به نام خدا
سلام عليكم و رحمه الله
دوستان عزيز اين لينك مطلب نميخوام از دستش بدم هست كه يك سال و دو ماه ازش گذشته و حكايت زن و شوهري جوان هست كه با بچه بازي هاي خودشون از هم جدا افتاده و هنوز هم راضي به برگشت نيستن و به زودي قرار هست تكليفشون معلوم بشه . اگه دوست داشتين ميتونيد كل ماجرا رو از اينجا دنبال كنيد :
لينك آدرس سال قبل مطلب نميخوام از دستش بدم
خب امروز جلسه دادگاه تمكين هست و رفتيم براي جلسه ، اتفاقا امروز برعكس جلسات قبل تصميم گرفتم اصلا به خانمم نگاه نكنم و اجازه ندم كه با نگاه نكردن هاش من رو اذيت كنه .
وقت جلسه رسيد و رفتيم داخل .
نشستيم و سلام عليكم كرديم .
اقاي قاضي پرسيد خب نسبت به چي اعتراض داري خانم محترم ؟
گفت : من نبودم و حضور نداشتم شما راي غيابي به نفع ايشون صادر كرديد !
قاضي گفت : خب گفتيم برگرد سر زندگيت نميخواي برگردي ؟ گفت چرا اما ايشون من رو زده انداخته بيرون و من يه سال هست بلاتكليف هستم . گفت با ادكلن زده تو سرم ، من يه سال هست شكايت نكردم چون دوستش دارم و پدر و مادرم گفتن كه چون فاميل هستيم دست نگه داريم شايد بياد به غلط كردن بيفته و سرش به سنگ بخوره .
اقاي قاضي رو كرد به من و گفت خب اقا شما چي ميگي ؟ گفتم اقاي قاضي ايشون ادعا داره كه من زدم و انداختم بيرون در حالي كه بنده به هيچ عنوان ايشون رو نزدم و ننداختم بيرون و ايشون الكي ميگه ؟
گفت خانم شكايت كرده از شما حواست باشه ها اگه اثبات كنه محكوم ميشي ؟ گفتم من اگر انداخته باشم بيرون حقم هست اما چون ايشون دروغ ميگه .
گفت خانم محترم حالا به فرض هم كه زده باشه يه سال هست ترك منزل كردي كه چي بشه ؟ چون حالا عصباني شده و زدتت بايد يه سال بري خونه بابات ؟ گفت اقاي قاضي من تعهد ميخوام كه ديگه من رو نزنه و خونه مستقل بگيره !
اقاي قاضي گفت شما هم تعهد بده و قال قضيه كنده بشه برگردين خونه و من گفتم اقاي قاضي بحث خونه جدا يه چيز هست ايشون داره دروغ ميگه يه چيز ديگه ! دروغ ايشون داره شرف من رو هدف قرار ميده ايشون راستشو بگه من خونه جدا هم تهيه ميكنم هيچ مشكلي ندارم . من حاضرم به نمازم به روزه ام قسم بخورم كه ننداختمش بيرون اين هم شهوت من هست كه حداقل يكيشون بايد ميشنيد گفت حاضري قسم بخوري گفتم اره ! خانمم گفت منم قسم ميخورم به قران ، از هيچي هم نميترسم ( منم گفتم بله خوبه خودت هم اعتراف ميكني كه از هيچي نميترسي و ... )
گفت خيله خب تعهد ميدي كه نزده ام و از اين پس هم نخواهم زد گفتم اره مشكلي ندارم .
گفت سعي كن خونه هم تهيه كني و ببريش بيرون هيچ مشكلي نيست . بريد زندگي كنيد .
رو كرد به خانمم گفت خيله خب حالا چي ميگي تمكين ميكني ؟ گفت اره ولي (قاضي صحبتش رو قطع كرد گفت اقا پاشو امضا كن و برو اين خانم زندگي بكن نيست ) .
پاشدم كه خانمم گفت نه نه زندگي ميكنم هيچ مشكلي ندارم .اقاي قاضي گفت مشكلي نيست پس بيا امضا كن كه تمكين ميكنم .
داشتيم امضا ميكرديم كه گفت آقاي قاضي من دانشجو هستم قاضي گفت اقا بذار بره درس بخونه پيشرفت علم هست هيچ مشكلي نيست گفتم چشم ، گفت بايد هفته اي هم يه بار برم خونه بابام نميذاشت من برم خونه بابام گفتم الله اكبر دروغ پشت دروغ اخه 4 ماه زندگي چي داره كه من بخوام اينكارا رو كرده باشم مشهد بردم شهرستان بردم تو رو بردم ديگه خودم كه تك نرفتم . اقاي قاضي اين داره از حالا بهونه شروع ميكنه .
گفت پس اينا هيچي حداقل بريم مشاور گفتم چه بهتر اقاي قاضي بنويس بريم مشاور من هيچ مشكلي ندارم طلا كه پاكه چه حاجتش به خاكه . تو راست بگو مشاور هم حق و ميده به من .
قرار شد شنبه اگه برگشت خونه بريم مشاور .
من رو كردم به قاضي گفتم اقاي قاضي همين حالا برگرده سر زندگي خواهش ميكنم ، قاضي رو كرد به من گفت حالا تو هم ضايع اش نكن همينطوري كه نميشه بياد يكي رو بفرست دنبالش بياد . گفتم چشم همين امشب يكي رو ميفرستم دنبالش
اومديم بيرون وقت مشاور خواستيم كه گفت شنبه بياييد بهتون ميگم كجا برين . گفتيم باشه .
اومديم اينور تر توي پله ها بوديم كه گفت خودت مياي آدم ميشي ! گفتم شب يكي مياد دنبالت سعي كن باهاش بياي نيومدي هم بي خيال .
گفت پس اهل زندگي نيستي ؟ گفتم اهل زندگي ام به شرطي كه راست بگي ، بي انصاف من تو رو انداختم بيرون ؟ من زدم اول يا تو زدي ؟ من آدم نفرستادم دنبالت بياي ؟
گفت توي دعوا دروغ ميگن ديگه ! تازه قانون يكي بزن يكي بخور رو نشنيدي . گفتم من اين حرفا رو متوجه نميشم شما بايد بياي بگي من رو ننداخته بيرون و دروغت رو پاك كني خنديد گفت حالا توي دعوا يه چيزي هست ميگن ديگه . گفت خونه بايد بگيري گفتم حالا جور ميكنم . تا شب خداحافظ اگه برگشتي كه ميبينمت اگه هم نه هيچي .
جدا شديم رفتيم كه موبايل ها رو بگيريم و خارج بشيم من زودتر خارج شدم گفتم بذار يه بار ديگه صحبت كنم دلشو بدست بيارم . وايسادم جلوي در خروجي خانم ها اومد گفتم كه شب مياي بفرستم دنبالت يه دفعه ديدم با انگشت اشاره كرد به پدرش و گفت با اون حرف بزن !
نگاه كردم ديدم به به پدرش پشت سرم هست و با دست به خانمم اشاره ميكني كه هيچي نگو و ساكت باش .
منم گفتم پس تا شب و شروع كردم به راه رفتن .
داشتم موبايل رو روشن ميكردم كه يه حسي بهم گفت پشت سرت يكي دنبالته نگاه كردم ديدم پدرخانمم داره مياد اول گفتم شايد مسيرشون هست بي خيال شدم دوباره نگاه كردم ديدم داره صدام ميكنه !
دستمو گرفت گفت بيا بريم يه جاي خلوت كارت دارم ! گفتم اقاي محترم من با شما كاري ندارم ايشون خانم من هست دادگاه هم راي داد كه بايد برگرده خونه اصلا هم با كسي دعوا ندارم .
گفت بي شرف بي ناموس و فحش هاي ركيك تو عرضه زن نگه داشتن داري اخه . تو اگه عرضه داشتي نمينداختي بيرون از خونه ، منم گفتم اقا فحش نده من عصباني بشو نيستم صبر من تا خداست اصلا هم تحريك نميشم ، فكر امروز رو وقتي ميكردي كه حاج بايرام اومد دنبالش و نذاشتي بياد . گفت من خونه نبودم گفتم خونه بودي ولي نيومدي تو جمع به پدر منم فحش دادن توي خونت هيچ مشكلي ندارم .
اون به كنار چرا خواهرهام اومدن گفتي كه احمد از چشم من افتاده و ديگه اصلا مهم نيست برام گفت اره از چشمم افتادي گفتم خب چيكارم داري تو هم از چشم من افتادي اصلا بي خيال اون زن من هست هيچ كسي هم نميتونه از من بگيرتش حالا هر چي زور داري بزن .
گفت اره كاري ميكنم كه به غلط كردن بيفتي و فحش بي ادبي داد كه خيلي خيلي توهين بزرگي بود اما من خودم رو اماده كرده بودم و ميدونستم يه روز ميرسه كه بايد بشنوم پس دوباره گفتم با اين چيزا منو نميتوني عصبي كني .
گفت توي مادر ... و حمال انداختي بيرون حالا ( صحبتش رو قطع كردم گفتم اگه من انداختم بيرون من حمالم ولي اگه خودش اومده بيرون و تو برديش تو حمالي ) ايندفعه تحمل نكرد و يقه من رو گرفت و من هم گفتم يقه رو ول كن آي مردم نگاه كنيد شاهد باشيد ميخواد منو بزنه نميذاره برم خونم ، گفت كاري ميكنم خودت هم نفهمي از كجا خوردي گفتم هر چي ميخواي انجام بده الانم بيا بريم پيش قاضي ببينم چي ميگي اخه گفت پيش قاضي چيكار دارم ولي من برگشتم پيش قاضي گفتم اقاي قاضي باباش داره من رو ميزنه ميگه تو غلط كردي اومدي تمكين خواستي و توهين ميكنه .
قاضي گفت اي بابا به اون چه ربطي داره گفتم اين يه سال هم اون نميذاشت بياد ديگه دست خودم نبود چشمام پر از اشك شد گفت تو كاريت نباشه يه نفر رو شب بفرست دنبالش اگه نيومد بيا اينجا من محكومش ميكنم الان برو اگه ميتونيش بيارش پيش من اگه نه هم كه برو خونه يه جوري من كه نميتونم بيام بدرقه ات كنم گفتم چشم و خداحافظي كردم .
با اين حساب راي تمكين به نفع من صادر شد و ايشون مي بايست امشب برگرده حالا مشخص نيست ولي با طرز برخورد پدرش عمرا نميذاره برگرده . توكل به خدا
برامون دعا كنيد .
يامولاعلي
علاقه مندی ها (Bookmarks)