سالها پیش زمانی که دانش آموز دبیرستانی بودم – سال چهرم ریاضی – در درس "ریاضیات جدید" با استقراء آشنا شدم و در ذهنم جا افتاد تمام علم منطق که در حوزه علوم انسانی راجع بهش بحث میشه همین صغرا-کبری چیدنها و استقراء و بقول ماها p آنگاه q های ریاضیه ، زهی خیال باطل!، بعد دیدیم منطقیون قدیم علم منطق رو به هشت باب تقسیم کردن که فن خطابه و بیان و علم شناخت سفسطه و جدل و .. اقل اونهاست ، حالا بماند که تقسیم بندی و نظر منطقیون جدید چیه .
تو همون علوم گفته میشه بدن انسان از ارکان چهارگانه تشکیل شده : خون ، بلغم ، صفرا و سودا
و حسب نوع و میزان ترکیب این ارکان اربعه و جغرافیا و نوع و محل زندگی ، طبایع متضاد شکل می گیرن
و طبیعت ها و مزاجهای مختلف ، خلق و خو و خصیصه های اخلاقی مختلفی رو موجب میشه ، به همین دلیل مثلا می گن که مردم فلان جا مهمون نوازند یا فلانی ها خسیس هستن و .. ( البته به لطیفه هایی که در جامعه ما نسبت به برخی اقوام هست نظر ندارم چون اعلام نظر نیاز به ریشه یابی داره )
این کلیتی بود از یه نظریه و بر اساس علم منطق !
اما فکر می کنید ما چقدر می تونیم در خصیصه های اخلاقی مون که از یک سو طبق منطق فوق بر یه مبنایی شکل گرفته و از سوی دیگه ما سالهاست که باهاشون خو گرفتیم ، تغییر ایجاد کنیم حال اونکه خودمون هم دوست داریم با برخی از اونها فاصله بگیریم و در جهت مطلوب عوضشون کنیم ؟
اما منطق زندگی میگه که زندگی ما یه بنا و ساختمونیه که خشت خشت و آجر به آجرش رو خودمون کار میزاریم که نه خودمون تولید می کنیم و بنا می نهیم !
هر چی نظر کردم دیدم بعضیها به علم منطق تن دادند ، جبری شدن و از زندگیشون راضی نیستن و برخی هم از اون میون یه منطق زندگی مطلوب خودشون رو شکل دادند و بیرون اوردند ، اهل منطق و فکر هستن اما روزگارشون خوشه و رو به مطلوب خودشون حرکت می کنن .
من موندم این دو منطق ، چطوری با هم قابل جمع هستن ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)