سلام
وقتتون بخیر، الان که دارم این مطالب و مینویسم یه روز بعد از عید سال نو، امیدوارم هر کسی که داره اینو، هروقت میخونه، سال خوبی داشته باشه.
راستش من ترم آخر مهندسی هستم. یه سری مشکلات خانوادگی داشتم، که باعث شده بود به ازدواج فکر نکنم و اینکه همیشه مجرد باشم. من پسرم، حدود 24 سالمه، علاوه بر اون مشکلات یه سری دیگه مثل کار نداشتن و.. هم هست.
خوب مثل همیشه داشتم یه زندگی یکنواخت رو تجربه میکردم، تا اینکه یه روز بعد از ماجرایی فهمیدم یکی از همکلاسیها که خیلی با اخلاق بودن بهم علاقه داره، من تا قبل از اون فقط از اخلاقشون خوشم میومد. حالا یه سری ماجرا اتفاق افتاد، که نمیخوام طولانیش کنم. ولی چیزی که هست این بود، اول به دروغ به دلیل مشکلاتی که داشتم، گفتم که علاقه ای نیست البته نه مستقیم. بعد دیدم وقتی به یادشون میوفتم، ضربان قلبم میره بالا، شاید حدود دو سه هفته واقعا بهم فشار اومد، تا اینکه ازش خواستم که تو دانشگاه یه قراری بزاریم و عین دو تا آدم بالغ هر چیزی تو دلمون هست بگیم به هم. منم شرو کردم مشکلاتمو بهش گفتم و با اینکه سخت بود به زبون آووردم که دوستش دارم و ایشونم یه جورایی اینو بهم گفت. من قصدم از این قرار این بود که خیلی منطقی همه چیز رو تموم کنیم و شاید اگه ناراحتی تو ایشون بود برطرف شه و منم قلبم آروم بگیره. ایشون گفتن که این مشکلات کمتر از اون چیزیه که من فکر میکردم، و چیز خاصی نیست و بریم پیش یه مشاور و من گفتم نه.
بهر حال بعد از یه روز بهشون ایمیل زدم و گفتم که باید با عقل تصمیم گرفت، و آخرین باری هست که واستون چیزی میفرستم و خواستم که همه چیز تموم شه، میخواستم اینو اون روز که دیدمشون بگم ولی نتونستم اصلا واسه همین قرار گذاشته بودم. این کارو هم برای خونوادم و هم برای خود ایشون کردم، چون نمیخواستم آینده سختی داشته باشه. آدم کاملی بود، و واقعا دوستش داشتم و دارم. یه جورایی با اینکه فکرشو نمیکردم هیچ وقت عاشق بشم، عاشقشون شده بودم. احساس میکردم عقایدمون هم خیلی به هم نزدیک بود، آدم با ایمانی بودن.
حالا بعد از این ماجرا میخوام هر جوری شده فراموشش کنم، نمی دونم چه جوری؟ گاهی اونقد بهش فکر میکنم، که ناراحت میشم و این ناراحتی اونقد زیاد میشه که میرم یه دو رکت نماز میخونم تا آروم بگیرم. البته در مورد اون تصمیمه به نظرم کاملا منطقی بود و شکی توش ندارم.
لطفا راهنماییم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)