به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 23 اردیبهشت 92 [ 17:10]
    تاریخ عضویت
    1390-1-03
    نوشته ها
    9
    امتیاز
    1,681
    سطح
    23
    Points: 1,681, Level: 23
    Level completed: 81%, Points required for next Level: 19
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    6

    تشکرشده 6 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array

    ازدواجی که به خودم تحمیل کردم

    با سلام خدمت همه دوستان انجمن همدردی
    من 25 سالمه ، از خصوصیات اخلاقی ام اگر بگم من ادمی اروم کم حرف منطقی (البته اگر تعریف از خودم نباشه ) و با کمی اعتماد به نفس ضعیف
    البته قبل از تموم شدن درس و سرکار رفتنم فکر می کنم وضع اعتماد به نفس خیلی بدتر بود .الان که مشکلات خانوادگی برام پیش اومده کلا بهم رختم واقعا نمی دونم باید چکار کنم
    راستش ماجرا از این قراره که من دختر خاله ای دارم که 2 سال از من کوچکتره قبل از اینکه زن من بشه خالم به خاطر علاقه ای که به من داشت همیشه حرف ازدواج من و اونو می زد ولی من هیج وقت از این حرف خوشحال نمی شدم جون اون رو برای ازدواج دوست نداشتم یه روزی که دانشگاه بودم مادرم باهام تماس گرفت و گفت خالت پیشنهاد ازدواج شماهارا رسما داده و از تو جوب میخاد من چون علاقه ای بهش نداشتم گفتم نه
    مادرمم که بدش نمیومد دختر خواهرش زن من بشه تفره رفت و گفت حالا عجله نکن زود تصمیم نگیر بیشتر فکر کن و از این حرفا
    ماجرا گذشت و من ماهها فکرم مشغول این مسئله بود تو مدتی که دانشجو بودم یکی دو بار دیگه موضوع را مطرح کردند که من تفره می رفتم ولی دفعه های بعد نمی گفتم نه یه جور دودلی پیدا کرده بود چون دختر خالم خیلی دختر خوبی بود می ترسیدم از دستش بدم پشیمون میشم ولی ته دلم اصلا راضی نبودم
    ماجرا گذشت تا اینکه براش خواستگار اومد خالم دوباره اصرار که جواب بدید برای دخترمون خواستگار اومده من که نمی دونستم چکار کنم با یکی از دوستام مشورت کردم اونم این حرفا رو میزد که علاقه بعد از ازدواج ایجاد میشه و اصول دیگه ای هم برای زندگی مهمه واز این جور حرفا تا اینکه من قانع شدم ولی بازم ته دلم راضی نبودم
    با اصرار مادرم رفتم خواستگاری همش به این موضوع فکر می کردم که چی بگم که این ازدواج سر نگیره چه دلیل منطقی پیدا کنم که ما به درد هم نمی خوریم ولی با همه این حرفا خواستگاری انجام شد و توافق کردیم روزای قبل از ازدواج اصلا حال خوبی نداشتم همش گریه می کردم با خودم فکر می کردم این استرسای ازدواجه و خودمو اروم میکردم
    صبح یه روز رفتیم برای ازمایش خون من همش با خودم می گفتم خدایا میشه جواب ازمایش خونا مون منفی باشه این ازدواج سر نگیره
    وقتی من به اون روزا فکر می کنم با خودم میگه مگه یه " نه " گفتن چقدر برات سخت بود که این قدر رنج کشیدی و هنوز تمومی نداره و معلوم نیست کی تموم بشه
    الان که نزدیک یک سال و نیم از ازداجمون میگذره من هنوز حال دروست و حسابی ندارم تموم زندگیم شده غصه شده درد شده رنج با خودم میگم من که تمام مدت جونیم پامو کج نذاشم که امروز تو زندگی زناشوییم لذت ببرم وقتی میبینم زندگیم امروز اینجوره از خوب بودم پشیمون میشم با خودم می گم ای کاش من ادم بدی بودم شاید اینقدر دلم نمی سوخت
    حالا بعد این همه مدت این همه رنج برای خودمو اون دختر نمی دونم باید چکار کنم مشاورم زیاد رفتم ولی فایده نداره احساس رو نمی تونی با مشاوره به وجود بیاری وقتی هم به جدایی فکر می کنم مثل اینه که به اخر دنیا رسیدم از خدا هزار بار ارزوی مرگ میکنم که مردن برای من از این حقارت شیرین تره از کارشناسان این بخش میخام منو راهنمایی کنن واقعا دیگه نمی دونم چکار کنم

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 18 شهریور 96 [ 20:04]
    تاریخ عضویت
    1389-12-04
    نوشته ها
    404
    امتیاز
    6,886
    سطح
    54
    Points: 6,886, Level: 54
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 64
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    533

    تشکرشده 600 در 287 پست

    Rep Power
    55
    Array

    RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم

    سلام دوست عزیز
    خوش اومدی
    سال نوت هم مبارک
    برای چی از همسرت خوشت نمیاد؟
    چه ویژگیهایی دوست داشتی داشته باشه که نداره؟
    اون چی به شما علاقه داره؟
    توی این مدت از سردی شما گله نکرده؟
    عشقو علاقه به وجو میاد در صورتی که طرفین مناسب هم باشن
    حالا هم دیر نشده برای داشتن یک زندگی خوب گرچه بهتر بود قبلا بیشتر فکر می کردی و حالا که دیگه گذشته.
    انقدر به خودت انرژی منفی نده که من ازش بدم میاد، میتونه شرایطت به خاطر تلقینات باشه.

  3. 5 کاربر از پست مفید tamas تشکرکرده اند .

    tamas (چهارشنبه 03 فروردین 90)

  4. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 23 دی 92 [ 23:11]
    تاریخ عضویت
    1389-12-24
    نوشته ها
    52
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    42

    تشکرشده 47 در 28 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم

    سلام دوست عزیز
    من شرایط تو رو تجربه کردم تا حالا، البته نه در مورد ازدواج بلکه در مورد یک شغل، تمام فرآیند ازدواجتو که تعریف کردی واسه من قابل لمسه. من تو رو درک میکنم. تو در وضعیتی هستی که همه ازش راضین و میگن خوب و عالیه غیر از خودت!
    البته مورد من چون شغل بود من نهایتا استعفا دادم و اومدم بیرون ولی الان بعد از 2 سال میگم اگه مونده بودم طوری نمیشد. به این فکر کن که اگه جدا بشی باید خیلی سختی بکشی و آخرشم فکر نکن که زندگیت از این که هست بهتره میشه، سعی کن مدارا کنی. در ضمن چون تو الان تمام وقتتو در این موقعیت هستی، احساس خفگی و احساس بیچارگی میکنی. اگه موقعیتی پیش بیاد که بتونی یکم دور باشی از این قضایا شاید بهتر و راحت تر بتونی فکر کنی و تصمیم بگیری.
    شما در زندگیت یکبار بدلیل عدم قاطعیت که داشتی صدمه خوردی، سعی کن تو زندگیت قاطعیت داشته باشی. به نکته جالبی اشاره کردی که گفتی اعتماد به نفست پایینه، چون همیشه میگن "قاطعیت=اعتماد به نفس". به هر حال نظر این حقیر این هست که سعی کنی مهارت هایی کسب کنی که بتونی مدارا کنی. اینو میگم چون میدونم بعد از جدایی خبری نیست و تو هم عذاب وجوان خودتو داری و هم سرزنش اطرافیان. بنابراین مشکلاتت کم نمیشه بلکه بیشتر میشه. ناامید نشو، باز هم برو مشاوره. باز هم تمرین کن.
    دوست عزیز دخترخاله ی شما حتی اگر به اصطلاح دختر شاه پریون هم بود، چون 100% انتخاب شما نبود، شما همین وضع رو داشتی، بنابراین در دخترخالت عیبی رو جستجو نکن، بلکه این ایراد از درون خودته، سعی کن اصلاحش کنی. از خدا کمک بخواه.
    موفق باشی.

  5. 6 کاربر از پست مفید Parmida joon تشکرکرده اند .

    Parmida joon (چهارشنبه 03 فروردین 90)

  6. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 23 اردیبهشت 92 [ 17:10]
    تاریخ عضویت
    1390-1-03
    نوشته ها
    9
    امتیاز
    1,681
    سطح
    23
    Points: 1,681, Level: 23
    Level completed: 81%, Points required for next Level: 19
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    6

    تشکرشده 6 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم

    سلام
    از اینکه حوصله کردید و جواب دادید مچکرم
    ای کاش مشکل من هم سر تغییر شغل بود ای کاش منم فقط شغلمو دوست نداشتم اون وقت اگه راضی نبودم و میخاستم ترکش کنم این قدر سرزنش نمی شدم بهم نمی گفتن خائن عذاب وجدان نمی گرفتم که چی به سر طرف مقابلم میاد و هزار دلیل دیگه که میتونم بگم که این دو موضوع از زمین تا اسمون با هم فرق میکنن
    مشکل من با اون دختر سر مسائل رفتاری و اینکه من از خصلتهاش خوشم میاد یا نه نیست من هیچ وقت ازش شکایتی نداشتم اون خیلی دختره خوبیه و اینکه هیچ احساسی بهش ندارم منو بیشتر عذابم میده با خودم میگم دختر به این خوبی رو چرا باید دوست نداشته باشم فقط به خاطر اینکه قبل از ازدواج بهش علاقه ای نداشتم
    به خدا خیلی دلم براش میسوزه بعضی وقتا که با خودم خلوت میکنم بهش فکر میکنمو میشینم براش گریه میکنم ولی چه کاری ازم بر میاد هر چی سعی کردم به خوبیاش فکر کنم به محبتش به من به علاقش به من ولی بازم در من هیچ احساسی نسبت بهش ایجاد نشده و حالم داره روز به روز بدتر میشه بیخودی گریه می کنم همیشه احساس شکست میکنم از موفقیتام خوشحال نمیشم اصلا باهاش نمی شینم کمی دردودل کنم اصلا نمی شینم به حرفاش درست گوش بدم وقتی هم که حرف میزنه حواسم جای دیگست اصلا کاری نمی کنم که خوشحالش کنم هیچ وقت من بهش زنگ نمی زنم اون همیشه به من زنگ میزنه با اینکه همه اینکارا منو عذاب میده ولی انگار اینکارا از من بر نمیاد نسبت بهش احساس مسئولیت نمیکنم اخه من چجوری میتونم اینجوری زندگی کنم اونم یک عمر
    خودم رو بی خیال بشم به سر بچه های من و اون چی میاد یه پدری که هیچ وقت مادرشونو درک نکرده هیچ وقت محبت پدر به مادر رو ندیدن پدری دارن بی تفاوت که از هیچی خوشحال نمیشه
    اره من بدبخت شدم خودم میدونم ولی قبولش برام سخته یه طرف یه راه بی پایانه که معلوم نیست اخرش چی میشه دوام میارم یا نه یه طرفشم عذاب و سختی و افسردگی و هزار جور بدبختیه دیگس که نمی دونم ازونم جون سالم بدر میبرم یا نه ولی معتقدم که یک پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایانه
    و اینم می دونم که من ادم ضعیفی هستم ممکنه زیر فشارای زندگی خورد بشم و هیچ وقت نتونم دوباره سرپا بایستم چه سرنوشت تلخی دارم ای خدا
    خیلی وقتا از خدا گلایه میکنم که اخه مگه من چکار کردم .من فقط خواستم زندگیم گرمتر بشه ازدواج رو خیلی دوست داشتم یک همدم که دوسش داشته باشم یکی که بتونم بهش محبت کنم محبت ببینم ولی چی شد این خیلی خواسته زیادیه ؟
    بعضی وقتا میگم خدایا تو میتونستی با یه اتفاق ساده جلوی این ماجرارو بگیری من نادونم نمی تونم درست تصمیم بگیرم تو چرا دستمو نگرفتی
    ولی خدای من بازم دوستت دارم میدونم میخای صبر منو بسنجی ولی واقعا آزمایش سختیه امیدوارم بتونم امتحانمو خوب پس بدم
    از کسانی که همچین مشکلاتی داشتن خواهش میکنم منو راهنمایی کنن تا بتونم درستترین تصمیم در این مورد رو بگیرم تا دوباره به خاطر تصمیم غلطم یک عمر پشیمونی به بار نیارم

  7. کاربر روبرو از پست مفید rasam تشکرکرده است .

    rasam (پنجشنبه 04 فروردین 90)

  8. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 13 تیر 90 [ 14:12]
    تاریخ عضویت
    1389-11-05
    نوشته ها
    349
    امتیاز
    2,831
    سطح
    32
    Points: 2,831, Level: 32
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 69
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    1,381

    تشکرشده 1,389 در 345 پست

    Rep Power
    48
    Array

    RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم

    مشکل شما در دنیای مجازی که با محدودیت های خاص خودش همراه است حل نمی شود.در تصمیم گیری عجله نکنید تا بعدا پشیمان نشوید.من به شما پیشنهاد می کنم که به یک روانپزشک مراجعه فرمایید






  9. 2 کاربر از پست مفید arix تشکرکرده اند .

    arix (پنجشنبه 04 فروردین 90)

  10. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 16 آبان 91 [ 19:19]
    تاریخ عضویت
    1389-5-04
    نوشته ها
    35
    امتیاز
    1,948
    سطح
    26
    Points: 1,948, Level: 26
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 52
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    92

    تشکرشده 94 در 33 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم

    راستشو بخوای به نظر من تو زیادی داری حساسیت به خرج میدی . سعی کن خودتو مشغول چیزای دیگه کنی .همش داری به تصمیمی که گرفتی فک میکنی و همش افسوس میخوری و این باعث میشه هر روز این موضوع برات بزرگتر بشه تا جایی که فک میکنی یه شکست خورده هستی.

    دوست من خیلیا هستن که وقتی دارن ازدواج میکنن عاشق همسرشونن انقدر که هزار تا بوسه و یه کامیون گل سرخ و غیره رو مهر همسرشون میکنن ولی بعد یه مدت که چهره واقعیه طرف مقابل براشون رو میشه انقدر از همسرشون بدشون میاد که حاظر نیستن حتی به قیافش نگاه کنن . تو دادگاه خانواده پر از اینجور آدماست بد نیست یه سری به اونجا بزنی . میخوام اینو بهت بگم چیزی که باعث میشه زن و شوهر از کنار هم بودن بعد از چندین سال همچنان احساس آرامش کنن اخلاق و کردارشونه نه ظاهر و نه حتی عشق اوایل ازدواج. این که همسرت بعضی موقع ها از سر دلنگرانی یا حتی دلتنگی بهت زنگ میزنه این یعنی عشق این یعنی یکی دوست داره باور کن کافیه این افکار رو دور بریزی اون موقع تو هم کم کم عاشقش میشی.

    به نظر من اگه یه روزی خدای نکرده طلاق بگیری اونی که افسوس بیشتری خواهد خورد باور کن که تویی.

  11. 8 کاربر از پست مفید matrix_14 تشکرکرده اند .

    matrix_14 (یکشنبه 07 فروردین 90)

  12. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 23 اردیبهشت 92 [ 17:10]
    تاریخ عضویت
    1390-1-03
    نوشته ها
    9
    امتیاز
    1,681
    سطح
    23
    Points: 1,681, Level: 23
    Level completed: 81%, Points required for next Level: 19
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    6

    تشکرشده 6 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم

    نقل قول نوشته اصلی توسط matrix_14
    راستشو بخوای به نظر من تو زیادی داری حساسیت به خرج میدی . سعی کن خودتو مشغول چیزای دیگه کنی .همش داری به تصمیمی که گرفتی فک میکنی و همش افسوس میخوری و این باعث میشه هر روز این موضوع برات بزرگتر بشه تا جایی که فک میکنی یه شکست خورده هستی.

    دوست من خیلیا هستن که وقتی دارن ازدواج میکنن عاشق همسرشونن انقدر که هزار تا بوسه و یه کامیون گل سرخ و غیره رو مهر همسرشون میکنن ولی بعد یه مدت که چهره واقعیه طرف مقابل براشون رو میشه انقدر از همسرشون بدشون میاد که حاظر نیستن حتی به قیافش نگاه کنن . تو دادگاه خانواده پر از اینجور آدماست بد نیست یه سری به اونجا بزنی . میخوام اینو بهت بگم چیزی که باعث میشه زن و شوهر از کنار هم بودن بعد از چندین سال همچنان احساس آرامش کنن اخلاق و کردارشونه نه ظاهر و نه حتی عشق اوایل ازدواج. این که همسرت بعضی موقع ها از سر دلنگرانی یا حتی دلتنگی بهت زنگ میزنه این یعنی عشق این یعنی یکی دوست داره باور کن کافیه این افکار رو دور بریزی اون موقع تو هم کم کم عاشقش میشی.

    به نظر من اگه یه روزی خدای نکرده طلاق بگیری اونی که افسوس بیشتری خواهد خورد باور کن که تویی.
    سلام
    اره شما درست میگی من خیلی فکرم مشغول این مسائل شده ولی به خدا دست خودم نیست همیشه عصبی ام صبحها که از خواب بلند میشم اعصابم داغونه بدون هیچ دلیلی اصلا دل صحبت کردن با کسی رو ندارم هر جا میرم ساکت میشینم به خاطر اینکه اعصابم اروم نمیشه وقتی اطرافیانم رو میبینم که سطح زندگی شون از من پایین تره و از من خوشبخت ترن غصه میخورم کلا زندگیم زیرورو شده منی که به هیج کس حسودی نمیکردم الان دارم به همه حسودی میکنم
    شما میگید به این مسائل فکر نکن این مسائل مربوط به زندگی زناشوئیه منه من نتونم به این افکارم غلبه کنم و تا زمانی که حلشون نکنم هیچ لذتی از زندگیم نمیبرم همینطور که الان نه لذتی از روابط عاطفی ام میبرم نه جنسی پس چرا ازدواج میکنیم ؟
    اگه با مشغول کردن خودم به کارای دیگه ای که دوست دارم مشکلمو حل کنم نادیده گرفتن یه سری نیازهای اساسی دیگیه من نیست ؟ نادیده گرفتن این نیازها نمیتونه مشکل ساز بشه ؟ نمی تونه اوضاع رو خرابتر کنه ؟
    شما میگید خیلی عاشق هم اند از هم متنفر می شند اره منم اینو رد نمی کنم یه واقعیتبه در هر صورت کمبود یکی از شرایط زندگی می تونه تو زندگی مشکل ساز بشه اگه اخلاقیات رو کنار بذاری و فقط به عشق میدون بدی شکست خوردی و اگه هم با عقلت جلو بری و احساسات رو کنار بذاری مشکلاتی شبیه به مشکلات من رو پیدا میکنی که زندگتو نابود می کنه
    چیزی که مشخصه اینه که همسرم منو خیلی دوست داره ولی متاسفانه من هیچ احساسی ندارم برای همین همیشه محبتاش بی جواب میمونه نه اون از زندگیش لذت میبره نه من ای کاش این مسائل برای من اهمیت نداشت منظورم عشق و احساسو و ... که منم میتونستم با ارامش به زندگیم ادامه بدم و این همه دغدغه نداشته باشم
    متاسفانه این بی احساسی نسبت به زندگی در من از ابتدای ازدواجمون بود من فکر میکردم با گذشت زمان احساس به وجود میاد ولی چیزی که به وجود اومد غم و ناراحتی و افسردگی بود و هنوز هم که مدت زیادی میگذره یک لحظه هم احساس ارامش نمیکنم


  13. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 27 آذر 91 [ 18:02]
    تاریخ عضویت
    1389-8-28
    نوشته ها
    725
    امتیاز
    3,175
    سطح
    34
    Points: 3,175, Level: 34
    Level completed: 84%, Points required for next Level: 25
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    2,056

    تشکرشده 2,054 در 617 پست

    Rep Power
    86
    Array

    RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم

    من چون خانم هستم نمی تونم خوب شما را درک کنم.

    ولی برام عجیبه که چطور نمی تونید همسرتون را دوست داشته باشید؟ بعد از یکسال و نیم هنوز هیچ علاقه ای شکل نگرفته؟

    دلیل خاصی دارید؟ مثلا ظاهرشون یا اخلاق خاصی مورد نظرتون بوده که ایشون ندارند؟ خودشون تا حالا متوجه این مشکل شما نشدند؟ حرفی نزدند؟

    قبلا عاشق کسی بودید؟ خودتون تمایل داشتید با کس دیگه ای ازدواج کنید که نشد؟

  14. کاربر روبرو از پست مفید بهشت تشکرکرده است .

    بهشت (یکشنبه 07 فروردین 90)

  15. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 23 اردیبهشت 92 [ 17:10]
    تاریخ عضویت
    1390-1-03
    نوشته ها
    9
    امتیاز
    1,681
    سطح
    23
    Points: 1,681, Level: 23
    Level completed: 81%, Points required for next Level: 19
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    6

    تشکرشده 6 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم

    نقل قول نوشته اصلی توسط بهشت
    من چون خانم هستم نمی تونم خوب شما را درک کنم.

    ولی برام عجیبه که چطور نمی تونید همسرتون را دوست داشته باشید؟ بعد از یکسال و نیم هنوز هیچ علاقه ای شکل نگرفته؟

    دلیل خاصی دارید؟ مثلا ظاهرشون یا اخلاق خاصی مورد نظرتون بوده که ایشون ندارند؟ خودشون تا حالا متوجه این مشکل شما نشدند؟ حرفی نزدند؟

    قبلا عاشق کسی بودید؟ خودتون تمایل داشتید با کس دیگه ای ازدواج کنید که نشد؟
    سلام و تشکر از توجهتون
    نه من به کسی دیگه ای علاقه نداشتم و به همسرم که دختر خالم بود و مانند خواهرم هیچ وقت به چشم همسر به ایشون نگاه نمی کردم بقیه ماجرا رو هم تو پست اول توضیح دادم میتونید بخونید


  16. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 23 اردیبهشت 92 [ 17:10]
    تاریخ عضویت
    1390-1-03
    نوشته ها
    9
    امتیاز
    1,681
    سطح
    23
    Points: 1,681, Level: 23
    Level completed: 81%, Points required for next Level: 19
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    6

    تشکرشده 6 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: ازدواجی که به خودم تحمیل کردم

    من به کسی علاقه ای نداشتم،اما به دختر خالم هم فکر نمیکردم .
    اون تا الان چندین بار بهم گفته که چرا این قدر بامن سردی ولی من هیچ جوابی بهش ندادم. اونم از مشکلی که بینمون وجود داره باخبره،خیلی ناراحته،تو این مدت که باهم بودیم خیلی سعی کرده که حلش کنه اما هیچ نتیجه ای نگرفته.
    گاهی وقتا میگه باید بیخیال تو بشم اما من میدونم اون نمیتونه منو فراموش کنه . اگه خدایی نکرده یه روزی بخوایم همدیگه رو فراموش کنیم اون نمیتونه به زندگی عادی برگرده.


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 05:04 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.