به نام خدا...
دختری هستم 20 ساله که یک هفته بیشتر از ازدواجم نگذشته...
پدرم عراقیه و مادرم ایرانی...(کرد)...پدرم اولین مجاهد عراقیی بوده که قبل از اینکه جنگ 9 ساله ایران و عراق شروع بشه به ایران میاد و پا به پای ایرانیها علیه وطنش و نظام بعث میجنگه...من تا 11 سالگی ایران بودم و الان استرالیا زنگی میکنم....
یک سال پیش پسری با من تماس گرفت و گفت من رو تو دانشگاه دیده( من اینجا حجاب میپوشم و کاملا معتقد هستم) و شمارمو از یکی از همکلاسیهام گرفته و خیلی دوست داره با هم بیشتر با من و خانوادم اشنا بشه که اگه خدا بخواد با هم ازدواج کنیم....خب طبیعتا اولین بار اعتماد به همچین شخصی برام سخت بود...و یکم طول کشید که بهش اعتماد کنم و با خانوادم در میون بزارم...
خلاصه ایشون بیشتر با من اشنا شد و بعد از 1 ماه به خاستگاری من اومد....
( در ضمن پدر ایشون دیپلومات هست و خیلی نظامی...در کل خانواده خیلی محترم و با ایمانی هستن)
همون اوایل به خاطر بد بینیهایی که بعضی ایرانیها به عراقی ها یا کلا عربها دارن باهاش صحبت کردم و مطمئن شدم که مشکلی با این قضیه نداشته باشه....اون هم خیلی مصبت گفت که این چیزها براش مهم نیست...چون مهمتر از همه عقایدمونه که با هم مشترکه...و چه اشکالی داره که ادم با یه فرهنگ دیگه اشنا بشه....
خب وضع مالی ما در مقابل اونها تعریف چندانی نداره...تا 6 ماهی که ما با هم نامزد بودیم هیچ وقت هیچ انتقادی از من یا خانوادم...( ملیتم...فرهنگم....یا وضع مالی پدرم ) نکرد...بحثمون میشد...سر تحصیلات من...اون دوست داره من رشتمو عوض کنم..چیزی بخونم که توش پول زیادی باشه....حتی اگه من بهش علاقه ای نداشته باشم....
تو این مدت خیلی به هم علاقه مند شدیم...ولی متاسفانه بعضی وقتها رفتار بچگانی از خودش نشون میداد....
مثلا به من میگه اگه بریم ایران باید بینیتو عمل کنی ولی خرجشو خودت باید کار کنی و در بیاری....یا مثلا چون شما رسم ندارین جهاز بدین (خانواده ها درمورد این مسائل حرف زدن و به تفاهم کامل رسیدن!!) هر طوری که بود باید زندگی کنی....و بابت هر وسیله ای که میخره یه تیکه میپرونه......البته من اصلا ادم مادیی نیستم...و تاحالا اصصصصصصصصصصصلا بابت وضع زندگیمون ( با اینکه خانواده اون ادمهای متمکنی هستن ) شکایتی نداشتم....و خواستم که ما روی پای خودمون وایسیم....
این همه به کنار....
بعد از ازدواجون یه چیزهای جدیدتری هم دیدم.... چون ما تو یه شهر دیگه زندگی میکنیم....اومدیم دیدن خانوادم ( و البته انجام چند کار اداری ) که 3 ساعتی از ما دور هستن....که بیشتر ایشون راغب بودن بیان....
توی راه پرنده ای که داره توی ماشین ازاد گذاشته بود....
چون از پرنده میترسم التماسش کردم که اونو بزاره تو قفسش و اون هم همش سرم داد میزد که بتمرگ تو ماشین....و خلاصه هرچی تو دهنش بود بهم گفت....چون از پرنده میترسم...!!!! هیچ حوابی بهش ندادم تا اخر راه....اون هم برای خودش فوش میداد و حرف میزد...تا بعد از یکمی سکوت..دستمو بوسید و ازم معذرت خواهی کرد.....منم که بخشیدمو چیزی نگفتم....( با اینکه رفتارش برام واقعا عجیب بود...!!!)
تو این چند روزی که اینجا هستیم زندگی رو به کامم جهنم کرده....
با اینکه خانوادم کمال احترامو بهش دارن....کمترین شوخیی بهش بر میخوره...و همش عرب بودنمو تو سرم میکوبه... و نداریه پدرم....
همش شک داره که من پشت سرش با خانوادم حرف میزنم...با اینکه به خدا اصلا اینطور نیست و من بیشتر وقت رو با خودش سپری میکنم....
همش از خانوادم بد میگه...مخصوصا مادرم که از همه چی برام عزیزتره....خیلی بد باهام رفتار میکنه...شبا میگه تو اتاق نخواب من با تو میخوام زیر یه سقف باشم.....
شب اگه دیر میکنه بهش اس ام اس میدم زنگ میزنه و دادو بیدار میکنه که چته؟؟؟چرا شلوغش میکنی....
طوری که احساس میکنم حق ندارم نگرانش باشم...
این چند روز رو تحمل کردم...فقط به خاطر اینکه نمیخوام پیش خانوادم ابرو ریزی بشه...و اونها فکر کنن ادم نمک نشناسیه.....
اون تنها خانوادش رو قبول داره...و همه مخصوصا خانواده من و فامیلهامون به نظر اون حمال به نظر میایم...( حرفی که خودش میزنه)....
نمیدونم چه کار کنم....
ایا با کسی که همه چیز رو مادی نگاه میکنه و من رو به خاطر ملیت و وضع اقتصادی پدرم تحقیر میکنه ساختن فایده ای داره؟؟....
خیلی سعی کردم باهاش منطقی صحبت کنم....خیلی سعی کردم بهش بفهمونم این حرفها نباید بینمون باشه....خیلی سعی کردم همه چیز رو با مهربون بودن و محبت کردن تموم کنم...ولی اون بدتر مثل کلفتها باهام رفتار میکنه و میگه لیاقت نداری......
چه کنم؟؟؟؟
( خیلی خلاصه کردم)
علاقه مندی ها (Bookmarks)