سلام
من 25 سالمه مهندس كامپيوترم و كارمند و ظاهرم هم بد نيست بچه بودم پدرم فوت كردن مادرم به علت خاطرات خوبي كه با پدرم داشتن همه ازدواجا رو موفق ميدونن 3-4 سال پيش واسه داداشم يه همسر انتخاب كرد و اونقئ مار اذيت كرد تا عاقبت برادرم موافق زن گرفتن شد .... خلاصه ميگم ديونه مون كرد الان دادشم يه بچه داره از ما قطع ارتباط كرده .. خانمش .... واي ديگه نميخام يادم بياد..... من هم واسم خاستگارايي اومد ولي شرايط مناسبو نداشتن منم هر بار كه ميخاستم جواب منفي بدم مامان بيچارمون ميكرد اونقد خودش ميزد بي هوش ميشد....يه روز اتفاقي يه سايت همسريابي ديدمو عضو شدم ...ميخاستم همسرمو طبق معيارام انتخاب كنم .... يه پسره خيلي اصرار كرد ولي محل زندگيش با من فاصله داشت منم تا حالا هر كي واسم اومده بود به خاطر اصراراشون اجازه ميدادم ...تا اينكه بعد 2 ماه امروز و فردا كردن اومد شهرمون منو ببينه ... منو ديد ظاهرا پسنديد ....بعد ازم قسم گرفت بهش وفادار باشم چون 4 سال پيش نامزديش بهم خورده بود به خاطر بي وفايي دختره...... بار دوم بعد 2 ماه امروز و فردا كردن با بردارشو زن برادرشو دوستاش اومدن .. هونمون با نهايت پررويي نهار موندن .....قرار شد اربعين با خانوادش بياد در ضمن مادر وپدرش از هم طلاق گرفته بودن .. اول گفت جون شهرمون 3 ساعت فاصله داره ماتدر و پدرم بايد شب خونتون بمون وگرنه مخالفت ميكنند ار خصاصتش بود .. تو اين مدت اون كربلا رفتو قول داد ديگه سايت نره دنبال كسي نگرده منم نرم واسم خاستگار اومد ولي به خاطر قولم البته مامانم كه يك دل نه صد دي عاشقش شده بود رد ميكردم ... من م رفتم ديدم بله سايت رفته وعضو ويژه هم شده منم بهش جواب منفي دادم يه هفته بعد اومد خونمون حالا مامان تو اين مدت اونقد اذيت كرده بود همه از زندگي سير شده بوديم مامان ميگه نه نگر نگهش دار من ميگم نميخام اون پسره چي دار لاقل صداقتم نداره دارم ديوونه ميشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)