سلام من تازه عضو این سایت شدم و امیدوارم بتونم از کمک شما استفاده کنم.
حدود 2 ساله که ازدواج کردم، خدا رو شکر تا به حال هم مشکل خاصی با همسرم نداشتم. همسرم رابطه خوبی با پدر و مادرم داشت که همین چند روز پیش به مشکل برخوردیم. شاید بهتر باشه قضیه رو با جزئیات بیشتری بگم، من و همسرم به صورت ناخواسته و به اصرار پدرم با اونها به مسافرت رفتیم. در اون سفر هم شخصی بود که زیاد از بودن ما خوشحال نبود و خلاصه خیلی به من و همسرم بد گذشت، ولی ما هیچ حرفی نزدیم تا روز آخر که تصمیم گرفتیم یه کم به خودمون خوش بگذرونیم، در تمام اون مدت هم پدرم با ما هم عقیده بود و از اون شخص دل خوشی نداشت. متاسفانه پدرم اخلاق خیلی بدی داره و اون هم دهن بین بودنشه، خصوصیات خوب خیلی زیاد داره اما این خصوصیتش همیشه باعث آزار دیگران به خصوص مادرم بوده. حدود 2،3 ساعتی پدرم با اون شخص همراه بود و توسط اون شخص خاص شدیدا تحت تأثیر قرار گرفت.
من مشکل سردرد و کمر درد داشتم و خیلی برام سخت بود که مسیر برگشت طولانی بشه و بخوایم منتظر بقیه توی جاده باشیم، (دو تا ماشین بودیم). پدرم اومد توی ماشین ما نشست، پدرم و همسرم هر وقت با هم تنها می شدن مدام در حال صحبت و بگو بخند بودن اما ایندفعه پدرم هیچ صحبتی نمی کرد. چند بار همسرم خواست باهاش سر صحبت رو باز کنه اما موفق نشد، اینم بگم که هم من و هم همسرم به خاطر رفتار شخص ذکر شده شدیدا عصبی بودیم به طوری که من چند بار گریه کردم و همسرم به شدت عصبانی شده بود. اما پدرم خیلی نگران اون شخص شده بود و مدام از ماشین ما باهاش تماس می گرفت و حالش رو می پرسید، اینم بگم که اون شخص خاص هم داماد دیگه پدرم بود که توی شهرستان زندگی می کنن و از ما دورن، اما گفتن نداره کلا خانواده ای هستن که همه می شناسنشون به جز ما، یعنی دیگه الان ما هم شناختیمشون، فقط به خودشون و خواسته های خودشون فکر می کنن و انتظار دارن دیگران دست به سینه اوامر اونها رو انجام بدن. هر چند که خواهر خودم عضو اون خانواده هست اما کاری کرد که خیلی ازش دلخور شدم. به خاطر اخلاقی که دارن هیچ کدوم از اعضای فامیل (خواهر و برادر دیگه ام) با اونها مسافرت جایی نمی رن ولی نمی دونم چرا ما فکر می کردیم که اونها هم دوست دارن ما باهاشون باشیم و بیشتر برای اینکه تنها نباشن و همسفر هم سن خودشون داشته باشن باهاشون رفتیم.
پدرم 2 ساعت اول رو رانندگی کرد و بعد همسرم نشست، همسرم توی رانندگی شب مشکل داره و خیلی سختشه، ما خیلی اصرار داشتیم که ظهر برگردیم البته نمی خواستیم برنامه اونها رو به هم بریزیم و می خواستیم خودمون دو تایی برگردیم که باز پدرم گفت کارتون زشته و نذاشت که ما برگردیم ما هم به خاطر اینکه پدرم ناراحت نشه تا ساعت 5 بعد از ظهر موندیم و همه با هم برگشتیم. توی راه یک بار پدرم به همسرم گفت که بغل نونوایی بایسته تا برای دختر خواهرم که توی ماشین دیگه بود نون بخره، همسرم گفت که پدرش براش می خره و به بابام خیلی برخورد، ولی با همه این حرفها همسرم ایستاد و پدرم نون خرید و توی دو تا ماشین گذاشت، من هم از پدرم خواستم به خاطر سر درد و کمردردم اجازه بده که توی راه توقف نکنیم چون میخواستم سریعتر برسم خونه. پدرم هم در ظاهر قبول کرد.
توی راه که دیگه همسرم نشسته بود و هوا تاریک شده بود، به خاطر آرتروز گردنش خیلی اذیت می شد و چون چشماش ضعیف هست خیلی اذیت بود و مطمئن بودم که خوابش هم گرفته، نه من نه همسرم رومون نمی شد که به پدرم بگیم بیاد رانندگی کنه، برای همین من همه اش به همسرم می گفتم که بذار من بشینم، خسته شدی و .. به این امید که پدرم متوجه حالش بشه و بخواد رانندگی کنه، اما متاسفانه برعکس بود ومدام به شوهر خواهرم زنگ می زد که خوابت نمیاد، اگه خسته ای بزن کنار تا ما بهتون برسیم و من بشینم به جات. خلاصه از بس من به همسرم گفتم که پدرم زیر لبی و با عصبانیت به همسرم گفت که بزن کنار من بشینم. (من قبلها به همسرم گفته بودم که پدرم رانندگی شب اذیتش می کنه و معمولا با عینک رانندگی می کنه) همسرم چون همچین حرفی رو از من و حتی از خود پدرم هم شنیده بود به پدرم گفت: عینک دارید؟ اذیت نمی شید؟ پدرم با عصبانیت گفت نه، همسرم هم گفت که خوب اینطوری اذیت می شید خودم میرم. این گذشت تا نزدیکی های تهران، همسرم از فرط خستگی گفت که توی شهر میدم بابا بشینه، که پدرم گفت من نمی شینم، توهینی که تو به من کردی تا به حال هیچ کس به من نکرده و .. من گیج مونده بودم که چه توهینی بهش شده و نگو از اینکه همسرم بهش گفته عینک داری بهش برخورده، در صورتی که خود همسرم عینکی هست!
همسر من هم یک بدی که داره اینه که خیلی سریع عصبانی میشه و نمی تونه جلوی عصبانیتش رو بگیره مخصوصا اگه کسی نا حق بهش حرفی بزنی، و از طرفی هم خیلی رک و راست حرفهاش رو می زنه. همسرم اول گفت که شما دنبال بهونه می گردید من چه توهینی دارم بکنم و من خودم عینکی هستم میخواستم که اذیت نشی، بعد پدرم گفت که من اونها (خانواده خواهرم) رو ول کردم و اومدم اینجا منو از اونا دور کردین، همسرم هم خیلی عصبانی شده بود و گفت ما نگفتیم که شما بیاین توی ماشین ما و خلاصه بحثشون بالا گرفت اما بعد دوباره همسرم ازش معذرت خواهی کرد و گفت من دستت رو می بوسم و .. ولی باز پدرم روی حرف خودش بود که به من توهین کردی و .. ما اونو در خونه پیاده کردیم و رفتیم خونمون من تا صبح گریه می کردم و هزیون می گفتم و همسرم هم از من بدتر بود...
حالا موندیم چی کار کنیم، حرفهای دیگه هم زده شده و من نگفتم، الان نمی دونیم کار درست چیه، خودمون تصمیم گرفتیم که تا دو هفته با پدر و مادرم رفت و آمد نکنیم نمی دونم چی درسته چی غلط و در حال حاضر هم پدرم فقط اون جمله همسرم که ما نگفتیم شما بیاین توی ماشینمون رو توهین می دونه و ناراحته.
علاقه مندی ها (Bookmarks)