سلام حالتون خوبه ؟ وقت همه به خیر
پسرم . 20 سالمه و دانشجو هستم -
یک بار در دوران دبیرستان از رشته تجربی به کامپیوتر در فنی حرفه ای تغییر رشته دادم .. اما این به خاطر علاقم بوده .. و الان شاید یکی از موفق ترین افراد شهر در رشته ی خودم هستم . اوایل سرزنش میشدم . اما الان که خانواده و اقوام موفقیتم رو میبینن واقعا بهم تبریک میگن . پدرم از صمیم قلب دعام میکنه . و خوشحاله که موفق هستم و در حین تحصیل هم در امد دارم هم پس انداز برای آیندم
واقعا هم به فکر آیندم هستم . درآمدم از طریق اینترنته .. به حدی که شاید خیلی از باباها در امدشون به درآمد من نرسه . خدا ر شاکرم . چون تو این راه خیلی زحمت کشیدم
حدود چند سالی بود که هر بار بعد از مسافرت به شهر زادگاهمون و دیدار اقوام .. من علاقه ی خاصی برای دیدن یکی از دخترای فامیل داشتم ..
خب یه احساس طبیعی که تو همه بوجود می آد . مخصوصا اگر اون دختر زیبا باشه .. خوش رفتار باشه .. خانواده اصیل داشته باشه .. محصل .. و هم اینکه متین و با حیا .
من زیاد به احساسم توجه نمیکردم . و همیشه احساسم رو کنترل میکردم . تنها احساسی که بهشون داشتم این بود که گاهی به ذهنم میومد که همسر آیندم همچین مشخصاتی داشته باشه ..
بعد از گذشت زمان .. همین چند ماه .. در حالی که اصلا به فکر این حرفا نبودم و سرم تو کار درس و کار اینترنتیم بود .. یه شب یه خوابی دیدم که از اون موقع تا حالا که شیش ماه میشه کلا جریان زندگیم رو عوض کرده.
همون دختر فامیلمون .. (فرض کنید اسمش رویا هست )
توی خواب در حالی که موهاش باز بود و حجابی روی سرش نبود .. طرف من اومد و به من لبخند زد ..
همین خواب چند ثانیه ای کافی بود برای شروع اتفاق ها .
از لحظه ی بیدار شدن از خواب واقعا احساس متفاوتی داشتم به این رویا خانوم . چه جوری بگم . متحول شدم. رویا برام شد یه آرزو . یه عشق حقیقی .
بعد از چند ماه قرار شد برای یه عروسی سفر کنیم به شهر زادگاهمون .
نمیدونید چقدر احساسم متفاوت بود به دفعه های قبل ..
هیچی بگذریم . بعد از اینکه رفتیم .. توی عروسی رویا خانوم رو دیدیم .
فردا شبه عروسی قرار شد خانوادگی یه سر به خونشون بزنیم . چون مادرم با پدر رویا خانوم نسبت فامیلی خیلی خیلی نزدیکی دارن . (فرض کنید پسر عمو دختر عمو)
اون شب من عزمم رو جزم کرده بودم .. در حالی که کسی از احساس من به فریبا خبر نداشت . میخواستم فرصتی پیدا کنم و به رویا از علاقم بگم ..
امام تاسفانه وقت نشد. چون همه بودن و مهمانی هم که رسمی بود .
تقریبا آخرای مهمونی که شد .. دلم رو زدم به دریا ... در حضور همه ی افراد .. از جمله پدر و مادرش و پدر و مادرو و دایی هام و ..
گفتم : رویا خانوم . شما امسال که کنکور دادین رشته ی فیزیک قبول شدین ؟
رویا خانوم هم جواب داد بله .
تو همین لحظه بود که ناگهان به زبونم اومد : تبریک میگم .
رویا خانوم هم گفت مرسی .
واقعا لحظات سختی بود. . داشتم از خجالت آب میشدم .. اما خب چیکار میتونستم بکنم ..
اون مهمونی تموم شد و وقتی که برگشتیم به مادرم گفتم به رویا علاقه دارم . مادرم چیزی نگفت .
من که حدود 6 ماه بود نمازم رو به دلیل ضعیف شدن اعتقاداتم ترک کرده بودم .. اولین نمازم رو همون شب خوندم . اون هم با کلی اشک و گریه.
از اون شب تا حالا من با خدا دوست شدم . بهترین ارتباط رو دارم . یه احساسی دارم که هیچ چیز نمیتونه جایگزینش بشه . عاشق خدا شدم . همیشه از خدا سلامتی رویا و خانوادش رو میخوام . دعا میکنم اگه به صلاح هست به هم برسیم . گرچه فکر نرسیدن بهش خیلی سخته .
اما خودم رو اماده کردم . اماده ام که با نرسیدن به رویا چقدر درد دلام رو با خدا بگم . چقدر واسه خدا گریه کنم و وفاداریم رو به خدا حتی با نرسیدن به رویا هم نشون بدم .
توی دانشگاه همه ی کلاسهامون مختلطه ..
دریغ از کوچکترین احساسی که به کسی داشته باشم .. .
و اما اتفاق مهم :
بعد از بازگشت از اون سفر به شهر خودمون بی قراریهای من شروع شد ..
به حدی بود که بعد از گذشت تنها چند روز از بازگشت از سفر من دست به گوشی شدم و شماره ی رویا رو گرفتم تا مستقیما ازش خواستگاری کنم. کاری که میدونم شاید درست نبود .. اماطاقتم تموم شده بود. فکر اینکه من کوتاهی کرده باشم و رویا هم ازدواج کنه عذابم میداد ..
به رویا زنگ زدم :
من : سلام . حال شما خوبه ؟ سلامتین ؟
رویا : سلام . مرسی
من : ببخشید رویا خانوم . من حامد هستم . میخواستم اگه وقت دارین در رابطه با یه موضوعی باهاتون صحبت کنم .
رویا : چه موضوعی ؟
من : فقط قبلش میخوام فعلا به هیچکی حتی خانوادتون چیزی نگین !
رویا : خاطرتون جمع . بگین .
من :
شروع کردم به گفتن از عشقم بهش و گفتم که برای ازدواج میخوامش .. من دو سال دیگه مدرک تحصیلیم رو میگیرم .. اما دوست دارم با شما ازدواج کنم و شما همسر رویاهای من هستی و ..
رویا :
نه .. من اصلا قصد ازدواج ندارم !!!
چه الان چه ده سال دیگه . منتفیه . شمام فراموش کن و اصلا منتظر نباش ...
خیلی قاطع گقت . خیلی خونسرد بود ..
بعد ازاین تماس تلفنی تا چند روز شکست خورده بودم .
اما بعد از چند روز متوجه اشتباهم شدم .
رویا حتما دختر خوبی بوده که به من جواب منفی داده . کار من اشتباه بوده . مادرم هم قبلا گوشزد کرده بود باهاش تماس نگیرم .. اما اینکار رو کردم ..
از اون تماس تا الان روز به روز من حسرت عشق رویا میسوزم . تنها شخصی که باهاش درد دل میکنم خداست .
قرار شده عید مادرم از خانوادشون رسما خواستگاری کنه .. و من هم خیلی منتظر و گرفتار اینکه چه کار کنم که رویا جواب مثبت به من بده ؟
چرا رویا با من اونجوری حرف زد ؟
آیا اصلا خواستگاری از الان برای یکی دو سال آینده درسته ؟
رویا و خانوادش اصلا از میزان موفقیت من در زندگیم و تحصیلم اطلاعی ندارن .
من چیکار کنم ؟ آیا لازم نیست که قبل از خواستگاری رویا بیشتر از من و زندگیم مطلع باشه ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)