با عرض سلام خدمت مشاوران محترم.
با تشکر از مطلاب خوب و آموزنده ای که در این سایت ارائه شده جا دارد که از مشاوران و دوستانی که مطالب خود را بدون هیچگونه چشم داشتی در اختیار بقیه قرار میدهند قدردانی کنم.
مناسب دیدیم که با طرح مشکلم در اینجا هم گره ای از مشکلم باز کنم و هم شاید به دوستانی که مشکل مشابهی دارند کمکی کرده باشم.
من و همسرم یک سال هست که ازدواج کردیم من 29 سال و همسرم 28 سال دارد.ما 2 ماه با هم دوست بودیم و یک سال نامزد و بعد هم عروسی کردیم.توی مدت نامزدی و ازدواج با هم مشکل داشتیم ولی فکر میکردم همه از این مشکلها دارند و مشکلات ما حل شدنی هست.البته سر بعضی از مسائل در دوران نامزدی به همسرم میگفتم که ما به هم نمیخوریم و ازش تقاضا میکردم که هنوز که اتفاقی نیافتاده از هم جدا بشیم ولی اون میگفت که الان دیگه دیر شده و همه خانواده من در جریان هستند و آبروم میره و مخالفت میکرد و من هم اینها رو به این حساب میذاشتم که نمیخاد از من جدا بشه و با اختلافایی که داریم هنوزم من رو دوست داره.بعد از ازدواج هم سر مسائل کوچکی با هم جر و بحث داشتیم که فکر میکردم عادی هست و تو همه زندگیها هست ولی چیزی که به نظر من تو همه زندگیها نیست و تو زندگی ما هست این بود که هیچکدوم از ما گذشت کافی رو نسبت به هم نداشتیم و نداریم و توقعهای بالایی از هم داشتیم و تو زندگیما همش من وتویی بود من میگفتم تو چرا فلان کارونکردی اون میگفت مگه تو کردی که من بکنم و هر دوی ما کاملا غد و مغرور بودیم وسر هر مشاجره ای با هم قهر میکردیم و تا 2-3 روز حتی 1 هفته حرف نمیزدیم و همیشه همسرم توی یک اتاق دیگه میخوابید موقعی که قهر بود.البته روزهای خوب و آفتابی هم داشتیم تو زندگی ولی خوب...تا اینکه بعد از چند وقت موبایل همسرم خونه جا موند و من موبایلشو چک کردم و متوجه اس ام اس های مشکوک شدم و وقتی به اون شماره زنگ زدم متوجه شدم که اون یه خانوم هست. و دیگه سرتون رو درد نیارم که چه بر من گذشت و چه حالی داشتم و فقط از همسرم میپرسیدم مگر من چیکار کردم که تو با من اینکارو کردی و اون هم حسابی ناراحت شده بود و فقط التماس میگفت من اشتباه کردم و دیگه تکرار نمیکنم ولی من نمیتونستم بهش اعتماد کنم و از طرف دیگه هیچ تجربه ای راجع به این مسائل نداشتم و موضوع رو با پدر مادرش و پدر خودم در میون گذاشتم و اونها هم همون حرفهای همسرم رو زدن البته همسر من بعد از اینکه پای بزرگترها به این قضیه باز شد و دید که آبروش رفته مدعی شد و گفت که همش تقصیره اینه و من نمیخوام دیگه باهاش زندگی کنم و میخوام طلاقش بدم.خلاصه با توجه به تضمینات و قولهایی که پدر و مادرش دادن و نه خودش تصمیم گرفتم که ادامه بدم به زندگی ولی خودم هم میدونستم که هیچ تضمینی برای من وجود نداره.
بعد از گذشت اون قضیه من متوجه شدم که همسر من به صورت پنهانی فیلمهای...و عکسهای.... میبینه در صورتیکه ما در روابط جنسی هیچ مشکلی با هم نداریم(البته مسائل مطرح شده توسط کاربر blue skyخیلی در مورد بررسی این مسئله به من کمک کرد)و این مسئله خیلی منو اذیت کرد فکر میکردم من براش جذاب نیستم و یا تحریک کننده نیستم.و این خیلی منو اذیت کرد .هر دفعه این مسائل رو بروش میاوردم و اون میگفت که منظور خاصی از دیدن این فیلمها نداره ولی من قانع نمیشدم.
حالا بعد از گذشت چند وقت و دعوای کوچک سر مسئله ای مسخره همسرم درخواست طلاق داده و ما قراره که از هم جدا بشیم من الان خیلی ناراحت و دلشکسته هستم نه به خاطر اینکه دارم از همسرم جدا میشم بیشتر به خاطر اینکه توی یک رابطه شکست خوردم و چرا از ابتدا نسبت به مسائل سطحی نگری کردم.البته مادر همسرم میگه که اون اینکار فقط به خاطر ترسوندن تو کرده ولی من با اینکه هنوز جدا نشدم ولی حس میکنم از لحاظ عاطفی طلاق گرفته ام.
حالا بعد از اینهمه پر چونگی میخواستم نظر شما رو راجع به این مسئله بدونم به نظر شما من باید چیکار کنم البته هیچ انگیزه ای برای بهبود بخشیدن به رابطه ام ندارم مگر ننگ طلاق و نگرانی خانواده ام.ولی اگر بدونم که زندگی دوباره با مردی که سر هر مسئله کوچکی حرف طلاق رو پیش میکشه و به اصول وفاداری هیچگونه پایبندی نداره به صلاح من نیست سعی میکنم با خانواده ام کنار بیام.
علاقه مندی ها (Bookmarks)