با سلام به همه دوستان عزیز
حال درست حسابی ندارم.از وقتی که فهمیدم همسرم رابطه نا مشروع داره زندگی به کامم تلخ شده.داستان رو از اول میگم امیدوارم دوستان کمکم کنن
تقریبا 12 سال پیش بود.من با همسرم اشنا شدم.و با هم دوست شدیم.این جا رو خلاصه میگم
ما رو به خاطر رابطه نا مشروع گرفتن .مارو بردن دادسرا وووو. .... اونجا همسرم از من طرفداری کرد.اگه طرفداری نکرده بود منو به جرم دزدی میبردن.من اصلا از اول فکر ازدواج با همسرم نبودم به قول خودم میخواستم مچلش کنم.ولی تو دادگاه وقتی دیدم که ازمن طرفداری میکنه عاشقش شدم .دادگاه برای دو تایمون 99 ضربه شلاق بریدن.بعد از این جریان من خانواده اون رو ول نکردم
تا اینکه قضیه ما حل شد.یه عقد گرفتم.ولی دوران نامزدی خانواده همسرم بیرون نمیزاشتن بیرون بیریم.روز عقد برادرم بود.که باز هم گفتن نه نمیزاریم.من با همسرم قرار گزاشیم که بدون اجازه اون ها به عروسی بریم.وقتی عروسی تموم شد رفتم خانموم رو بزارم در رو باز نکردن
منم هم مجبور شدم ببرم خونه خودمون فردا خونوادش اودن در خونه ما دادو بیداد که رفتیم پاسگاه.گفتم.اون ها هم دیدن ما عقد کردیم حق رو به ما دادن.کلا گفتم که همسرم پا گزاشت روی جشن و از این حرفا از جمله خانواده.ما زندگیمون رو از این جا شروع کردیم.بعدا هم با خانوادش اشتی کردیم.حالا من از همسرم 2 فرزند دارم که دو قلو هستن یکی دختر یکی پسر
که در حال حاظر ده سال دارن.پدر خانموم در خونه ها کار میکنه به من گفت کارش زیاد هستش بزار دختم بیاد کمک من من هم گزاشتم سر کار رفتن از این جا شروع شد
من خودم میبردم خودم هم میاوردمش.تا این که بنزین گرون شد گفت فقط منو ببر از اونجا با اژانس میام پولشو هم میگیرم از اونی که براش کار میکیرد.تا اینکه خط موبایلم مزاحم پیدا شد
میگفت خانموت پیش منه ازش عکس دارم.خانموت فلا فلان.من هم اصلا توجه نمیکردم.
تا این که پدر من فوت شد و ارث فروان بهم رسیده که خرج ده خانواده رو میتونم بدم
همسرمو بردم خونه پدرش شب که خواستم بیارمش گفت نمیام نمیتونم با تو زندگی کنم
گفتم برای چی چرا گفت دیگه نمیخوامت.من ناراحت گریون اودم بیرون
هر جوری بود اوردمش ولی اون همسر سابق نبود محل نمیزاشت خونه چدرش همش تهدید بود.دوباره قهر کرد.من خودم بچه طلاق هستم نمیخواستم بچه هام هم مثل من بی پدر بزرگ بشن.انقدر التماس کردم که دوباره اومد.من بهش گفته بودم دیگه سرکار نمیخام بری.ول اون همیشه به هر بهونه ایی بود من رو راضی میکرد که ببرمش ولی این دفعه میگفت دخترم رو هم میبرم.البته بگم فهمیده بود شک کردم که ان حرف رو میزد.مدتی بعد مادر من اومد گفت همسرت کجاست گفتم بیرون.شب که همسرم اومد.بهش گفتم مادر من از کجا فهمیده تو سر کاری گفت نمیدونم.دوباره گفت من میخوام برم خونه فلانی.اینم بگم چند تا خونه بود
منم بردم حدود ظهر بود که مادرم اومد گفت دیروز همسرت خونه فلان بود امروز هم خونه فلانی من ماتو مبهوت شدم.با عصابانیت گفتم تو از کجا میدونی گفت یه پسره بهم گفته
گفته اونو دوست داره منم نمیخواد ولی من دست از سر عروستون کشیدم نمیخوامش
زنگ زدم قضیه رو گفتم به همسرم خیلی ناراحت بود حتی پسره گفته که التماس بکنه بره پیش همسرم.جوری همسرم حرف میزد که نمیخواست بیاد خونه.اون روز پسرم بهم گفت که مامان گوشی داره هی با یکی حرف میزنه گفت بابا یه میوه فوش هست که با پیکان میوه میفروشه مامان با اون حرف میزنه.همسرم رو با خنده اوردم خونه گفتم پسرم میگه تو گوشی داری گفت الهی پسرم بمیره من گوشی ندارم قسم به قران ووووووووووووو...
منم هم گفتم باشه بهت اعتماد میکنم.ولی اون مزاحمه گفتم فلان روز از خونتون به من زنگ زده.برین پرینت بگیرن ببینید.حتی گفته بود که من وقتی بچه هام رو میبرم مدرسه با اون حرف میزنه.قبل از این حرفا وقتی اشتی کردم همسرم رو بردم بیرون با یکی از فامیلاشون اونجا دیدم رفت دستشویی نگو از اونجا داشته اس ام اس بازی میکرده.وقتی شام خوردیم اومدم دیدم شیشه جلوی ماشینم شکسته.من دیگه شک کرده بودم.من گوشیم رو میزاشتم روی پر کردن از خونه می اودم بیرون.یک روز همین کار رو کردم وقتی بر گشتم دیدم داره به یکی التماس میکنه تو رو خدا اگه تو مخابرات اشنا داری برو اون شماره رو پاک کن شوهرم میخواد پرینت بگیره تو رو خدا کمک کن.که البته اونم پسر بود.نمی دونم کی بوده.گوشی رو به هر طریق گرفتم خودش اعتراف کرد که گوشی رو بهش داده ول من ازش خوشم نمی اومد
سه چهار بار اومده سر کارم 3 یا چهار دقیقه بیشتر ندیدم.یک بار هم منو تا دم خونه رسونده
هر ادرس سر کار رو هم من بهش دادم تا بیاد گوشی رو بگیره.به من هم گفته من نمیخوام رفاقت کنم.همسرم هم گفته من یه تار موی بچه هام رو به تو نمیدم.به خاطر همین لج کرده
میخواد زندگی من رو بهم بزنه.به من گفت تنها اشتباهی که کردم گوشی رو گرفتم
منو تهدید کرده بود منم مجبور بودم ببینمش تا گوشی رو بهش بدم
حالا من موندم که راست میگه یا دروغ چی جوری زندگی کنم.خیلی زیاد شد.میشه به حرف هاش حساب باز کرد یا نه منم فقط میترسم کار دیگه ایی هم کرده باشه از خدا ارزوی مرگ میکنم.لعنت به من
حالا کمک کنید تا از این بحران در بیام
علاقه مندی ها (Bookmarks)