به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1
  1. #1
    مدیران انجمن آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 02 [ 12:14]
    تاریخ عضویت
    1388-7-01
    محل سکونت
    همین حوالی
    نوشته ها
    2,572
    امتیاز
    64,442
    سطح
    100
    Points: 64,442, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialRecommendation Second ClassTagger First Class50000 Experience Points
    تشکرها
    13,202

    تشکرشده 14,121 در 2,560 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    305
    Array

    نمی توانم وجود ندارد

    «نمی‌توانم در این دنیای خاکی با ما زندگی می‌کرد و در زندگی همه ما حضور داشت. متاسفانه هر جا که می‌رفتیم نام او را می‌شنیدیم. اینک ما "نمی‌توانم" را در جایگاه ابدی‌اش به خاک سپرده‌ایم.»

    بچه‌ها روی شش نیمکت پنج نفره می‌نشستند و میز معلم هم رو به روی آن‌ها بود. بسیاری از جنبه‌های این کلاس شبیه کلاس‌های ابتدایی بود، با این همه روزی که من برای اولین بار وارد کلاس شدم احساس کردم در جو آن، هیجانی لطیف نهفته است.

    "دونا" معلم مدرسه ابتدایی شهر کوچکی در میشیگان، دو سال تا بازنشستگی فرصت داشت. درضمن به عنوان عضو داوطلب در برنامه "بهبود و پیشرفت آموزش استان" که من آن را سازماندهی کرده بودم، شرکت داشت. من هم به عنوان بازرس در کلاس‌ها شرکت می‌کردم و سعی داشتم درامر آموزش تسهیلاتی را فراهم آورم.

    آن روز به کلاس "دونا" رفتم و روی نیمکت ته کلاس نشستم. شاگردان سخت مشغول پرکردن اوراقی بودند. به شاگرد ۱۰ ساله کنار دستم نگاه کردم و دیدم ورقه‌اش را با جملاتی که با "نمی‌توان " شروع شده‌اند پر کرده است.
    "من نمی‌توانم درست به توپ فوتبال لگد بزنم."،
    " من نمی‌توانم عددهای بیشتر از سه رقم را تقسیم کنم."
    نصف ورقه را پر کرده بود و هنوز هم با اراده و سماجت عجیبی به این کار ادامه می‌داد.
    از جا بلند شدم و روی کاغذهای همه شاگردان نگاهی انداختم. همه کاغذها پر از " نمی‌توانم "‌ها بود.








    کنجکاویم سخت تحریک شده بود. تصمیم گرفتم نگاهی به ورقه معلم بیندازم.
    دیدم که او سخت مشغول نوشتن " نمی‌توانم " است.
    "من نمی‌توانم مادر "جان" را وادار کنم به جلسه معلم‌ها بیاید."
    "من نمی‌توانم آلن را وادار کنم به جای مشت از حرف استفاده کند."

    سردر نمی‌آوردم که این شاگردها و معلمشان چرا به جای استفاده از جملات مثبت به جملات منفی روی آورده‌اند. سعی کردم آرام بنشینم و ببینم عاقبت کار به کجا می‌کشد.
    شاگردان ۱۰ دقیقه دیگر هم نوشتند. خیلی‌ها یک صفحه را پر کرده بودند و می‌خواستند سراغ صفحه جدیدی بروند.
    گفت: همان یک صفحه کافی است. صفحه دیگر را شروع نکنید. بعد از بچه‌ها خواست که کاغذهایشان را تا کنند و یکی یکی نزد او بروند.
    روی میز معلم یک جعبه خالی کفش بود. بچه‌ها کاغذ‌هایشان را داخل جعبه انداختند. وقتی همه کاغذها جمع شدند،" دونا " در جعبه را بست، آن را زیر بغلش زد و همراه با شاگردانش از کلاس بیرون رفتند.
    من پشت سرآن‌ها راه افتادم. وسط راه، " دونا " رفت و با یک بیل برگشت. بعد راه افتاد و بچه‌ها هم پشت سرش راه افتادند. بالاخره به انتهای زمین بازی که رسیدند، ایستادند. بعد زمین را کندند.
    آن‌ها می‌خواستند " نمی‌توانم "‌های خود را دفن کنند!
    کندن زمین ۱۰ دقیقه‌ای طول کشید. چون همه بچه‌های کلاس چهارم دوست داشتند در این کار شرکت کنند. وقتی که سه چهارمتری زمین را کندند، جعبه " نمی‌توانم"‌ها را ته گودال گذاشتند و به سرعت روی آن خاک ریختند.
    سی و یک شاگرد ۱۰ یازده ساله دور قبر ایستاده بودند. هر کدام از آنها حداقل یک ورقه پر از " نمی‌توانم" درآن قبر دفن کرده بود. معلمشان هم همین طور!

    دراین موقع " دونا " گفت: دوستان! ما امروز جمع شده‌ایم تا یاد و خاطره " نمی‌توانم" را گرامی ‌بداریم. او در این دنیای خاکی با ما زندگی می‌کرد و در زندگی همه ما حضور داشت. متاسفانه هر جا که می‌رفتیم نام او را می‌شنیدیم، در مدرسه، در انجمن شهر، در ادارات و... اینک ما
    " نمی‌توانم" را در جایگاه ابدی‌اش به خاک سپرده‌ایم.
    البته یاد او در وجود خواهر و برادرهایش یعنی
    " می‌توانم "، " خواهم توانست" و " همین حالا شروع خواهم کرد"
    باقی خواهد ماند.
    آن‌ها به اندازه این خویشاوند مشهورشان شناخته شده نیستند، ولی هنوز هم قدرتمند و قوی هستند. شاید روزی با کمک شما شاگردها، آن‌ها سرشناس تر از آن چه هستند، بشوند.
    هنگامی‌ که به این سخنرانی گوش می‌کردم فهمیدم که این شاگردان هرگز چنین روزی را فراموش نخواهند کرد. این حرکت شکوهمند سمبولیک چیزی بود که برای همه عمر به یاد آن‌ها می‌ماند و در ضمیر ناخود آگاه آن‌ها حک می‌شد.
    آن‌ها " نمی‌توانم"‌های خود را نوشته و طی مراسمی‌ تدفین کرده بودند. این تلاش شکوهمند، بخشی از خدمات آن معلم ستوده بود.

    هر وقت شاگردی می‌گفت: " نمی‌توانم"، دونا به اعلامیه اشاره می‌کرد و شاگرد به یاد می‌آورد که " نمی‌توانم" مرده است و او را به خاک سپرده‌اند.
    حالا سال‌ها از آن روز گذشته است و من هر وقت می‌خواهم به خود بگویم که " نمی‌توانم" به یاد اعلامیه فوت "نمی‌توانم" و مراسم تدفین او می‌افتم..


    روزنامه ایران

  2. 3 کاربر از پست مفید بالهای صداقت تشکرکرده اند .

    بالهای صداقت (دوشنبه 06 دی 89)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 18
    آخرين نوشته: یکشنبه 07 خرداد 91, 22:27
  2. توجه توجه، سریعا صندوق پیامهای خصوصی خود را تخلیه فرمایید
    توسط مدیرهمدردی در انجمن آموزش استفاه از تالار گفتگوی همدردی
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: چهارشنبه 29 تیر 90, 16:22
  3. توجه توجه :نكات بسیار مهم در رویكرد جدید تالار همدردی
    توسط مدیرهمدردی در انجمن آموزش استفاه از تالار گفتگوی همدردی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: شنبه 16 خرداد 88, 22:57
  4. تجربه نيست ولي نظريه است ( توجه ، توجه ، توجه )
    توسط honarmand در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: شنبه 25 اسفند 86, 18:39

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 08:31 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.