با سلام به همگی دوستان
من فرزند اول خانواده هستم و 2 برادر کوچکتر دارم
کوچکترین آنها کلاس سوم راهنمایی است
زمانی که من کوچک بودم پدرم بسیار مهربان و دلسوز بود او زمانی معلم بوده و کودکان را خوب درک می کند ، با ما بازی می کرد و خیلی برای ما وقت می گذاشت
خلاصه اینکه همه بچه های فامیل به ما حسادت می کردند که خوشبحالتون که باباتون شمارو گردش می بره و با شما بازی می کنه
اما اکنون که من ازدواج کرده ام و برادربزرگه هم دوراز خانه دانشجو است مامان وبابا موندن و داداش کوچیکه
درسته که از همه کوچکتره ولی خیلی بیشتراز سن خودش می فهمه
اما بابا دیگه اون بابا نیست الان هم که بازی های کامپیوتری خوب بچه ها روی به خودش مشغول کرده
خوب داداش کوچیکه تنها سرگرمیش همینه و شاید بگم بیشتر وقتش رو بعد از مدرسه پشت کامپیوتره
ولی برخورد بابام اصلا باهاش خوب نیست گاهی خیلی دلم واسش می سوزه
اخه فقق 13 سالشه ولی جسه بچه های چهارم پنجم دبستان رو داره
ولی بابا اندازه یه ادم گنده ازش کارمی کشه
مثلا وسایل سنگینی رو که خرید کرده می گه از سه طبقه پله بیاره بالا
و اون هم انجام می ده
بابا خیلی بد شده وقتی اون می ره دوچرخه بازی و مامان میگه مواطب باش که تو خیابون نره بابا می گه ولش کن بزار بره یه کی کمتر!
و ازاین قبیل نفرینها
اون خیلی کم غذا ست و سرسفره خیلی باید اصرارکنی تا یه لقمه غذا بخوره
درحالیکه بابا می گه لی لی به لالاش نذارین بذار از گشنگی بمیره
حالا شما می گین ما چیکار کنیم
مامانم اینقدر غصه می خوررررررره
خدایا اون بچه چه گناهی داره که باید اینجوری نفرین بشه
اخه مامان وبابا این بچه رو از اول نمی خواستن
ولی خوب خواست خدا بود که بمونه، حالا هم مامان شده سنگ صبور بچه و بابا شده
سوهان روحش
شما رو بخدا بگین از دست من چی برمی یاد؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)