الان مشكلي پيش اومده كه پدر و مادرم قادر به كنترل جريان نيستند.برادر من توي دوران دانشجوييش به يكي از هم دانشگاهي هاش علاقه پيدا كرد... مثل اينكه خيلي تلاش كرد تا به اون دختر نزديك بشه... خانواده دختر در جريان اين آشنايي از دور بوده اند... الان 4 ساله كه تو محيط دانشگاه و تلفني باهم دوست بودند.
برادر من از حمايت مالي پدرم برخورداره، تازه سربازيش تموم شده(چيزي كه خانواده دختر روش حساس بودند)، قراره با من يه شركت بزنيم... پسر خيلي زرنگيه...
بسيار احساساتي و مهربانه...
من احساس مي كنم اين انتخاب براي ازدواج اون مناسب نيست
هر مخالفتي هم كه بخوام بكنم فقط برادرم از من دورتر ميشه...
الان يه جوري شده كه فكر ميكنه بابا و مامانم باهاش دشمن اند و هر كاري ميكنند كه اون و نگار به هم نرسند!
فكر كن ما شهريور يه جلسه رفتيم خونه شون .... اول اينكه يه سبد گل و جعبه شيريني بزرگ خريديم، از بس روي اين چيزا حساس بود... از بس گفت با كفش بريد تو، گلش زياد باشه، كجا بشينيد، اينو بگيد، اونو نگيد... (از لحاظ دارايي و سطح مالي پدر من خيلي جلوتر از پدر اون هست، اما فرق ما اينه كه تواضع داريم و هيچ وقت فكر نميكنيم اين مساله مهمي باشه، اما اونا دائماً بر اينكه بسيار باكلاس زندگي مي كنند تاكيد دارند، مادرش معلم دبستان بوده، مادر من خانه دار بوده، پدر اون بازنشسته ارتش هست، پدر من شغل آزاد داره)
چيزي كه من ديدم لجبازي مامانش روي حجاب و اين چيزا بود، كه اجبار كرده بود دختراش تو جلسه اول بي حجاب باشند...گفت: "ما همينيم كه هستيم" ... برخورد خواهر و برادرش به شدت سرد بود!
آخر شب هم زنگ زد به داداشم، كه گلتون خوب نبوده، تازه نبوده، مسخره ام كردند!!!
داداشم هم كلي ناراحت كه آره تقصير ماست، بايد از يه جاي ديگه گل ميخريديم...
هرچي گفتم بابا اگه دختري تو رو دوست داشته باشه، اينجور حرفي نميزنه... گفت نه، حق داره آخه! مسخره اش كردند...
بعدش هم به بهانه ي اينكه دامادشون به خاطر جابجايي خونه يه چند ماهي پيششون زندگي ميكرد و ميگفتند نميخوايم فعلاً بفهمه، اجازه ي اينكه ما رفت و آمد كنيم رو ندادند...
اوايل ميگفت چون خواهرش 500 سكه مهرشه، اينم گفته بابا و مامانم كمتر از اين قبول نمي كنند... يه مدت بعد زنگ زده بود كه يكي تازه توي فاميل ازدواج كرده، مهرش 800 سكه است، خانواده ام گفتند 800 سكه كمتر نميشه...
حالا هم مثل اينكه داره ميره رو 1000!!! جالبه برام
دفعه اولي هم كه اومد خونه مون فيلم عروسي دختر عمه اش رو آورد كه مثلاً مجلل بوده و ... كلاً فكر كنم اولين عروسي توي فاميلشون بود كه اينجوري برگزار ميشده، باورش نميشد كه ما عروسي تو فاميل در اين حد ززياد داشتيم... بعدم گفت آره، داماد يه سرويس طلا داده، مادرش هم يه سرويس جدا...
والا هرچي من با اين دوتا جوون بيرون رفتم همش شام بوده و صحبت راجع به غذاي رستوران...
بابا و مامان ميگن اينا دارند سعي ميكنند ميخشون رو محكم بكويند...
دختر بزرگشون كه ازدواج كرده، بعد از 8 سال تازه يه آپارتمان خريدند... من نميدونم چرا فيلم عروسي خواهرش رو برامون نميذاره... دامادشون با خانواده مادرش قطع ارتباط كرده، مادر نگار فرمودند كه خودم باعث قطع اين ارتباط شدم...
خودشون رو خيلي بالاتر از ما ميگيرند...
تو چندباري كه مامان من با مامانش هم صحبت شده هميشه از صحبت هاي عادي و بي غل و غش مامان من انتقاد شده...
جالبتر اينه كه هر روز هم نگار خواستگاران بسيار پولدار داره، و خانواده اش مخالف برادر من هستند، ولي به قول خودش داره مقاومت ميكنه چون برادر من رو دوست داره...
حالا هم گفته يه جلسه بيايد خونه مون بگيد تير قرار نامزدي رو بذاريم!!! در حاليكه تو اين 6 ماه كه از اولين جلسه گذشته برادر من تو تا 1 ساعت بيشتر خونه شون نرفته... در واقع كنترل جلسات خواستگاري رو به دست گرفتند!
در مورد حجاب برادرم دائماً ميگه من با بي حجابي مشكلي ندارم، بهش گفتم تو فاميل من بايد پوشيده باشي... اينجوري هم توجيه ميكنه كه عروسي هاي اونا همه پير پاتالند و پسر جوون ندارند!!! بهش ميگم همين فيلمي كه ديدي، پر پسر جوون بود (براي من مهم نيست، اما بحث توجيه كردنشه) ميگه خوب فاميلاي داماد بودند... اين در حالي است كه برادر من وقتي من دارم توي زمين و رودخونه نزديك باغ كه هيچ كس نيست قدم ميزنم و روسريم رو دستم ميگيرم بدش مياد و ميگه چرا روسري ات رو در آوردي؟!!!
مادر نگار دائماً توي رفتارهاش داشتن حجاب رو بي كلاسي ميدونه... خود نگار به حجاب معتقد نيست...
كم كم دارم ميبينم سليقه هاشون باهم متفاوته... اما برادرم كور شده، نميبينه...
ميگه من گفتم بعد از عروسي اجازه دخالت خانواده ات رو نميدم، هرچي ميگم دختري كه اين همه به مامانش وابسته است نميتونه...
فكر كن يه امتحان داشته تهران، خونه عموش هم اونجا بود، نتونست تنهايي بره... بعد برادرم هم كه من و خواهرم رو ديده كه هميشه براي كار و دانشگاه بدون مشكل سفر مي كنيم، اين حساسيت براش عجيبه...
برادر من حتي كادوي ولنتاين كه ميخواد بده از ترس خانواده اون روي ظاهر كادو حساسه!
مامانش هم كه دائماً ميگه ما اينطوري ما اونطوري!
مامان بابام نميدونند از چه راهي بايد قانعش كنند كه اشتباه ميكنه... ما تازه پس از كلي گرفتاري تاوان ازدواج ناپخته برادر بزرگترم كه اون هم خيلي از روي احساسات تصميم گرفت رو داريم پس ميديم... بعد از 1 ماه كه از عروسيش گذشت به دلايل بسيار منطقي و زياد از خانومش جدا شد، زنش هم به خاطر پول و موقعيت با برادرم ازدواج كرده بود، براي اينكه مهريه يكجا از بابام بگيره پوست از سرمون كند، 1 سال و نيمه كه آرامش خانواده در راه اين طلاق گرفته شده...
پدر و مادرم به خاطر تجربه تلخي كه داشتند، در مورد اين انتخاب احساس خطر ميكنند، اما برادرم به كوچكترين واكنش اونا حساس شده، ميگه بابا و مامان ميخوان من به آرزوم نرسم، از عمد ميخوان مانع ازدواج من بشند... فكر ميكنه اونا دشمنش هستند...
تنها كاري كه من ميتونم بكنم اينه كه گاهي به صورت بي طرفانه راهنمايي كنم كه به اين حواست باشه به اون حوااست باشه... اما بدبختي اينه كه همش معايب اونها رو توجيه ميكنه، يا اينكه ميگه خودم بعداً درستش مي كنم....
الان هم ميگه چرا مامان بابا ارتباط رو متوقف كردند؟ درحاليكه دليلش فقط خانواده اون بوده... من فكر مي كنم خانواده اش ما رو اندازه كلاس خودشون نميدونند و ميخوان اگه وصلتي قراره صورت بگيره منافع مادي بسياري براشون داشته باشه
به نظرتون پدر و مادرم بايد چه موضعي در پيش بگيرند؟ حتي حاضر نيست آدرس خونه ي پدر و مادر دامادشون رو بگيره كه بريم تحقيق كنيم... همين كه از زبان دختر شنيده اونا خوب نيستند رو باور كرده...
علاقه مندی ها (Bookmarks)