قبل از هرچیز بگم مدتها بود که دنبال یه همراز و همدل می گشتم و خوشحالم که شماهارو پیدا کردم اینهم یه لطف الهی به من بد بنده بود امیدوارم یه روز از پست به نتیجه رسیده ها باهوتون حرف بزنم
من نمونه بارز یک انسان تک بعدی در بعد منفی هستم یک انسانی که به معنای واقعی از خودش و رفتارهاش شرم داره و از وجودش متنفره
32 سالمه 4 ساله ازدواج کردم و یک دختر یک ساله دارم
شوهرم مرد خوبیه در واقع مرد خیلی خوبیه که تو این 4 سال منو تحمل کرده...از 18 سالگی دوست داشتم ازدواج کنم اما 29 سالگی به آرزوم رسیدم خیلی دعا و توسل کردم خیلی سختی کشیدم اما حالا که بدستش آوردم دارم خیلی راحت خرابش می کنم...خجالت می کشم بگم اما من ظاهرا یک نخبه ام رتبه اول کنکور ارشد و دانشجوی سال آخر دکتری تخصصی در یکی از بهترین دانشگاههای کشوراما باور کنید به اندازه یک بی سواد که نه حتی یک عقب مانده هم دانش و مهارت زندگی کردن متاسفانه ندارم باور کنید یک خانم بی سواد 14 ساله دهاتی خیلی خیلی بهتر از من هنر زندگی کردن داره
کتابای زیادی خوندم سخنرانی مقاله تا دلتون بخواد شاید چیز زیاد بفهمم اما متاسفانه اصلا فهمیده نیستم
به شوهرم محبت می کنم بهش احترام می ذارم و حقیقتا خانواده شو دوست دارم و تا الان که به لطف خدا کوچکترین بی احترامی بهشون نکردم اما تا جایی که بتونید تصور کنید اگه رنجشی از همسرم یا خانوادش داشتم به بدترین شکل ممکن که مطمئنا نمی تونید تصور کنید با توهین و ناسزا و داد و فریاد بیان کردم خجالت اوره خودم می دونم ... اونقدر که بعدش رنجشه فراموش شده و روزهای بعدی به عذرخواهی ها و ندامت کاری های من سپری شده
شب عروسیمو خراب کردم تا صبح داشتم گریه می کردم همش بخاطر توقعات ریاد از دیگران انگار همه باید اینجور که من می خوام رفتار کنن انگار من نباید بعنوان یک انسان با بدیهای دیگران روبرو بشم و ببخشم و تحمل کنم و رشد کنم
حسود هم شدم چند روز پیش نامزدی خواهرشوهرم بود نمی دونید چی به سر شوهر بیچارم آوردم همش بهونه بود ناراحت ازین بودم که چرا اون زودتر از خواهر من ازدواج کرده...شرم اوره اما این در حالیه که قبل از ازدواج هرکی ازدواج می کرد سجده شکر می ذاشتم و برای خوشبختی ش نماز می خوندم اما الان....
متاسفم که دارید مطلب ادم به این مزخرفی رو مطالعه می کنید اما واقعیت اینه که من اینی که هستم و دوست ندارم می خوام عوض شم چندبار مشاوره رفتم زشتی اخلاق و کردارم مدتهاست فکر منو اشغال کرده اما نمی دونم چرا وقتی از موضوعی رنجیده خاطر می شم یک بمب در درونم ایجاد می شه که انگار باید همون وقت منفجر بشه وگرنه انگار شب هرگز صبح نخواهد شد و متاسفانه حاصل این انفجار...برام مهم نیست تقصیر کیه گیرم در بدترین حالت من محق که البته اعتراف می کنم همیشه من مقصر بودم و همه دعواها بخاطر برداشت های منفی و اشتباه و حساسیت های بی مورد من بوده ...
بنظرتون راهی برای این دفع شیطان درون من که خودم پرورشش دادم وجود داره...اگه می تونید کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)