سلام دوستای عزیز و مهربونم در تالار همدردی
هرزگاهی به تالار همدردی عزیزم سر میزن و مشغول خوندن مطالب زیبای دوستانم میشم امشب هم داشتم همین کارو میکردم که یهو جرقه ای تو ذهنم خورد .نمیدونم یه احساس غریبی بهم دست داد یه احساس گریه و خفقان یه احساس دوری از عزیزی که همه چیزمو از اون داشتم و دارم تمام وجود و زندگیم خدای مهربونم دلم برات تنگ شدهچقدر ما بی انصافیم چقدر از شوهر و خانواده شوهرو پسر و دخترمون و هرکی تو فامیل هست شاکی هستیم و میایم اینجا از اونا حرف میزن چرا یه بار نشده با خودمون بگیم در مورد یه عزیز حرف بزنیم نمیدونم ولی خودمو میدونم که خدایا خیلی دختر بدی شدم چرا دیگه مثل قبلا احساست نمیکنم چرا گناه تمام وجودمو گرفته و کارای اشتباه انجام میدم ولی تو باز لطفتو شامل حالم میکنی خدا جون دلم خیلی واست تنگ شده میخوام بهت نزدیک شم دوباره اره مثل اون قدیما که یه قدم میومدم به سمتت اما تو ده قدم میومدی به سمتم میخوام بشم مثل قبل چرا این همه گرفتاری و مشغله منو از تو دور کرد .نمیدونی وقتی بهت فکر مینم تمام وجودم اروم میشه خیلی ماهی خیلی مهربونی خیلی دوست دارم فقط پیشم باش تنهام نذار بذار به همه بگم من یه عشق حقیقی دارم یه عشق بی مثال .خداجونم منو بی خیال کن به دنیا به زندگی اینقدر دنیا واسم ارز شنداشته باشه کمکم کن دوست دارم عشق ازلی وقتی یاد مرگ میوفتم از خودم بدم میاد چه فرصت هایی رو از دست دادم دوستای گلم بیان یه گذری کنیم به کارهایی که داریم انجامش میدیم و عین خیالمون نیست باید تاوانشو بدم .من زیاد مذهبی نیستم اما بعضی چیزا واسم خیلی مقدسه بیان اینجا و بگین چیکار کنیم تا دوباره به سمت اون عشق بی پایان و بی منت بریم؟[/poem]
علاقه مندی ها (Bookmarks)