با سلام خدمت همه دوستان انجمن همدردی
من 25 سالمه ، از خصوصیات اخلاقی ام اگر بگم من ادمی اروم کم حرف منطقی (البته اگر تعریف از خودم نباشه ) و با کمی اعتماد به نفس ضعیف
البته قبل از تموم شدن درس و سرکار رفتنم فکر می کنم وضع اعتماد به نفس خیلی بدتر بود .الان که مشکلات خانوادگی برام پیش اومده کلا بهم رختم واقعا نمی دونم باید چکار کنم
راستش ماجرا از این قراره که من دختر خاله ای دارم که 2 سال از من کوچکتره قبل از اینکه زن من بشه خالم به خاطر علاقه ای که به من داشت همیشه حرف ازدواج من و اونو می زد ولی من هیج وقت از این حرف خوشحال نمی شدم جون اون رو برای ازدواج دوست نداشتم یه روزی که دانشگاه بودم مادرم باهام تماس گرفت و گفت خالت پیشنهاد ازدواج شماهارا رسما داده و از تو جوب میخاد من چون علاقه ای بهش نداشتم گفتم نه
مادرمم که بدش نمیومد دختر خواهرش زن من بشه تفره رفت و گفت حالا عجله نکن زود تصمیم نگیر بیشتر فکر کن و از این حرفا
ماجرا گذشت و من ماهها فکرم مشغول این مسئله بود تو مدتی که دانشجو بودم یکی دو بار دیگه موضوع را مطرح کردند که من تفره می رفتم ولی دفعه های بعد نمی گفتم نه یه جور دودلی پیدا کرده بود چون دختر خالم خیلی دختر خوبی بود می ترسیدم از دستش بدم پشیمون میشم ولی ته دلم اصلا راضی نبودم
ماجرا گذشت تا اینکه براش خواستگار اومد خالم دوباره اصرار که جواب بدید برای دخترمون خواستگار اومده من که نمی دونستم چکار کنم با یکی از دوستام مشورت کردم اونم این حرفا رو میزد که علاقه بعد از ازدواج ایجاد میشه و اصول دیگه ای هم برای زندگی مهمه واز این جور حرفا تا اینکه من قانع شدم ولی بازم ته دلم راضی نبودم
با اصرار مادرم رفتم خواستگاری همش به این موضوع فکر می کردم که چی بگم که این ازدواج سر نگیره چه دلیل منطقی پیدا کنم که ما به درد هم نمی خوریم ولی با همه این حرفا خواستگاری انجام شد و توافق کردیم روزای قبل از ازدواج اصلا حال خوبی نداشتم همش گریه می کردم با خودم فکر می کردم این استرسای ازدواجه و خودمو اروم میکردم
صبح یه روز رفتیم برای ازمایش خون من همش با خودم می گفتم خدایا میشه جواب ازمایش خونا مون منفی باشه این ازدواج سر نگیره
وقتی من به اون روزا فکر می کنم با خودم میگه مگه یه " نه " گفتن چقدر برات سخت بود که این قدر رنج کشیدی و هنوز تمومی نداره و معلوم نیست کی تموم بشه
الان که نزدیک یک سال و نیم از ازداجمون میگذره من هنوز حال دروست و حسابی ندارم تموم زندگیم شده غصه شده درد شده رنج با خودم میگم من که تمام مدت جونیم پامو کج نذاشم که امروز تو زندگی زناشوییم لذت ببرم وقتی میبینم زندگیم امروز اینجوره از خوب بودم پشیمون میشم با خودم می گم ای کاش من ادم بدی بودم شاید اینقدر دلم نمی سوخت
حالا بعد این همه مدت این همه رنج برای خودمو اون دختر نمی دونم باید چکار کنم مشاورم زیاد رفتم ولی فایده نداره احساس رو نمی تونی با مشاوره به وجود بیاری وقتی هم به جدایی فکر می کنم مثل اینه که به اخر دنیا رسیدم از خدا هزار بار ارزوی مرگ میکنم که مردن برای من از این حقارت شیرین تره از کارشناسان این بخش میخام منو راهنمایی کنن واقعا دیگه نمی دونم چکار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)