من 34 سالمه و همسرم 26 سالشه. تقريبا 6 ساله كه باهم ازدواج كريم و يه پسر بسيار با محبت 6 ساله هم داريم.من و اون دختر خاله و پسر خاله ايم و ازدواجمون خيلي سنتي بوده شايد من اصلا" عاشق نشدم و آخرم نفهميدم عشق يعني چه؟ ولي بعد از ازدواجم من و همسرم به يه شهر ديگه اي كه هيچ كس رو نداشتيم مهاجرت كرديم و شروع به زندگي. به همسرم هم علاقمند بودم و اونو دوست داشتم و دارم اما نميدونم چرا اون از اول زندگي هميشه حرفش اينه: تو منو دوست نداري . الان هم كه به نزد پدرو مادرم برگشتيم . تقريبا" عين همه زن و شوهراي ديگه دعوا چاشني زندگيمون بوده البته نه شديد ليكن سال گذشته يه دعوايي باهم داشتيم كه اون پ باعث شد پاي خونوادهامون به ماجرا بازبشه و بي حرمتيها شروع شد و اين شد شروع احساس بدبيني من به خانواده همسر و اينكه همسرم گستاختر شدو حرمتها رو شكست و ديگه براش عادي شده
زنيكه دوست نداشت صداشو همسايه ها بشنوند تبديل به زني شده كه براي هر دعواي بي ارزشي داد و بيداد راه مياندازه و... اگر يكي بهش بگي دو تا جلوت ميذاره ...
احساس ميكنم ما ديگه از هم بريديم حرف همديگرو نمي فهميم اصلا" نميتونيم با هم صحبت كنيم توي اين چند ماه گذشته شايد يكبار هم محبت آميز رفتار نكرده ايم و...
50 روز پيش بود كه گفت خسته است و دوست داره بره پيش پدر و مادرش منم گفتم برو . دو هفته پيش گفتم دم عيدي بيام دنبالت گفت نه ميخوام اينجا باشم اصرار كردم قبول نكرد گفت خودتو سبك نكن نيا بعد از عيد بر ميگردم بعد از چند روز تماس گرفتم گفت چرا اينقدر بي خيالي چرا نميايي دنبالمون و... خلاصه نفهميدم دم خروس رو قبول كنم يا قسم حضرت عباس روبه هر حال گفتم چند روز به عيد مونده صبر كن منم ميام اونجا تا پيش پدر و مادرت بمونم و اون الان يك هفته ميشه كه جواب تلفن هم نميده و..
البته من فكر ميكنم كه تحت تاثير راهنمائيهاي ناشيانه و مغرضانه پدر و مادرش قرار داره
شما بگيد چه كنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)