سلام به همه
داستان زندگي من خيلي عجيب غريبه
6 سال پيش باهاش آشنا بعد دوست شدم. 4 سال پيش رفتم خواستگاريش اما جواب نه دادند. خلاصه چند باري رفتيم خواستگاري و هر بار 1 بهانه كه خداييش منطقي هم بود آخه من نه درسم تموم شده بود نه سربازي اما بجاش خيلي پسر خوبي بودم و شغل خوبي داشتم. خونه و ماشين هم داشتم. 1 دونه پسر و عزيز خونه بخصوص مامانم بودم. آدم خيلي باهوش اما بي خبر از دنياي پر رمز و راز خانوما. پارسال بالاخره درسم تموم شد و سربازي هم معاف و فوق ليسانس هم قبول شدم و باباش اينا جواب مثبت دادن و ما عقد كرديم و 8 ماه پيش عروسي. اخلاق خانومم عوض شد يا شايد من قبلش نمي فهميدم اينجوريه. خيلي عصبيه و بدبينه . من دوست ندارم هيچ كس ناراحت باشه و به همه كمك مي كنم. خيلي بين فاميل محبوبم و همه حسرت منو ميخورن. خيلي هم مامانمو دوست داشتم و دارم و عاشقشم. اختلاف عروس و مادرشوهر هم كه از قديم معروفه. فقط اين وسط من بدبخت بايد حرص بخورم و عذاب بكشم. مثل سگ پشيمونم از ازدواج. نمي دونم چي گفتم و چي بايد بگم. خانومم جداي از خصوصيات خوبي كه داره خيلي كله شقه و هميشه كار خودشو مي كنه. اينم بگم اونا از لحاظ مادي از ما بالاترن.
كمك مي خوام
علاقه مندی ها (Bookmarks)