یکروز اومدم و اینجا نوشتم. دلم خیلی گرفته بود، داغون بودم. دو سال از اون روزها میگذره و هر روز دارم داغون تر میشم.
روزه اول اومدم از بی محلی های شوهرم از بهونه گیری ها و بد اخلاقی هاش نوشتم. از اینکه عاشقشم ولی اون میگفت دیگه دوستم نداره! از اینکه میخواست محترمانه جدا شیم اونم فقط چند هفته مونده به عروسیمون! اون موقع ها فکر میکردم دیگه غصه ای بزرگتر از این نیست که یکی را عاشقانه دوست داشته باشی و اون بگه نمیخواتت. هرجور بود سعی میکردم بفهمم مشکلش با من چیه حتی همه جوره حاضر بودم منتشو بکشم. درست چند روز بعدش فهمیدم چیزی که نباید میفهمیدمو!
خیانتش را! از طریق ایمیلش. خورد شدم. داغون شدم. شکستم ولی صدام در نیومد. اون روزها تنها جایی که حرفمو زدم همینجا بود. فهمیدم اون مدت بازیم داده بود و همش نقششون با اون خانم بود برا اینکه منو از سره راه بر دارند! همه ایمیلای عاشقانشون را خوندم. همه روزهایی که تو بهترین هتل ها داشتند!!!
به پدر و مادرش گفتم اما گفتم به حرمت عشقی که بهش دارم به هیچکس دیگه نمیگم و آبروشو نمیبرم.
اهله جار و جنجال نبودم. گفتم از سره راهت میرم کنار چیزی هم نمیخوام. برام سخت بود.فقط چند هفته به عروسیم مونده بود.
همون موقع ها انگار وجدانش بیدار شد و عقلش کار افتاد که ای کاش نمیکرد!!!!
هرطور بود معذرت میخواست و التماس میکرد ببخشمش. میگفت فهمیده که هیچکس مثله من نمیشه(احتمالا فهمیده بود موجودی احمق تر و نفهم تر از من پیدا نمیکنه)
پدر و مادرش باهاش قهر کردن. از خونه بیرونش کردن.
بعد از دو روز دیگه نتونستم در مقابله اس ام اس ها و ایمیل هاش مقاومت کنم. اینجا همه به من گفتن ببخشش!
بخشیدمش! هیچ وقت کینه ای نبوده! نذاشتم بیشتر از این خودشو جلوم کوچیک کنه!!!
عروسی برگزار شد و من باهاش راهی غربت شدم. یه کشور خیلی دور!
دو سه ماه اول خیلی خوب بود. سرم تو برف بود.
بعد سه ماه فهمیدم مبلغ خیلی زیادی را وام با سود 23 درصد گرفته و جایی سرمایه گذاری کرده و همشو از دست داده!!!!! قبل عروسی من اتفاقی فهمیده بودم میخواد اینکارو بکنه و ازش قول گرفته بودم که نبایدد اینکارو کنه. گفتم این ریسکه و اگر پوله خودت بود و از دستش بدی باز زیاد بد نیست ولی این پول وام با سوده بالا میدونی یعنی چی؟ قول داد که سراغش نره!!!
بعده عروسی فهمیدم قول های قبله عروسیش کشک بوده. تو بد اوضاعی افتادیم. گفتم کاریه که شده اشتباهیه که کرده. مبلغ خیلی زیاد بود و هر روز نامه های اخطار میومد. رفتم سره کار. از 7 تا 6 عصر. خودشم کار میکرد. پس اندازی که از قبله عروسسی داشتمو هم دادم بهش تا بریزه تو حساب وام. حقوقمو کامل میدادم بهش. تو این مدت حتی یه تی شرت برا خودم نخریدم. گفتم وقت برا اینکارا زیاده. با خودم حساب کرده بودم همینجور کار کنیم تا یک سال تقریبا 70 درصد وامو دادیم. سی درصد بقیشم دیگه سودش کمتره راحت تر میتونیم بدیم.
بعد یک سال اتفاقی فهمیدم که وام تقریبا همونقدره و تقریبا هیچی کم نشده!!!!!!!!!!!
باورم نمیشد. اولش سعی کرد توجیه کنه! بعد فهمیدم که پولو تمام و کمال داده به برادراش چون اون موقع برادرش یه مشکل مالی سره کارش براش پیش اومده بوده!!!!!!!! باورم نمیشد!!!!!!!! اینبارم منو بازی داده بود!!!!!!! این همه بدبختی کشیده بودم. همه پس اندازی که داشتم که یه وقت اگه روزی مشکلی پیش اومد برام رفته بود!!!!!همه زحمت هایی که کشیده بودم. همه صرفه جویی ها.
اینقدر حالم بد شد که خودش مجبور شد منو ببره بیمارستان و یک شب به خاطره فشاره عصبی شدیدی که به من وارد شد بیمارستان بودم.
با برادراش صحبت کردم هرچی تونستم بهشون گفتم. گفتم پولو پس بدید. گفتن نمیتونیم نداریم!!!!!! این در حالی بود که همون موقع تموم اسباب خونشون را نو کردن و هفته بعدم با خانمشون رفتن چند تا مسافرت خارجی به مدت 20 روز برا اینکه اوضاع من اروم شه!!!!!!
با پدرشوهرم دیگه نمیتونستم صحبت کنم چون از دست کارای شوهرم حاله خوشی نداشت و این مورد کافی بود تا سکته کنه!!!!!!!!!!!!
باز با دو روز قهر و خواهش و التماس های اون کوتاه اومدم!!!!!!
دوباره کار شدید و بدبختی ها شروع شد. ایندفعه کنترل بیشتری رو پول های خودمو خودش داشتم. بهش گفتم بهت دیگه اعتماد ندارم. تا به حال سه بار به بدترین وجه از اعتماد من سوء استفاده کردی.اونم پولاشو گذاشت تو دسته من.
دوباره 7-8 ماه کااااااااااااار کاااااااااااااااار کااااااااااااااااااااار. تا دوباره فهمیدم که دوباره یه مبلغی رفته با سود زیاد وام گرفته و جایی سرمایه گذاری کرده و دوباره از دست رفته!!!!!!! ایندفه مبلغ خیلی کمتر بود اما برای من همینم حکمه میلیاردو داشت. هرچی تونستم سرش داد زدم. جیغ زدم. گفتم بذار برم. ولم کن بذار برم دنباله زندگیم و باز هم گریه و التماس های اون..........تو همون مدت باز هم از طریق چک کردن ایمیلش فهمیدم قصده شراکت با برادراشو داره که خدا رو شکر سریع وارد شدم و جلوشو گرفتم و ازش تعهد کتبی گرفتم دیگه هر نوع شراکت سرمایه گذاری و هر نوع رابطه پولی با برادراش بدون اطلاع من انجام داد در واقع خودش حکم طلاق را صادر کرده.
در ضمن هربار که بخشیدمش رفتارم باهاش کاملا عادی بوده و فقط تا چند وقت باهاش سسنگین بودم و بعدش به خیاله اینکه دفعه اخرش بوده بهش محبت کردم ولی از تو خورد شدم.
هر کاری کردم که بیشتر از این بهش فشار مالی نیاد. الان چند ماهیه اوضاع عادی تره. تو یه شرکت کار با موقعیت خیلی بالا پیدا کرد. اما من چند وقتیه دیگه مثله قبل نیستم.
بی دلیل مدت زیادی گریه میکنم. حس میکنم دیگه دوستش ندارم. حتی بعضی وقتا حس میکنم ازش بدم هم میاد. دیگه دلم نمیخواد حتی ببوستم.
این چند روز خیلی بدتر شدم. اون سعی میکنه دلداریم بده همش میگه دیگه همه سختی ها آخرشه. همه این چند سالو جبران میکنم. ولی من حس میکنم دیگه نمیتونم.
دسته خودم نیست. از همه چیز بدم میاد. دلم میخواد تنها باشم. احساس میکنم وزنه های سنگینی رو گلومه. با اینکه گریه میکنم اما همیشه حس میکنم یه بغض داره خفم میکنه. موهای جلوی سرم تقریبا 60درصد سفید شدن. تو اون دوسال تقریبا 10 کیلو لاغر شدم.
اگه بگم تو این دو سال میتونم بگم یکروز از زندگیم لذت بردم یادم نمیاد ولی همیشه به خاطره دله اون خندیدم. نخواستم خورد شه.
تو این یه ماه دوبار برای اولین بار بهش گفتم حس میکنم زندگی برام سرد شده. حس میکنم دیگه نمیتونم بیشتر از این ادامه بدم و قبول کنه با احترام از هم جدا شیم.
خیلی ناراحت شدد و سعی کرد پشیمونم کنه حتی گریه کرد و گفت حتی یکروزم بدونه من نمیتونه زندگی کنه.
یکبار دیگه هم بهش گفتم میخوام برا طلاق اقدام کنم گفت به همین خیال باش کیه طلاق بده!!!!!!!!؟؟؟
از اون به بعد هرچند روز سعی میکنه با من مهربونی کنه اما باز دوباره انگار منو یادش میره. فقط وقتی میبینه دیگه دارم از درون منفجر میشم میگه دوستم داره و تنهاش نذارم. یکبار همون موقع ها که عقد بودیم و میخواست منو طلاق بده و من بهش التماس میکردم بهش گفتم منتظره روزی باش که تو به من التماس کنی! حالا هر روز این حرفم یادم میاد....
اگر جرات داشتم و ایمانم قوی نبود یک لحظه برای رفتن از این دنیا دریغ نمیکردم....
علاقه مندی ها (Bookmarks)