقصر همه چی میدونه تازه اینا همه یه طرف نظرات فکری سیاسی تورو اصلا قبول نداره !
قبلا با ریحان راجع به اعتقادات سیاسیم حرف زده بودم بهش گفته بودم خیلی با پدرش کل کل کردم وشوخی شوخی خیلی اذیتش کردم ریحان هم خندیدو جواب داد "اره پدرم به نظرات همه احترام میذاره و اگه بخوان باهاشون بحث میکنه اما من خیلی بحثای سیاسی رو دوست ندارم یه دونه بابا که سیاسیه برای خونه ما بسه!"بعد راجع به بازداشت پدرش گفت و اینکه اون سه روزچقدر براشون سخت بوده!
خدا میدونه وقتی داشت این حرفا رو میزد چی کشیدم اگه بعد که همه چی رو بفهمه مثل پدرش منو مقصر بدونه چی ؟!
اگه ازم بدش بیاد بگه ازم متنفره!!! چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به خودم گفتم خب حالا یه اشتباهی کردی تو که تا حالا کم ریاضت نکشیدی اینم روش
بزن تو گوش دلت که دیگه جرات نکنه یواشکی از قفس سینه ات بیاد بیرون !
الان خیلی وقته دنبال دلم میگردم اما پیداش نمیکنم نمیدونم چرا وقتی حتی از دور ریحانو میبینم سینه ام تنگ میشه؟
بگین چی کار کنم برم به پای استاد بیفتم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واسه کاری که نکردم بگم غلط کردم؟؟؟؟؟
خدایا چرا اینجوری منو امتحان میکنی میخوای غرورمو بشکنم ؟؟؟؟؟
چرا ااینجوری شد داشتم زندگیمو میکردم . . .
علاقه مندی ها (Bookmarks)