به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 , از مجموع 8
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 18 آذر 87 [ 13:41]
    تاریخ عضویت
    1386-11-24
    نوشته ها
    125
    امتیاز
    5,050
    سطح
    45
    Points: 5,050, Level: 45
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 100
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    99

    تشکرشده 99 در 49 پست

    Rep Power
    0
    Array

    ای خدا! نمی خوام زنده بمونم این چیز زیادیه ؟؟؟

    سلام
    من یه مشکلی دارم که خیلی من را عذاب میده دیگه ازدنیا سیر شدم از زنده بودنم عذاب میکشم روزی هزار بار ارزوی مرگ میکنم هر کسی که از دنیا رفت میگم کاش من به جای اون بودم مرگ یه باره شاید با مرگ من اون هم …..
    تا به حال چند بار قرص خوردم که خودم را بکشم اما نمی دانم چرا هنوز زنده ام .
    همیشه سردرد میکشم که باید با 2 تا کدئین خودم را اروم کنم همیشه افسرده هستم هیج جا نمی تونم برم . نمی تونم درس بخونم .همیشه منتظر یه تلنگورم که بشینم به اندازه تمام حرفهای دلم زار بزنم اخه 10 ساله من این مشکل را تحمل میکنم 10 ساله که ذره ذره وجودم اب شد
    مشکلم را به هرکه بهش اطمینان داشتم گفتم اما هیچ کس عذابی که من میکشم نمی فهمه حتی یه چیزهای هست که غیر از اون و خدا هیچ کس دیگه نمی دونه چرا اون هایی که از دنیا لذت می برند و دودستی به این دنیا چسبیدند میمرند اما منی که روزی هزار بار اروزی مرگ میکنم هنوز زنده ام ای خدا این چه زنده بودنی است این غیر از عذاب هیچی نیست شاید به خاط این مشکلم مشکل قبلی برام پیش اومد شاید اگه عذاب نمیکشیدم از دیگران گدای محبت نمی کردم دوستام میگن این امتحانه
    ای خدا من که تحمل این امتحان به این سختی تو را ندارم من که دیگه تحمل ندارم من هنوز ضعیفم .من دیگه طاقت زخم زبون ندارم
    چرا چرا چرا چرا نمردم پس این نفس لعنتی من که به پایان میرسه
    ای خدا دلگیرم ازت آی زندگی سیرم ازت
    ای زندگی میمیرم و عمرمو میگیرم ازت
    این غصه های لعنتی از خنده دورم میکنه
    این نفسای بی هدف زنده به گورم میکنه
    چه لحظه های خوبیه ثانیه های آخره
    فرشته ی مردن من منو از اینجا میبره
    چه اعتراف تلخیه انگار رسیدم ته خط
    وقت خلاصی از همه است ای دنیا بیزارم ازت

  2. کاربر روبرو از پست مفید hasty تشکرکرده است .

    hasty (چهارشنبه 04 اردیبهشت 87)

  3. #2
    ((( مشاور خانواده )))

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 30 فروردین 03 [ 13:16]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,420
    امتیاز
    287,066
    سطح
    100
    Points: 287,066, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 67.0%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,577

    تشکرشده 37,079 در 7,002 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    RE: ای خدا! نمی خوام زنده بمونم این چیز زیادیه ؟؟؟

    سلام hasty
    خیلی خوبه که از احساتت برامون می گی.
    تو طی این مدت هم که کنارمون بودی خیلی گامهای بلندی برداشتی، خوب به خاطر دارم.
    مخصوصا خیز بلندی که برای عبور از شکست احساسی خود برداشتید تحسین برانگیز بود.
    شما فرد حساسی هستید. اما قوی و شجاع، رک هستید. اما تمایلت به غم و غصه نمی دانم به موضوع 3 سال پیشت بر می گرده یا موضوع دیگری هست که 10 سال از آن میگذره...
    اما فراموش نکن... هر مشکلی راه و روش خاصی داره ، حتی اگر ما آنرا ندانیم.
    از اینکه به ما اعتماد می کنی و این همه شفاف مسائلت را بیان می کنی تشکر می کنم.
    میدونم بعضی شعرها و حالتها را دوست داری....
    اما برای گذشت از این مرحله حساس و سخت باید شعرهای دیگری را جایگزین شعری مثل شعر زیر بکنی:

    مرا در هم شکستن مرا در هم شکستن
    همانانی که از کوهی غرورند همانانی که از عشقم به دورند
    همانانی که می گیرند کام واز محبت های من مستن
    هزاران عشق از چشمان من خواندند کنار من نشستن به من دیوانه بستن
    واز گلزار ایثارم گل صد عاطفه چیدند و بوئیدندو طعم مهربانی راچشیدند
    همانانی که لبخندم نثار راهشان بود نگاه مهربان من چراغ شامشان بود
    فضای کلبه مخروبه ام ماوایشان بود دل بی کینه ام منزلگه اسرارشان بود
    مرا مهجور خواندند گهی سرکش ، گهی مغرور خواندند
    نه احساسم ستودند نه غم هایم زدودند ، مرا باور نکردند
    اگر دیوانه این است اگر رسمش چنین است
    دلش پاک و کلامش دل نشین است
    سرودش این پیام اخرین است :
    بخواهید از همه دیوانه باشند
    به غمخوار چو من افسانه باشند


    من از شما دو خواهش دارم
    یکم: یه کمی اگر براتون ممکن دقیق تر و جزئی تر نسبت به این مشکلتون اشاره کنید( تاکید می کنم اگر امکانش هست).
    دوم: شما احساس ظریف ، حساس و قشنگی دارید، لذا در هر جهت سوقش دهید، زود سرعت می گیرد، به نظرم باید سیستم تفریح، سرگرمی خود را با توجه به طبع شوختان گسترش دهید.
    همچنین برای جهت دهی مجدد به عشقتان و بهره برداری بیشتر از آن سعی کن، مطالب تالار آرامش، موسیقی و آرامش ، تجربه های فردی ، و موضوع اشعار برگزیده را با تمرکز با اشعار آرامش بخش را با دقت مطالعه کن.

    به هر حال شما را قوی می بینم.... من شما را از این متن نمی شناسم من شما را به سابقه رفتار و احساس و کرداری که داشتید شناخته ام. لذا بدون اغراق با کمی تلاش بیشتر می توانی با افکار خلاقانه ای که داری وضعیت را تغییر دهید.
    شما حتی تا کنون به افراد زیادی در این تالار کمک کرده ای....

  4. 2 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

    مدیرهمدردی (چهارشنبه 04 اردیبهشت 87)

  5. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 18 آذر 87 [ 13:41]
    تاریخ عضویت
    1386-11-24
    نوشته ها
    125
    امتیاز
    5,050
    سطح
    45
    Points: 5,050, Level: 45
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 100
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    99

    تشکرشده 99 در 49 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: ای خدا! نمی خوام زنده بمونم این چیز زیادیه ؟؟؟

    سلام
    دوست دارم تا پایان مطلب بخونید
    مشکل من وسواس مادرمه اره وسواس و وسواس روی نجس و پاکی اون هم شدیدش خیلی هم شدید
    کاری به گفته خدا و پیغمبر هم نداره کاری به شرع و اسلام و رساله و....هم نداره فقط برای اون یه عادته
    الان نگید این مشکل هم هست که اه و ناله میکنی الان برات تعریف میکنم که بشینی برام گریه کنی
    از موقعی که من 12/13سالم بود مادرم این مریضی را گرفت از همون موقع کارهای خونه با من بود تو خونواده اون این ارثی بود اما نه درحدی که نشه تحملش کرد اما از هنگامی که خواهرم به دنیا اومد شدید شد یعنی حدود 10 سال پیش
    و الان حدود 6 ساله که دیگه نمیشه اون را تحمل کرد دیگه جونم به لبم میرسه اونا به بهترین دکتر در مشهد و اصفهان و .... بردیم اما خوب نشد که نشد یعنی خودش هم نمی خواست یا واقعا نمی تونست مثلا داروهای که اون ها میداند اکثرا خواب اور بودند که 2 روز می خورد دیگه برای همیشه کنار می گذاشت . میگفت به زندگیم نمی رسم در حالی که از همان بچگی کارهای خونه را خودم میکردم از همون موقعی که خواهرم به دنیا اومد اون را من و خاله ام بزرگش کردیم تاساعاتی که مدرسه بودم خاله ام می اومد خونه مون از بعد از ظهر به بعد من از اون نگه داری میکردم یعنی مادرم فقط به کارهای خودش می رسید به شستشوهاش به حمام رفتن و...... الان خواهرم به من وابسته تر از مادرمه شب ها پیش من میخوابه اگه یه روز نباشم مرتب سراغم را میگیره الان 4 ابتدایی نمی تونه حتی 1 ساعت بدون من سر کنه حالا این هم برام مشکل ساز شده .یه کم از کارهای مادرم بگم:
    1- هیکس غریبه را به خونه راه نمی ده یعنی اگه زنگ یا در خونه را هم بزنه باز نمی کنه الان دیگه حتی خواهر و برادش را هم راه نمی ده
    2- هیچ خواستگاری را به خونه راه نمی ده بهانه الکی میاره دخترم میخواد ادامه تحصیل بده یا اگه اون ها سمج شدند بهشون میگه استخاره کردیم بد بود از منم که اصلا نظر نمی پرسه این را بگم اصلا نمی خواد من و برادم تشکیل خونواده بدیم برادرم 27 ساله و من هم 24 ساله هستیم یعنی من واون به خاطر مادرمون نمی خواهیم ازدواج کنیم من که به خاطر اون از ازدواج ترس و واهمه دارم برادرم هم بهانه خونه ساختن و .... میگیره.
    4- پدرم به خاطر اون از خونه فراریه برادرم هم همین طور پدرم بازنشسته است و الان هم کار ازاد داره هیچ وقت خونه نیست بعد از سه شب که بیاد خونه اونقدررو اعصابش راه میره که دیگه از اومدن سیر میشه این را هم بگم تا بیاد باید دوش بگیره بعد بیاد تو ساختمون .
    5- حمام رفتن ما هام هم طوری است که باید اون به ما دستور بده چه طوری خودمون را اب بکشیم حتی با برادرم . الان خواهرم اجازه نداره معذرت میخوام که این قدر رک حرف میزنم خودش دستشویی بره از مدرسه هم که بیاد باید دوش بگیره
    6- از خود بدبختم بگم که همه کارهای اونا من باید انجام بدم مثلا اگه ساعت 3 بعد از نصفه شبم کارش تموم شه که اکثرا کارهاشو شب میکنه منو بیدار میکنه بلند شو شیر را باز کن . شیر را ببند این کارو بکن این کار رو نکن این را بیار اون را نیار دستت را اب بکش چرا این طوری کردی دلم نمی گیره هیچ کاری بلد نیستی اگه غیر از حرفش بکنیم دادو بیداش بلنده. دیگه از این کارهاش حالم بهم میخوره از هرچه نجس و پاک تو این دنیاست بدم میاد گاهی به زندگی مردم حسره میخورم هرروز باید 2 تا کدئین بخورم به خاطر خواب زدگیم و کارهاش چون واقعا اعصابم خورد میشه این را هم بگم یه مدتی بود خواهرم نیز این طوری شده بود یعنی تو 3 ماه تعطیلی که تو خونه بود اما بعد وقتی رفت مدرسه خوب شد خدا را شکر
    نمی زاره سر کار برم یه بهانه الکی میاره برو ادامه تحصیل بده اما وقتی با بچه ها کتابخانه قرار میزاشتیم میگفت بنشین خونه درس بخون در صورتی که من نمی تونم تو خونه درس بخونم به خاطر این که از 24 ساعت شبانه روز 2 / 3 ساعت وقتم ازاده که این هم سر درد میگیرم اگه بارون بیاد از خونه بیرون نمی ره نمی زاره ما هم بریم الان طوری است که از بارون نفرت دارم یادمه پارسال امتحان پایان ترم داشتم و بارون میامد نزاشت برم امتحان بدم همه لباسامو از ترس رفتن تو اب انداخت شاید برای شما خنده دار باشه اما برای من تا حد مرگه .
    سر هیچ با من دعوا میکنه به خواهرم میگه تو باعث مریضیم شدی تو قدمت شوم بود الان من رشته فناوری اطلاعات خوندم مدتی برای کاراموزی به شهرداری مرکزی شهرمون رفتم اونا هم از کار ما خوششون اومد ما را نگه داشتند بعد از 2 ماه کار کردن و این که تو زمستون بود دیگه نزاشت برم درصورتی که ما تو بهترین قسمت اونجا بودیم یعنی قسمت
    IT
    بعد از اون چند تا موقعیت کاری برام پیش اومد اما باز نزاشت
    الان دیگه با جنگ و دعوا خونوادش و اینکه الان دیگه تابستونه تو یه شرکت تبلیغاتی روزی 4 / 5 ساعت براشون طراحی میکنم ولی این کجا و اون کجا
    از موقعی که میخوام برم نهار ظهر را باید از شب قبل اماده کنم وکارهای خونه را انجام بدم و..... باید هم زود هم برگردم چون به من نیاز داره انگار زندگی منه ؟ انگار من مسول زندگی اونم و این کار را وظیفه من میدونه هنوز تو دوره دانشگاه نتونستم با بچه ها بیرون برم و اون اردو را هم صد تا بهونه اوردم
    بعضی چیزا هست که دیگه روم نمشه بگم که بماند.
    یه چیزی بگم که میگفتم غیر از خدا کسی دیگه نمی دونه حتی نزدیک ترین دوستم که تقریبا مشکلم را میدونه هم خبر نداره اینه که من الان به مدت 8 سال بود که به مجبوریت اون از قرص های
    LD
    استفاده میکردم دیگه 1 ساله که اون ها را مخفیانه کنار گذاشتم نمی خوام ازدواج هم بکنم تا اون اینطوریه چون خیلی ها گفتند ازدواج کن اون خوب میشه تنوع خوبش میکنه ولی من نمی خوام یه غریبه وارد این زندگی لعنتی بکنم چون بعد ممکنه به خاطره کارهاش باعث کدورت بین اون هم بشه .
    مثلا یادمه 7 ساله پیش که هنوز اینقدر شدید نشده بود شیر اب را برای شوهر خاله ام که از دستشویی اومده بود باز و بسته کرد اون هم گفت چرا به من توهین کرد و رابطه ش را با ما قطع کرد من هم میترسم مشکلات این جوری داشته باشم.
    به همه میخواد دستور بده حتی به مردمان غریبه که از خیابون رد میشن. میخواد همه از اون حرف شنوی داشته باشن که این هم نمیشه تا به حال به خاطر کارهاش کدورت بین تمام فامیل پیش اومده
    حالا اگه شما جای من بودین چکار میکردین به غیر از این که ارزوی مرگ میکردین کاری از دستتون بر میوامد از این زندگی خسته شدم شاید برای شما یه چیز خیلی مسخره باشه و با این حرفهای که زدم بخندین اما من تا یک قدمی مرگ هم رفتم هیچ سرگرمی تو زندگیم ندارم اگه غیر از سر کار جای دیگه برم باید به اجبار اون به حمام برم چون هیچ جا را دلش نمی گیره فقط نمی خوام بگین تحمل کن طاقت بیار که اونا را از حفظم فقط بگین چه طوری خودمو نجات بدم چطوری خواهر و برادرم و پدرم را .
    چون تو خونه هیچکس به اندازه من عذاب نمی کشه به هیچکس با این صراحت مشکلم را نگفتم چون هیچکس من را درک نمی کنه نمیفهمه من چی میگم تا کسی تو این وضعیت نیوفته مرا درک نمی کنه همیشه با وجود مشکلی که داشتم ولی هیچوقت در ظاهر نشون ندادم طوری رفتار کردم که همه به من حسرت میخوردند که چقدر این دختره شاده هیچ مشکلی نداره .
    یادمه تو کلاس یکی از اقایون از من قرص سردرد خواست اون پسره که تو مشکل قبلیم براتون تعریف کردم بهش گفت از کی سراغ قرص میگیری این کی سردرد داره
    و من به این باور رسیدم که ادمهایی که بیش از همه میخندند غصه هاشون بیش از همه است
    بازم معذرت میخوام اینقدر رک صبحت کردم چون به نظر من مخاطب بهتر متوجه منظور میشه .

    ممنون که این مطالب را خوندید احساس میکنم کمی سبکتر شدم

  6. 3 کاربر از پست مفید hasty تشکرکرده اند .

    hasty (چهارشنبه 04 اردیبهشت 87)

  7. #4
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 09 مهر 89 [ 18:27]
    تاریخ عضویت
    1386-11-13
    نوشته ها
    952
    امتیاز
    20,283
    سطح
    89
    Points: 20,283, Level: 89
    Level completed: 87%, Points required for next Level: 67
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,946

    تشکرشده 1,965 در 675 پست

    Rep Power
    112
    Array

    RE: ای خدا! نمی خوام زنده بمونم این چیز زیادیه ؟؟؟

    سلام هستي

    من مطالبت رو كامل خوندم ، خيلي متأثر شدم - يه لحظه خودمو جاي شما گذاشتم و حقيقت امر اينه كه خيلي سخت و خسته كننده است ، اما اين هم راه داره - در اينجا مشكل شما نستيد بلكه مادرتون هست .

    پس صبر كنيد تا جناب سنگ تراشان كه خودشون روانشناس هستند بعد از خوندن اين پست حتما جواب مناسبي خواهند داد به عقيده من تا اين مشكل روز به روز شما ها رو بيشتر آسيب پذير نكرده هر چه زودتر بايد راهي براي درمان مادرتون پيدا بشه ، هر چند به نظرم راهي جز بستري كردن ايشون نداريد و اين هم همت پدرتون و فاميل و اعضاي خانواده رو مي طلبه
    انشاءالله در پستهاي بعدي بيشتر صحبت مي كنيم .

  8. 3 کاربر از پست مفید erfan25 تشکرکرده اند .

    erfan25 (چهارشنبه 04 اردیبهشت 87)

  9. #5
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 02 شهریور 01 [ 10:24]
    تاریخ عضویت
    1386-6-22
    محل سکونت
    قم
    نوشته ها
    1,166
    امتیاز
    41,377
    سطح
    100
    Points: 41,377, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    2,961

    تشکرشده 3,584 در 906 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: ای خدا! نمی خوام زنده بمونم این چیز زیادیه ؟؟؟


    سلام هستی جان
    نمی دونی وقتی نوشته هاتو خوندم چقدر متاثر شدم .نمی دونم چه عامل یا عواملی باعث این بیماری (وسواس )مادرت شده ولی همین قدر می گم که من هم تورو هم مادرتو درک می کنم و تا زمانی که مادرت درمان نشه همین مشکل ادامه خواهد داشت .اینکه می گم درکت می کنم چون خود من هم با اینچین مشکلی مواجه بودم.
    و سخت می مونی حیرون که چه راهی رو پیش بگیری؟
    ایا وظیفه حکم می کنه که مطیع باشی؟
    ایا باید بی اعتنایی کنی و گفته ها و خواسته هاشو نادیده بگیری؟
    ایا باید همدردی کنی و همراهش بشی ؟
    ایا باید مبارزه کنی؟
    و واقعا ادم نیاز داره یه نفر راهنماییش کنه!

    یادمه اون چند روزی که برف اومدیادتونه همینطور که برف می اومد یه بنده خدای شلنگ به دست برفها رو اب می کشیدخوب یک ساعت دوساعت ....دو سه روزی برف ادامه داشت نمی تونم براتون به تصویر بکشم درد و رنجی که اون ادم می برد برفهارو تندو تند با تی جمع می کرد و گریه می کرد می گفت ای خدا خسته شدم بس کن دیگه و......هیچ کس درد اون رو نمی فهمه نمی دونه اون بیماره فقط بااین رفتار اون رو یه ادم خودخواه و دوست نداشتنی می بینند .چون درست موقعی که می خواهی از این همه زیبایی لذت ببری منعت می کنه اجازه نمی ده برفها رو لمس کنی به سروروی همدیگه بپاشی و......
    ولی واقعا باید چه کار کرد؟

  10. 2 کاربر از پست مفید setareh تشکرکرده اند .

    setareh (چهارشنبه 04 اردیبهشت 87)

  11. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 18 آذر 87 [ 13:41]
    تاریخ عضویت
    1386-11-24
    نوشته ها
    125
    امتیاز
    5,050
    سطح
    45
    Points: 5,050, Level: 45
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 100
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    99

    تشکرشده 99 در 49 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: ای خدا! نمی خوام زنده بمونم این چیز زیادیه ؟؟؟

    ممنون از اینکه وقت گذاشتید و این مطالب را خوندید
    از اقای سنگ تراشان هم بابت لطفشون ممنونم
    و اقا عرفان عزیز خوشحالم حتی برای یک لحظه من را درک کردید و شما همیار مهر افرین ستاره خانم
    در جواب اقا عرفان بگم مادرم از بیمارستان و ..... وحشت داره و هیچ وقت زیر بار نمی ره حتی حاضر به شوک مغزی هم نشد این پیشنهاد پزشک اون بود ولی خوب قبول نکرد
    حالا واقعا چاره چیه ؟ من باید چکار کنم ؟
    فقط برای من از خدا طلب صبر کنید که بتونم تحمل کنم همین

  12. 2 کاربر از پست مفید hasty تشکرکرده اند .

    hasty (چهارشنبه 04 اردیبهشت 87)

  13. #7
    ((( مشاور خانواده )))

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 30 فروردین 03 [ 13:16]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,420
    امتیاز
    287,066
    سطح
    100
    Points: 287,066, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 67.0%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,577

    تشکرشده 37,079 در 7,002 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    RE: ای خدا! نمی خوام زنده بمونم این چیز زیادیه ؟؟؟

    سلام hasty
    خدای من تو چقدر خسته ای؟!! و چقدر احساس تنهایی؟!!!

    امید و توکل همه ما باید به خدا باشه... باید صبور باشیم... اما این یک بخش و حتی یک بخش مهم از مسئله است. همچنین تحمل کردن سختی ها هم بخش مهم دیگری است.

    اما همه اینها به این مفهوم نیست که خود را منفعل، و مجبور بدانیم.
    دقیقا همانجا که این حس را می کنیم(حس عدم انتخاب و اجبار)، همانجا لحظه ناآرامی ، تنش و فشار است.

    من به دقت مطالب شما را مرور کردم. فشارهای فزاینده ای وجود دارد. هم از طرف مادرتون و هم از طرز نگرش اطرافیان و حتی اعضاء خانواده.

    این بدترین حالته که یک انسان به اشتباه تصور کند که از ماهیت انتخابگری خود دور شده است و یک موجود مفلوک شده که فقط باید منتظر بماند که چه پیش می آید.

    معمولا چنین حسی وقتی پیش می آید که ما توانایی تغییر را بلد نیستیم، یا بلد هستیم اما خود را در انجام آن ناتوان می بینیم.


    در چنین مواقعی به قول روانشناسان دچار درماندگی آموخته شده می شویم. درماندگی آموخته شده اینست که وقتی چندین بار و مکررا به دربسته ای می خوریم و احساس می کنیم نمی توانیم موفق شویم، این درماندگی را به همه مسائل تعمیم می دهیم، یاد می گیریم همیشه و در همه مسائل زندگی چنین فکر کنیم که درمانده ایم. و ما قادر به تغییر و انتخابگری نیستیم.
    ( اما واقعیت این نیست، حتی اگر ما صد بار در صد راه موفق نشویم ، از نظر منطقی اینطور نیست که حتما در راه صدو یکم هم شکست بخوریم).[/



    لذا از نظر اولویت بندی مشکلها:
    مادرتون و مسئله وسواس را با اجازه شما در اولویت دوم قرار می دهم.
    الویت اول خود شما هستید.
    برای من شما اهمیت بیشتری در تغییر این اوضاع دارید.
    یعنی اگر بنا باشد تغییری در این وضعیت پیش بیاید، باید بدانیم از کجا شروع کنیم. و شما نقش خود را دقیقا بلد باشید.
    بیشتر وقتها شکست ما به خاطر عدم بینش و عدم مهارت صحیح ما هست. با کلیاتی که از خانواده خود گفته اید، به نظر می رسد علاوه بر مادرتون که دچار وسواس شدید هست، سایر اعضاء خانواده هم دقیقا روش صحیح حل این مشکل را بلد نیستند!!!



    حالا این سئوال پیش می آید که :

    - برای کسب بینش و مهارت برای چنین مشکلی پدر شما چند بار با مشاور خانواده شخصا مشورت کرده است؟ ( منظورم درمان وسواس نیست، منظورم نحوه برانگیختن مادرتون جهت درمان است و اینکه وظیفه پدرتون در این میان دقیقا چیست؟)

    - برادرتون چه تبحری در این زمینه آموخته است؟
    فراری بودن پدر و برادرتون نشان می دهد که آنها چنین مهارتی را کسب نکرده اند و ساده ترین راه حل را که فرار از مشکل و... هست انتخاب کرده اند.

    روشهای پدر و برادرتون ناکارامد هست. آنها در این مشکل سهیم هستند. چرا که به خاطر اینکه نمی دانند برخورد با یک فرد وسواسی باید چگونه باشد، روشهایی اتخاذ کرده اند که از قضا شدت وسواس را افزایش می دهد.

    - نکته مهمتری هم هست و اینکه وسواس در فضا و خلاء که به وجود نیامده است. به این معنا که وسواس یک رگه های شخصیتی دارد، اما محیط می تواند آن را روز به روز شدید کند یا کاهش دهد.

    واقعا اعضاء خانواده چه شناختی نسبت به عوامل به وجود آورنده وسواس، عوامل نگهدارنده وسواس، و عوامل تشدید کننده وسواس دارند.
    خب مسلم است که کسی انتظار ندارد که اعضاء خانواده همه روانشناس باشند، اما چه اقداماتی جهت فهم این مشکل داشته اند، مطالعات، مشورت با متخصصین و....



    اینکه ما صرفا چند بار به پزشک مراجعه کنیم و چند تا قرص به فرد وسواسی بدهیم که درمان نیست.
    قرص فقط برای کاهش آن شدت بحران زا مشکل است. یعنی از طریق دارو درمانی آن پیک و شدت بحران را کاهش می دهیم تا بیمار بتواند و شرایط پیدا کند با روان درمانی نحوه کنار آمدن با وسواس را بیاموزد.

    - خود شما هم علیرغم دل مهربانتان و مسولیت پذیری زیادی که در قبال خانواده و به خصوص خواهرتون داشته اید و از همه مهمتر تسلیم شدن به یک فرد بیمار ، منجر شدید که همه به این روش عادت کنند و خودتان از درون از هم بپاشید.


    شاید باورش براتون مشکل باشه ، اما یکی از دلایل اصلی ایجاد و شدت وسواس، تعارض های افراد هست.
    همچنین سرکوبی احساست.
    همیشه روانشناسان توجه ویژه ای روی این احساسات داشته اند.
    * وقتی احساس رها شود مشکلات ارتباطی ایجاد می شود و وقتی که احساس سرکوب می شود مشکلات شخصی و شخصیتی در فرد به وجود می آورد ، اضطراب و وسواس همیشه با هم عجین هستند. این دو همیشه با هم رفیقند. و سرکوبی احساسات و تعارضهایی که فرد به لحاظ این سرکوبی احساسات حس می کند اساس و ریشه وسواس هستند.


    با این توصیف 2 نکته دیگر هم باید برایتان روشن شود

    1 - یک فرد وسواسی مثل مادرتان ممکن است، شرایط پر فشاری را درون خود حس کند که شما ندانید( نه به خاطر وسواس، بلکه مسائل دیگر)، و سرکوبی حس هایش منجر به این مشکلات به مرور شده است.
    برای همین است که افرادی که وسواسی هستند از نظر دیگران آدمهای بدون احساسی دیده می شوند. چون آنها همیشه احساسات خود را ( مثبت یا منفی) سرکوب کرده اند و تعارضات خود را حل نکرده اند، بلکه درون خود ریخته اند. ( در این بخش بسیار مطالب هست، که صرفا از طریق مشاوره های حضوری با روانشناس بالینی قابل حل هست)

    2 - اما نکته دوم که برای شما مهم است، باید بدانید چون شما هم با موانعی در این خانواده روبرو هستید، و احساساتتان را درون خود حبس می کنید، ممکن است دچار مشکل شوید. اگر وسواس نشوید، امکان افسردگی و ... می تواند مطرح باشد.

    خلاصه و نتیجه گیری:
    1 - برای حل یک مشکل به جای اینکه روی احساسات خود( که غالبا) منفی است تمرکز کنیم، بهتر است از نظر منطقی دنبال چاره باشیم.

    2 - اگر در حل یک مشکل( مثل وسواس مادرتون) یک راه بسته است( عدم رضایت مادرتون به بستری)، باید سایر راه حلها را بررسی کنیم.

    3 - جهت بررسی همه راه حلها، نیاز است که از یک مشاور خانواده یا یک روانشناس بالینی به صورت حضوری بهره بگیرید. (برای این کار باید دقیق و جزئی تمام مسائل خانواده شما یک به یک بررسی شود و نقاط ضعف و قوت خانواده شناسایی شود، و راه حلهای منطقی وعلمی که هنوز طی نکرده اید، اجرا گردد)

    4 - باید روی نقش خودتون متمرکز شوید. این به این معنا نیست که باید تحمل کنید، این به این معناست که نباید کارها و مسئولیت انجام نشده دیگر خانواده را شما به صورت افراطی به دوش بکشید. و به جایش مسئولیت های جدیدی را مبتنی بر مدیریت خانواده بر اساس بینش و مهارتهای آموخته شده به کاری گیرید و پیش ببرید.

    5 - با کمک مشاور باید مشکلات خانواده را در چند طبقه قرار بدهید. و الویت بندی کنید. تا یکی از مشکلات فدای مشکل دیگر نشود. مثلا وسواس یک مشکل است، فراری بودن پدرتان از خانواده یک مشکل است، افسردگی و بی انگیزه شدن شما و عدم فراهم کردن موقعیت برای ورود خواستگار مشکل دیگر است.
    حالا باید اولویت ها روشن شود.

    6 - برای شما مهمترین اولویت خودتون هستید. ( تعجب نکنید، من مسئله مادرتون را خوب می فهمم) یعنی باید کمر همت ببندید و همه انرژی خود را متمرکز کنید که بینش و مهارت خود را به حداکثر برسانید به طوری که به جای انجام مسئولیت های افراطی در خانواده ، به مانند یک روانشناس خبره، بدانی تا چه میزان باید مسئولیت دیگران را به عهده بگیری، تا چه اندازه باید جسارت داشته باشی، چه برخوردی با مادرتان کنید و ....

    7 - اما همه این بندها مانند یک ماشین در خدمت شماست. و ا ین ماشین هرگز حرکت نمی کند مگر اینکه بنزین داشته باشد. اگر ماشین بنزین نداشته باشد باید هلش دهی... و این خیلی خسته کننده تر هست. آیا شما به اندازه ای که به اولین پمب بنزین برسید بنزین دارید؟
    می دانی بنزین جهت حرکت های بالا چیست؟
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    امید،
    امید به خـــــــــــــــــــدا،
    امید به خودت که خلیفه او در زمینی،
    و باید آگاهانه گام برداری
    و مسئـــــولیت ما
    حرکت صحیح
    است

  14. 2 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

    مدیرهمدردی (چهارشنبه 04 اردیبهشت 87)

  15. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 18 آذر 87 [ 13:41]
    تاریخ عضویت
    1386-11-24
    نوشته ها
    125
    امتیاز
    5,050
    سطح
    45
    Points: 5,050, Level: 45
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 100
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    99

    تشکرشده 99 در 49 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: ای خدا! نمی خوام زنده بمونم این چیز زیادیه ؟؟؟

    سلام
    ممنونم اقای سنگ تراشان عزیز
    ** برای کسب بینش و مهارت برای چنین مشکلی پدر شما چند بار با مشاور خانواده شخصا مشورت کرده است؟ ( منظورم درمان وسواس نیست، منظورم نحوه برانگیختن مادرتون جهت درمان است و اینکه وظیفه پدرتون در این میان دقیقا چیست؟)***
    *** برادرتون چه تبحری در این زمینه آموخته است؟
    فراری بودن پدر و برادرتون نشان می دهد که آنها چنین مهارتی را کسب نکرده اند و ساده ترین راه حل را که فرار از مشکل و... هست انتخاب کرده اند.***


    پدرم اوایل منظورم قبل از بازنشستگی که بیشتر اوقات تو خونه بود سعی می کرد به نحوی جلو کارهاشو بگیره اما با این کار وضع بدتر می شد مدام تو خونه جنگ و دعوا بود به طوری که مرتب خواهرم گریه می کرد چون خیلی کو چک بود . طوری که بیشتر همسایه ها گله مند بودند پدرم هم وقتی این وضیعت را میدید چونه خالی می کرد چون دقیقا باید کاری را میکردیم که اون دلش می خواست شاید بیشتر به خاطر دادو فریادش جلو همسایه ها بود که تسلیمش میشدیم
    نزد مشاوره فقط خودش رفته بود که میگفت به درد نمی خوره در صورتی که یکی از مشاوران بهش گفته بودند تا چند جلسه باید زیر نظر من باشی اون هم بهانه راه را می گرفت که راهمون دوره

    *** - یک فرد وسواسی مثل مادرتان ممکن است، شرایط پر فشاری را درون خود حس کند که شما ندانید( نه به خاطر وسواس، بلکه مسائل دیگر)، و سرکوبی حس هایش منجر به این مشکلات به مرور شده است.
    برای همین است که افرادی که وسواسی هستند از نظر دیگران آدمهای بدون احساسی دیده می شوند. چون آنها همیشه احساسات خود را ( مثبت یا منفی) سرکوب کرده اند و تعارضات خود را حل نکرده اند، بلکه درون خود ریخته اند. ( در این بخش بسیار مطالب هست، که صرفا از طریق مشاوره های حضوری با روانشناس بالینی قابل حل هست)***

    بعضی اوقات میبینم که یواشکی گریه میکنه که خدایا منم میخوام مثل بقیه باشم چرا من اینطوریم ولی نمی تونه هیچ تلاشی بکنه

    ***2 - اما نکته دوم که برای شما مهم است، باید بدانید چون شما هم با موانعی در این خانواده روبرو هستید، و احساساتتان را درون خود حبس می کنید، ممکن است دچار مشکل شوید. اگر وسواس نشوید، امکان افسردگی و ... می تواند مطرح باشد.***
    اقای سنگ تراشان گاهی اوقات بی دلیل گریه میکنم از حرفهای که بهم میزنه گاهی اوقات مرگ برام شرین ترین ارزو میشه با خودم میگم شاید با مرگم وضع بهتر بشه چون اون موقع دیگه من نیستم که مطیعش باشم. بعضی اوقات به دوستام حسره میخورم به دخترهای فامیل غبطه میخورم همیشه بغض سنگینی راه گلومو میبنده که احساس خفه گی میکنم این بغض همیشه همراه منه وقتی از خونه بیرون میره فکرهای ناجور به سرم میزنه بعد خودمو با دعا و نماز امام زمان مشغول میکنم یا گاهی اوقات منشینم فقط زار میزنم . حوصله هیچ کاری ندارم حوصله درس خوندن ندارم

    ****3 - جهت بررسی همه راه حلها، نیاز است که از یک مشاور خانواده یا یک روانشناس بالینی به صورت حضوری بهره بگیرید. (برای این کار باید دقیق و جزئی تمام مسائل خانواده شما یک به یک بررسی شود و نقاط ضعف و قوت خانواده شناسایی شود، و راه حلهای منطقی وعلمی که هنوز طی نکرده اید، اجرا گردد)***
    در این زمینه اعضای خانواده حاضرند هرکاری باشه انجام بدهند اگه امکان داره اونا بیاریم مرکز مشاوره شما چون تقریبا همه ی مسائل را میدونید

    ***6 - برای شما مهمترین اولویت خودتون هستید. ( تعجب نکنید، من مسئله مادرتون را خوب می فهمم) یعنی باید کمر همت ببندید و همه انرژی خود را متمرکز کنید که بینش و مهارت خود را به حداکثر برسانید به طوری که به جای انجام مسئولیت های افراطی در خانواده ، به مانند یک روانشناس خبره، بدانی تا چه میزان باید مسئولیت دیگران را به عهده بگیری، تا چه اندازه باید جسارت داشته باشی، چه برخوردی با مادرتان کنید و ....

    اقای سنگ تراشان کارهای مادرم هرروز تکراری یعنی دقیقا از صبح مو به مو کارهای خودش را انجام میده منم چون از اول یه سری از کارها را براش انجام دادم براش یه عادت شده میگم اصلا راضی نیست من هیچ کجا برم یعنی اگه احتمالا من نرسم از شب قبل نهار فردا را اماده کنم باید ظهر که بیام خسته از کارتازه نهار درست کنم حالا من که همیشه خونه هستم و اونم به من عادت کرده میگم حتی اگه کارم داشته باشه نیمه های شب از خواب بیدارم میکنه حتی بعضی اوقات 2 /3 بار تا صبح من چطور میتونم به اون کمک کنم؟؟ اگه غیر از حرفش بکنیم میگم جلو مردم ابروریزی میکنه

    و در اخر ممنونم از شما که مسائل را به این دقتی موشکافی کردید

  16. کاربر روبرو از پست مفید hasty تشکرکرده است .

    hasty (چهارشنبه 04 اردیبهشت 87)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. خیلی کلافه ام,دعواهامون زیاده با اینکه تقریبا توی همه چیز تفاهم داریم
    توسط wandered در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 13
    آخرين نوشته: پنجشنبه 30 آذر 91, 19:01
  2. فواید اعجاب انگیز زیارت عاشورا
    توسط یا ثارالله در انجمن اعتقادی،‌اخلاقی
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: دوشنبه 05 دی 90, 17:22
  3. <<< دوست دارید سحر خیز باشید ؟؟؟ >>>
    توسط فرشته مهربان در انجمن انتخاب و تصمیم گیری
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: دوشنبه 14 تیر 89, 11:27
  4. زیباترین چیز در دنیا
    توسط parnian1 در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: پنجشنبه 22 بهمن 88, 12:01
  5. جزیره اسرار آمیز
    توسط آرمانخواه در انجمن انجمن افراد خوشبخت
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: پنجشنبه 19 اردیبهشت 87, 06:31

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 01:07 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.