سلام شوهرم بيش از حد به من شك دا ر كمكم كنيد چى كار كنم لطفا
من ۲۹ سلام ۹ سال ازدواج بچه دارم و ايران زندگى نمى كنم،شوهرم اوايلِ زندگى خيلى دوست داشتم اما حالا سرد شدم ،از كوچكترين چيز تو زندگى به من ايراد ميگيره ،ارايش نكن لباس خوشگل نه پوش (الان لباسم به سنِ خودم نمى خوره بيشتر واسه مامان بزرگم خوب تا من گشاد بلند كاملا پوشيده در صورتى كه خودش خيلى شيك پوش و از لباسهاى اندامى استفاده ميكنه چون ورزشكار هم هست و اندام زيبايى داره) با مردها صحبت نكن تو خيابون سرتو بنداز پائين هيچ جارو نگاه نكن بيرون از خونه نرو مدام بهم زنگ ميزنه اگه بگم امروز ميخوام برم اين فروش گا هه نزديكِ خونه مون ۱۰۰۰ بار بهم زنگ ميزنه چك ميكنه اگه ببينه پاى كامپيوتر هستم ميگه دارى چت ميكنى ديگه خسته شدم ۹ سال دارم تحمل ميكنم خيلى باهاش راه آمدم هر چى گفت منم گفتم چشم نميخواستم زندگيم خراب بشه چون دوسش داشتم منم هنوز خيلى جوون ام منم دوست دارم مثل خيلى ها لباس شيك بپوشم ارايش كنم موهامو رنگ كنم بيرون برم باشگاه ورزشى برم مثل خودش و غير.....كارهايى كه هم خواهر هاى خودش هم خواهر هاى من ميكنن پدر و ما درش كمى مذهبى هستن ولى خواهر اش اصلا،لباس باز ميپوشن ارايش و....بهش ميگم نگاه كن زن و شوهر هاى ديگه چه قدر راحت هستن با هم خوبن عاشق هم هستن زندگى و به هم زهر مار نميكنند ميگه اونا زندگى خودشونو دارم من به كسى كارى ندارم من هر چى ميگم تو بايد قبول كنى.....همش فكر ميكردم كه با گذشت زمان بهتر ميشه اما نشد و هر روز بدتر شد مشاور رفتيم چند جلسه اما به خاطره كار زياد شوهرم نشد ادامه بديم ولى خودم خيلى راه ها امتحان كردم كه رابطه مون حفظ بشه اما نشو هميشه به من شك دا ر و فكر ميكنه بهش خيانت ميكنم له ام كرده غر و ر مو شكست خيلى خسته هستم ،حالا هم خيلى نسبت بهش سرد شدم به جدايى راضى هستم اما دخترم خيلى به شوهرم وا بسته هست نميدونم چى كار كنم.
حالا كمى از شوهرم براتون بگم كه از من بزرگتره يك بار ازدواج كرده و به گفته خودش همسر قبل ايش بهش خيانت كرده (ولى ميگه هنوز هم كاملا مطمئن نيست اينو از تو حرفش فهميدم) ولى چون تحملش كم بوده ازش جدا شده و من فكر ميكنم كه اون زن هم مثل من بهش ظلم شده و به گناه نكرده محكوم اش كردن چون شوهر من به زمين و زمان شك دا ر.زمانى كه تازه ازدواج كرديم ازم پرسيد كه تو قبلا با كسى رابطه نداشتى من هم صادقانه گفتم نه و خودش گفت كه من هم از زمانى كه از همسرم جدا شدم با هيچ كس رابطه نداشتم و من بهش گفتم كه برام زياد مهم نيست كه در گذشته با كى رابطه داشتى الان مهمِ كه با كسى رابطه نداشته باشى اونم قسم و قران كه من دوست دارم جز تو هيچكسو نميخوام ولى بعدا متوجهِ شدم دروغ ميگه يك با ر sms خانمى رو ديدم حتى موقع حرف زدن با تلفن سر رسيدم گفتم كيه اول انكار كرد و گفت دوستم ولى بد قبول كرد ولى گفت كه با هم فقط چند بر تلفنى حرف زدن و همين اينا همه زمانى اتفاق افتاد كه دخترم
به دنيا امده بود و من مجبور شدم گذشت كنم.حالا دنيا عوض شده به جاى اينكه من به او شك داشته باشم اون به من شك دا ر بدتر از همه اينكه زندگى و حرف ديگران خيلى روش تاثير ميذاره مثلا چند ماه پيش يكى از دوست ها ش با زنش دواش شده بود ميگفت كه خانومم خيلى زنِ خوبى هست ولى همش پاى كامپيوتر در حال چت كردن هست شوهر من هم تا اينو شنيد ميگفت تو هم حتما زياد پاى كامپيوتر ميشينى و چت ميكنى خلاصه اينكه با من دواى درست و حسابى كرد. هيچ وقت دلم نمى خواست اسم طلاق تو زندگيم بياد يا حتى بهش فكر كنم اما الان چند وقتى زده به سرم كه ازش جدا بشم اولين بارى كه بهش گفتم طلاق ميخوام باور نكرد و جدى نگرفت ولى الان بهش گفتم كه ديگه ميخوام ازت جدا بشم چون هيچ راهى ندارم و خسته شدم فكر ميكنم كمى ترسيد اين چكيده از زندگى غمگين و پر ماجراى من بود حالا از شما دوستان محترم ميخوام كمكم كنيد چى كار كنم كه زندگيم بهتر بشه.
شا نل
علاقه مندی ها (Bookmarks)