سلام دوستان
6 شهريور 89 آخرين پست من بود و من رفتم جز به نتيجه رسيده ها ..
خوشحالي من فقط دو هفته بود ، با همسرم آشتي كرده بوديم و از من قول گرفت كه ديگه رفتار بچه گانه نداشته باشم و.... خيلي عاشقانه و مثل سابق خداحافظي كرد و به محل كارش (جنوب) رفت.. از روزي كه رفت فقط سه روز با من صميمي بود و كم كم ارتباط ما يكطرفه شد (من تماس ميگرفتم) يك ماه نشده بود كه ديگه جواب تماس هام رو هم نداد... تا 4 ماه بعد از اون جريان با من ارتباط برقرار نميكرد ولي مثل قبل جواب خانوادم رو ميداد و هربار براي نيومدنش بهانه اي مياورد... گذشت گذشت هفت ماه از اين جريان گذشت و من حتي صداي شوهرم رو نميشنيدم... شب عيد بها خانوادش در ميون گذاشتم و روزهاي اول عيد شوهرم اومد و منزلمون هم نيامد و بيرون با پدرم قرار گذاشت البته منم حضور داشتم به بابا گفت من يه سوتي هايي توي زندگيم دادم كه زنم بهم بدبين شد ولي من به هيچ وجه دوست نداشتم درباره گذشتم چيزي بدونه ولي خودش انقدر كنجكاوي كرد تا ابروي من رو برد و الانم ديگه اميدي به اين زندگي ندارم و فقط اومدم بگم و برم ميتونين بريد از دستم شكايت كنيد و مهرش رو به اجرا بذارين ومنو بندازين زندون ولي من ديگه باهاش زندگي نميكنم .. چند ساعت بعد با حضور خانوادش جلسه ي خانوادگي تشكيل شد و بزرگترا تصميم گرفتن بريم مشاوره .. توي تعطيلات نوروز ديگه با هم تماسي نداشتيم بعد از تعطيلات رفتيم مشاوره در حضور مشاور گفت ما مشكلي با هم نداريم فقط نميدونم چرا فراري شدم و طوري مطرح كرد كه ديگه نميتونه من رو تحمل كنه و مشاور هم بهش گفت اگه نميتوني تحملش كني هرچه سريعتر براي جدايي اقدام كن.. البته قبل از اينكه بريم مشاوره من بهش گفتم اگه مايل نيستي ميتونيم نرمي مشاوره و براي طلاق توافقي اقدام كنيم اولش گفت طلاق توافقي خوبه ولي بايد مهريت رو بگيري و يكم ديگه فكر كرد و گفت نه ميترصسم طلاقت بدم پشيمون بشم...
از اونجا كه اومديم بيرون گفت يك هفته زمان لازم دارم تا تصميم رو بگيرم توي اون چند روز خيلي اخلاقش خوب بود بهم محبت ميكرد مثل گذشته ها شده بود ..و از من هم خواست توي اون يك هفته به هر دو طرف يعني جدايي و يا ادامه زندگي فكر كنم ... من هم بهش گفتم من به طلاق توافقي راضي نيستم ولي اگه نخواست با من زندگي كنه اقدام كنه و من ازش مهريه نميخوام و اصلا اذيتش نميكنم ... (اون هيچوقت نگفته مهريت رو ببخش)
بعد از يك هفته چند شب قبل تماس گرفت و گفت زندگي كردن باهات برام سخته و از طرفي جدايي هم خيلي سخته .. اگه اتفاقي افتاد فكر نكن فقط من مقصر بودم و از اينطور حرفا .. بعدش هم گفت ما با هم رابطه ي خوبي داشتيم همديگه رو ميفهميديم اتفاقاي پارسال بينمون فاصله افتاد و اصلا نفهميدم چي شد اينطور ي فراري شدم و نهايتا گفت بيست روزه ديگه براي طلاق اقدام ميكنم..
منم گفتم خدا به همرات و بعدش هم خداحافظي كرديم...
در حال حاضر يه عالمه علامت سوال توي ذهنم هست ... اگه منو نميخواست چرا هشت ماهه قبل آشتي كرد؟ چرا همون موقع اقدام نكرد؟ البته من ديگه به هيچ عنوان بهش براي ادامه ي زندگي اصرار نميكنم و خيلي آرومم
فقط خودم رو نميتونم ببخشم چون من باعث بهم خوردن زندگيم شدم ( از نظر شوهرم من زيادي بهش گير ميدادم و اون فقط به فكر زندگي بوده )ميگه من هيچوقت به جدايي فكر نميكردم و هيچوقت دلم نميخواست حرفم رو عملي كنم و....
درسته من بچگي ميكردم ولي هميشه ميترسيدم از اينكه شوهرم با كسي در اتباط باشه و عامل بدبيني من گذشته از رفتاري خودش خانوادش بودن كه هميشه منو به شك مينداختن هميشه اول احوالپريسشون از من ميپرسيدن ديگه با كسي ارتباط نداره؟ يا مثلا خواهر شوهرم از عكساي دوست دختر شوهرم ميگفت از چهره ش تعريف ميكرد و ميگفت توي لپ تاپش ديده و در واقع محرك اصلي من براي تجسس خانوادش بودن
الان چون خيلي براي حفظ زنديگم تلاش كردم بيشتر دلم ميسوزه و ديگه نميدونم بايد چكار كنم... هنوز نميدونم واقعا اقدام ميكنه يا ميخواد منو بسنجه.. آيا هنوز هم مثل قبل فقط ميخواد تهديدم كنه...
قبلا هر بار تهديدم ميكرد به جدايي من كلي غصه ميخوردم و خودم رو از بين ميبردم ولي توي اين هفت ماه فقط به زندگي خودم رسيدم غصه هام رو خرج ايمان كردم كلي توي تخصص و كارم پيشرفت كردم از نظر ظاهري هم انقدر روبراه شدم كه خودش وقتي منو ديد با اينكه خيلي خودخواهه گفت ماشاالله خيلي خوشگل شدي...
نميدونم چرا هنوز هم براي جدايي اصرار داره؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)