سلام به دوستان گلم..قبل از هر چيز عذر ميخوام كه طولاني شد، خواستم همه چيز رو شرح بدم:
من با عشق ازدواج كردم. خيلي دوستم داشت. منم دوستش داشتم. چشامو روي همه چيز بستم روي تفاوتهامون، روي وضعيت بد ماليش و فقط و فقط به خودش فكر كردم. دوستش داشتم و دوستم داشت. 4 سال از ازدواجم ميگذره و توي اين مدت روابطمون خيلي خوب بوده، زندگيمون از لحاظ مالي خيلي خيلي پيشرفت كرده، با هم زياد در مورد روابطمون حرف ميزنيم و ايرادات همديگه رو بهم يادآوري مكنيم و سعي ميكنيم با منطق بپذيريم. به هم احترام زيادي ميگذاريم، من به احترام خانوادهاش وقتي ميريم پيششون حجاب دارم. همسرم خودش هم خوب ميدونه كه چندين بار قلبم را با حرفاي بي پايهشان شكستند. اما من جز احترام رفتار ديگري نداشتم. اين مسايل باعث شد كه هم همسرم نسبت به من احساس خوبي پيدا كنه هم خانوادهاش متوجه اشتباهات خودشون شدند. البته همسرم هم توي اين زندگي خيلي از خود گذشتگيها نشون داده و باعث شده از هميشه بيشتر دوستش داشته باشم...
اما حدود 7 ماهي ميشه كه دلسرد شدم. شديداً احساس افسردگي ميكنم. مقصر رو هم همسرم ميدونم. اوايل مرداد ماه امسال بود كه بسيار بسيار اتفاقي و بدون اينكه قصد تجسس داشته باشم متوجه شدم كه همسرم به مدت يك سال بود كه چتهاي غير اخلاقي ميكرده. البته با مردان. نميدونين چه حالي بهم دست داد. نميتونم توصيف كنم. من از همسرم يه بتي توي ذهنم ساخته بودم كه نميتونستم شاهد ويران شدنش باشم. تمام اون شب رو بيدار بودم. فكر ميكردم و فكر ميكردم. حتي گريه هم نميتونستم بكنم تا از خفگي نجات پيدا كنم. چندين بار تصميم گرفتم كه از خواب بيدارش كنم و ازش توضيح بخوام. اما جلوي خودمو گرفتم و سعي كردم فكر نكرده كاري نكنم. ميخواستم صبح ازش بخوام كه سر كار نره اما اون روز جلسه ي مهمي داشت و نخواستم اعصابشو خورد كنم. خلاصه داغون بودم و ساعت 5 صبح خوابم برد. ساعت 6 از خواب بيدار شدم و يهو بغضم تركيد. احساس ميكردم خوار شدم. احساس حماقت ميكردم. احساس ميكردم كه خيلي توي اين رابطه اعتماد احمقانه كردم. ميدونين احساس خيلي بديه كه شايد سالها طول بكشه كه از روحت و قلبت بيرون بره. هيچ وقت اونجوري گريه نكرده بودم. حس ميكردم رگهاي پيشونيم دارن منفجر ميشن. تصميم گرفتم كه باهاش در ميون بذارم. ظهر بهش زنگ زدم و ازش خواستم زود بياد خونه چون خيلي دلم گرفته و بايد بريم بيرون. اونم قبول كرد و من عمداً بردمش به پاركي كه دوران آشناييمون ميرفتيم اونجا، همون پاركي كه اونجا براي من از تنهايياش ميگفت و اينكه چقدر دوست داره به هم برسيم. عمداً نشستم روي همون صندلي كه هميشه همونجا ميشستيم. با خودم يه فلاسك جوشوندهي گياهي بردم كه آرامشبخش بود. خيلي خودم رو كنترل ميكردم در حالي كه دلم خون بود. اول از اينجا شروع كردم كه گذشته رو. به يادش آوردم اينكه "ساختن چقدر سخته ولي ويروني آسونه". اينكه چقدر ما به سختي بهم رسيديم و نبايد راحت پا روي همه چيز بگذاريم. اونم گوش ميداد.( همسرم يه خوبي داره و اونم اينه كه خيلي مهربونو منطقيه و هرگز بيخودي عصباني نميشه). خلاصه منم روي اين نقاط قوتش تكيه كرده بودم و ميخواستم يواش يواش بهش بگم و گفتم. اولش جا خورد. انتظار داشتم كه انكار كنه اما من بهش اطمينان دادم كه اگر راستشو بگه ميتونم ببخشمش اما اگر بخواد الكي زيرش بزنه هرگز نميبخشمش. خيلي خجالت كشيده بود و اصلاً نميتونست به چشمام نگاه كنه. منم نگاهش نميكردم چون من هم خجالت ميكشيدم. ازش پرسيدم كه چرا اين كار رو كرد؟ مگه از رابطهامون راضي نبوده؟ مگه از من راضي نبوده؟ نكنه تمايلاتش به مردان بيشتره؟ (از اين مورد خيلي ميترسيدم) اما گفت از همه چيز تو راضي ام. بهتر از تو كسي نميتونست منو درك كنه و خوشبختم كنه. اما بذار به حساب يه كنجكاوي احمقانه و كودكانه. بخدا اينجور نيست كه فكر ميكني. خيلي ابراز ندامت ميكرد. خيلي عذر خواهي كرد و بهم قول داد كه تكرار نميكنه. بهم التماس ميكرد كه ببخشمش و يه فرصت ديگه بهش بدم تا جبران كنه. دستامو گرفته بود تو دستاشو كلي حرف ميزد. من بهش گفتم كه همه چيز رو فراموش ميكنم اما در صورتي كه تكرار كنه بخششي در كار نيست. بهش گفتم حرمت خيلي چيزا نبايد شكسته بشه پس خيلي مراقب رفتار و سكناتت باش. بهش گفتم هر كاري كه ميخواي بكني خوب روش فكر كن ببين اگر من اون كاررو كنم تو خوشت مياد يا نه. بعدش باهم يه جوشوندهي گياهي خورديم تا آروم بشيم..
اينم بگم گه همسرم خيلي آدم محترميه و شما نميدونين چقدر پدر و مادرم دوستش دارن. از محتواي چتها هم هم اينو فهميدم كه فقط در حد چت بوده و لاغير. و ديگه اينكه بين چتها 1 ماهي فاصله بوده. روابط زناشوييمون خوبه و 50 درصد موارد من پيشقدم ميشم و 50 درصد مواقع هم اون. توي خونه آراستهام و اون هم هميشه تميز و مرتبه.
دوستان من بخشيدمش اما دقيقاً 1 ماهي طول كشيد كه به حالت تقريباً عادي برگردم. توي اين يك ماه هم يه بار نتونستم خودمو كنترل كنم و تا مرز جنون رفتم يعني ميخواستم به طرز احمقانه اي خودمو بكشم. اما جلوي خودمو گرفتمو نميدونم چرا اين حالت بهم دست داده بود البته همسرم متوجه نشد..به روي خودش نميآوردم اما شبا سرمو فرو ميكردم توي باليش توي دلم ضجه ميزدم. واقعاً حالم بد بود اما جلوي خودش رعايت ميكرم. توي اين هفت ماه بهتر شدم و يه بار هم بروش نياوردم حتي بعضي اوقات كه باهم حرفمون ميشه اصلاً يه بار هم به زبون نميارم چون ميخوام باور داشته باشه كه بهش اعتماد دارم. اما چيزي كه آزارم ميده اينه كه من هنوز احساس درد دارم. گاهي زخم دلم سر باز ميكنه و شديداً آزارم ميده. گاهي به خودم ميگم دوباره مثل احمقها نباش كه يهو با يه واقعيت تلخ روبرو شي. همه اش به خودم ميگم تقصير من بوده كه اون اينجور شده هر چند خودش بارها عنوان كرد كه به خاطر كنجكاوي بوده و از من راضي بوده. براي همين خيلي تلاش ميكنم كه از گذشته بهتر باشم و اين تلاش خيلي منو خسته كرده چون نميدونم اشكال كارم كجاست! خيلي احساس پوچي ميكنم. از اون موقع به بعد حواسمو دادم و 99 درصد مطمئنم بهش اما اون 1 درصد رو به اين خاطر كه تجربه كردم كه هيچ چيز مطلقي توي اين دنيا وجود نداره گذاشتم. الان از اون روزايي هست كه احساس بدي اومده سراغم و همهاش بغض ميكنم. مدام اشكم در مياد اما پيش همسرم كه غروب مياد خونه خيلي خودداري ميكنم. موقعي كه دارم كار ميكنم اشكام همينجور مياد و من نميتونم كاري كنم. دوستان توي اين هفت ماه همسرم مهربونتر شده و بيشتر اهميت ميده و هراز گاهي ابراز پشيموني ميكنه (بدون اينكه من اشاره اي كنم). اما با تمام اين اوصاف چون خيلي خيلي شوكه شده بودم اون شب، همهاش احساس ميكنم كه نكنه دوباره بخوام شوكه بشم. اين احساس خيلي بديه. به طوري كه اصلاً دلم نميخواد بچهدار شم. چون ميگم اگر دوباره با همچين مسئلهاي روبرو شم دلم نميخواد بچه اي در كار باشه. هنوزم دوستش دارمو عاشقشم. اما ميترسم.... همه اش با خودم ميگم اگر من تا الان متوجه نميشدم ، حتماً به اين كارش ادامه ميداده..
در ضمن همسر من خيلي در عرصه ي علم و كارش موفقه. دانشجوي دكتراست و منم دانشجوي ارشدم . اون 29 ساله و من 25 سالمه.
كمكم كنين. من چيكار كنم كه از اين احساس لعنتي خلاص شم. چي كار كنم دارم داغون ميشم....
اميدوارم كه با راهنماييهاي شما بتونم به اين احساسم غلبه كنم....
علاقه مندی ها (Bookmarks)